به گزارش حلقه وصل، شاهد احمدلو با آنکه هنوز یک سینماگر نسبتاً جوان است، اما از کهنهکارهای سینمای ایران محسوب میشود. نخستین نقشآفرینی او در سیزدهسالگی در فیلم «سرب» مسعود کیمیایی رقم خورد و واپسین حضور او در تلویزیون، که بسیار مورد توجه قرار گرفت، نقش «محسن کلاهی» در گاندو۲ بود. احمدلو از یک خانواده سینمایی است و بهگفته خودش، با هدایت پدرش (محمدولی احمدلو) در کف سینما رشد کرد و بهصورت میدانی آموزش دید. شاهد احمدلو خود را فرزند «سینمای راستین» ایران در دهه ۶۰ میداند و به آن سینما عشق میورزد. پای صحبت سازندۀ فیلم کمدی خاطرهانگیز «چند میگیری گریه کنی؟» و سریال محبوب «سهدونگ سهدونگ» نشستیم تا خاطرات او را از کودکیاش در سینما، عشقش به پدر، دوستیاش با مرحوم ناصر چشمآذر و تجربیات مختلفش در سینما و تلویزیون، مرور کنیم.
قسمت اول مصاحبه شاهد احمدلو
محسن تنابنده را که در اسلامشهر تئاتر بازی میکرد آقای تورج اصلانی با من آشنا کرد، رفتیم آن تئاترش را دیدیم و با هم دوست شدیم و من از همان ابتدا فهمیدم که ایشان نهتنها استعداد بازیگری بلکه استعداد نگارش و علاقهاش را دارد.
آقای احمدلو! شما از نسلی از سینماگران هستید که من خودم شخصاً اسم این نسل را میگذارم سوتهدلان سینما، یعنی از بچگی، نوجوانی، جوانی تا این سن دقیقاً در کف سینما رشد کردید، همه مراحل تولید فیلم، تولید اثر سینمایی را تجربه کردید بهشخصه و بهصورت خانوادگی در این کار بودید. اولین صحنه تأثیرگذار بهیادماندنی که از بازی شما در خاطرم هست فیلم گروهبان آقای کیمیایی است. بازی شما بهعنوان کودک خیلی تأثیرگذار بود صحنهای که از رفتن مادر و مادربزرگتان به مرز میگویید و اینکه میخواهید پیش پدرتان که آقای احمد نجفی گروهبان بازی میکند بمانید، اشکی که از چشمتان سرازیر میشود و حسی که در صحنه دارید حس یک بازیگر حرفهای است یعنی اصلاً به یک کودک بازیگر نمیخورد انگار یک بازیگر حرفهای نشسته است در این صحنه و بازی میکند، چهجوری حس میگرفتید در آن سنوسال؟
به نام خدا.خیلی خوشحالم که کنار شما دوستان عزیز هستم و امیدوارم که گفتوگوی خوبی از آب در بیاید و حاصلش نتیجه درستی داشته باشد.
اول که سپاسگزارم برای محبتی که نسبت به بنده دارید و دوم باید عرض کنم خدمتتان که من قبل از اینکه فیلم سرب را بازی کنم، با پدرم آقای محمدولی احمدلو معروف به مردوخ ـ که از پیشکسوتان عرصه سینما هستند و از دهه ۵۰ فعالیت خودشان را شروع کرده بودند ـ از همان بدو کودکی خودم با کمکهای ایشان و تمرینهای سینمایی که با پدرم داشتم همیشه خودم را در یک دوره آموزشی درگیر میدیدم، همیشه با سینما عجین بودم و بهقول معروف، خون سینما در رگهای من جریان داشته است و اکثراً هم از بازی بازیگران و شخصیتهای مهم فیلمهای سینمایی ایران الهام میگرفتم، همیشه در تمرین بودم و همیشه خودم را آماده میکردم برای روزی که بخواهم جلوی دوربین یک فیلم سینمایی قرار بگیرم، چون پدرم برای همین من را تربیت کرد که وارد عرصه سینما شوم.
در هر صورت بهخاطر تحولات نیمی بیشتر از رؤیاها و آرزوهای پدرم نیمهتمام باقی بماند و برای تکمیل آن رؤیاها و آرزوهای خودش، روح خودش را در من دمید، جان خودش را در من دمید و پدرانه، برادرانه و رفیقانه سعی کرد که هر آنچه را نیاز من است برای نقطه شروع، به من بیاموزد و من هم با علاقه بسیار دنبال میکردم، چون از وقتی چشم باز کردم، عکسهای سینمایی دیدم، فیلمهای سینمایی دیدم و سینماگران این عرصه را دیدم و خوشبختانه شاید اقبال من بوده و یا آغوش کائنات برای من بسیار گرم بوده و من را در آغوش کشیده بوده است که اینچنین بتوانم وقتی که چشم باز کردم، کنار سینماگران بزرگی هم زندگی کنم و هم سینما را ببینم.
من قبل از آن فیلم مهمی مثل دندان مار را هم بازی کرده بودم و آن هم با نقش بسیار سختی بود، در فیلم دندان مار، نقش عینی آن پسر جنگزده جنوبی را بازی میکردم که سیگارفروش شده بود.
اتفاقاً فیلم دندان مار یک صحنه بسیار دشواری دارد بهلحاظ حسی ـ عاطفی با پدر محترمتان آقای محمدولی احمدلو، یک صحنه کتک سنگینی از پدر میخورید، آن صحنه فکر کنم برای پدرتان خیلی بهلحاظ حسی سنگین بود.
پدر من هنرمند راستین این سینماست و عشقش و صداقتش، انگیزهاش و پشتکارش به سینما مثل فرشهای قرمز پوشالی این روزها و این نمادهای سانتیمانتالی که سلبریتیهای ما و بعضی از دوستان هنرمندمان اسیرش هستند در وجود این نسل و در وجود این نوع عقیده و ایدئولوژی اصلاً وجود نداشته است. درهرصورت یکی از تمریناتی که ما در کودکی با پدرم انجام میدادیم، تمرینات زدوخورد بود، و تمام اینها تمرین شده بود. من دورههای زیادی را بهطور خصوصی و تئوریک و عملی گذراندم و بهقول خود من شاید آموزش خیابانی، کوچهای دیدم. من عاشق سینما بودم، من فیلم را نمیدیدم، فیلم را میخوردم!
من وقتی یک فیلمی را میدیدم و از آن خوشم میآمد و تحت تأثیر قرار میگرفتم، از موسیقی فیلمش، دیالوگهای فیلمش، گفتارش و حتی افکتهای خاصی را که مثلاً برای آن فیلم بهکار برده شده بود حفظ بودم، مثلاً وقتی من یک فیلمی را میدیدم برای خانوادهام یا دوستانم میخواستم بازی کنم، خودش یک فیلم تمامعیار بود، فقط تعریف آن فیلم نبود. من سکانسهای برتر و دیالوگهایش را میگفتم هنوز هم این استعداد و علاقه را دارم و در خودم و میان دوستان و بهصورت خصوصی در دایره خانوادگی این کارها را انجام میدهم، یعنی مثلاً اگر بازیگری در آن صحنه بلند میشد مینشست یا دم پنجره میرفت یا دری را باز میکرد این در را من با صدای در باز میکردم و بعد دیالوگ را میگفتم، اینها در واقع از من بهعنوان یک کودک علاقهمند به سینما چهره و یا نیرویی ساخت استعدادی ساخت که فقط یک کودک علاقهمند به سینما نباشم، بلکه نیرویی آماده به کار با نگاه حرفهای و مثل یک فولاد آبدیدهشده باشم.
ما در سینمای دنیا چه در سینمای کلاسیک آمریکا و چه در سینمای معاصرتر داشتیم کودکانی که خوش درخشیدند خیلی زود چهره شدند مثل ادوار فرلانگ در ترمیناتور یا مکالی کالکین در تنها در خانه، خود دیکاپریو و جکی کوگان بودند، زیاد بودند، منتها خیلیهایشان سرنوشت تراژیکی پیدا کردند یعنی نتوانستند خودشان را تطبیق بدهند این انتقال از دوره کودکی به دوره بزرگسالی در سینما را. همان ادوارد فرلانگ یا مثلاً مکالی کالکین خیلی موفق نبودند، ولی نمونههای بعضاً موفق هم بودند اما شما بهگمانم برای انتقال از دوره یک کودک بازیگر به یک بازیگر حرفهای کاملاً آماده و آموخته بودید یعنی این مسیر برای شما با ریسک و حتی بگوییم تلفات کمتری طی شده است، کاملاً آماده رفتید.
البته روزگار من هم جدای از دستاندازها و فرازونشیبها نبوده است، اما خوشبختانه من صاحب داشتم، این خیلی نکته مهمی است که یک آدم، یک کودک یا نوجوان در بدو ورودش و در تداوم این مسیر حرفهای، صاحب داشته باشد، آن هم در سینمایی که مثل اکنون نبود. سینما در آن زمان رؤیای بسیار بسیار بزرگ و دستنیافتنی بود و میان آن دایره حرفهای و استانداردی که حداقل وجود داشت و در دوره درخشان سینمای ایران یعنی دهه ۶۰ و ۷۰ که متأسفانه در این زمانه دیگر تکرار نشد. پدر من بسیار حواسش به من، اطرافم، ارتباطاتم و حواشی بود که درگیر و اسیر حواشی نشوم، درگیر ارتباطاتی که بخواهد من را به جاده خاکی ببرد بود، و نوع تربیتی که روی من صورت گرفت هم از لحاظ اخلاقی یک تربیت اخلاقمدار و انساندوست بوده است تا یک بذری درست کاشته بشود و وقتی که آن بذر باغبان درستی داشته باشد که بتواند بهموقع به آن رسیدگی کند، آبیاریاش بکند در دسترس نور خورشید قرارش بدهد، خاکش را بهموقع عوض کند، حواسش به آن گلدان باشد، طبیعتاً از آن بذر، گل هرزی نخواهد رویید و نخواهد بود و من هم از این قاعده بهلطف خدا و پدر و مادرم مستثنی نبوده و نیستم.
سریال نبردی دیگر یکی از سریالهای دیگری بود که اصطلاحاً میگفتند «تهران خلوتکن»! یعنی یکی از سریالهایی که اوایل دهه هفتاد، در سال هفتاد و سه، هفتاد و چهار اگر اشتباه نکنم، پخش شد. الآن که نگاه میکنیم به آن سریال، که خود شما هم در آن حضور داشتید، عرقریزی روح سینماگر را میبینید چقدر سختی کشیدند چه سینماگر و چه عوامل، که چنین سریالی درست شده است در آن شرایط، بازسازی تجربه اسارت و طولانی هم بود بهنسبت آن موقع، از این جنس کار نه در سینمای ایران و نه در تلویزیون ایران دیگر دیده نشد، تفاوت چیست؟ آن عشق دیگر وجود ندارد، آن حسوحال از بین رفته است یا نه مقدّرات و شرایط بهصورت کامل تغییر کرده است؟
بله! مهمترین عنصرش عشق است که جای خودش را به زر داد و سینماگران آرام آرام به این شکل ارتزاق عادت کردند، برای دست و پنجه نرم کردن با شرایط مالی و اقتصادی که روز به روز بر تمام جامعه سایه افکند و هنرمندان هم نتوانستند قسر در بروند از این سایه تیره. متأسفانه آرام آرام با تغییر معادلات دنیا و پابهپای آن تغییر معادلات کشورمان که رو به پیشرفت صنعتی و رو به پیشرفتها حالا سه نقطهای که وجود داشته است در طول این گذر زمان تأثیر منفی خودش را گذاشت. آن عشق، آن صداقت، آن ایمان، آن انگیزهای که برای ساخت یک اثر ماندگار وجود داشت در تک تک عوامل صحنه و پشتصحنه، اکنون به حداقل رسیده است... خیلی از بزرگانی که از دست ما رفتند نهتنها به دیار باقی بلکه از همین دیار به دیار دیگری مهاجرت کردند، این اتفاقات افتاد و باعث شد که سینما به چنین منظرهای که اکنون درگیرش هستیم برسد.
از وقتی که شاید دیجیتال آمد بهخاطر اینکه ما آمادگی و فونداسیون و ظرفیت عصر دیجیتال را نداشتیم و نگاهمان در سطح باقی ماند بیتأثیر نبوده است، شاید از زمانی که قهرمانپروری و قهرمانسازی از سینمای ایران آرام آرام رخت بست، باعث شد که سینما دچار این تلاطم این روزها بشود و شاید هم یکسری سیاستها و دستهای پشتپرده برای نازل کردن سطح سلیقه مردمی که فیلم سرب میدیدند، فیلم ناخدا خورشید میدیدند، صف میکشیدند برای دیدن چنین فیلمهایی، آن دستهای پشتپرده شاید میخواستند که این سطح سلیقه پایین بیاید تا بتوانند تفکر، تعمق و عقیده را در قالب ایمان از آدمها بگیرند، این هم بیتأثیر در روند رو به سقوط سینمای ما نبوده است، عوامل بسیاری بوده است که بخش مهمش اکنون هم هست و میشود از آن پردهبرداری کرد، بخشی مهم هم در تاریخ ورق خواهد خورد و مشخص خواهد شد که چرا ما دچار این انحطاط شدیم.
مسئلهای که وجود دارد انگار یک نوع «همنفسی» هم بود، یعنی سینما یک جور کار خانوادگی بود، کار خانوادگی ـ رفاقتی بود، نمونهاش مثلاً شما همنسل سام قریبیان هستید، یا آقای پولاد کیمیایی همه بهنوعی با هم بزرگ شدید همه با هم همنفس بودید، پدرانتان در کار سینما با هم همکار بودند، این نوع رفاقتها این نوع همنفسیها دیگر وجود ندارد، نظر شما چیست؟
چهره راستین خودش را به تنگنظریها، حسادتها، قضاوتهای زودهنگام و سهنقطههای غیراخلاقی داده است که نهتنها در بالای سر سینما و عواملش سایه افکنده بلکه یک سایه تیرهای هم بهروی جامعه انداخته است. شما الآن نگاهی به دنیای مجازیمان بکنید و نظرات، قضاوتها و بهقول و اصطلاح آن دنیا، کامنتهایی که گذاشته میشود از آدمهای مجازی هم که چهره فیکی هم در آن دنیا از خودشان ساختند و با صفحات و نامهای گوناگون و عکسهای متفرقه میآیند، در هر صورت یک تفکری پشت هر کدام از آن صفحات فیک است، ببینید چه نظراتی در مورد چه مسائلی میدهند و چقدر زرد و چقدر پوشالی و سطحی در مورد هر چیزی، اجازه میدهند به خودشان که نظر بدهند، نظرات بد و حتی جملات و حرفهای افسارگسیخته و بیادبانهای که نشان از یک روح بیمارگونه در جامعه ما دارد که این تنها مختص به صنف سینما و سینماگران نمیشود بلکه اکثریت اصناف ما دچار این سقوط اخلاقی شده است چرا که سقوط اخلاقی اصناف ریشه در جامعه و آدمها و رفتار آن جامعه دارد، اصناف شکل نمیگیرد مگر از دل جامعه و متأسفانه این شکلی که اکنون وجود دارد بهخاطر عدم مدیریت صحیح مدیران و رؤسای مختلف دورانها بوده است که شاید نتوانستند آنطوری که باید حتی به هدف شخصی خودشان نزدیک کنند.
فیلم میکس آقای مهرجویی یک سکانسی دارد که زندهیاد ناصر چشمآذر حضور دارد، این وجه از شخصیت مرحوم چشمآذر را ما ندیده بودیم، یک وجه لطیف و احساسات خیلی بدیع. من خودم شخصاً خیلی دوست دارم آن سکانس را و شاید زیباترین سکانس فیلم میکس هم باشد، احساس میکنم که مثلاً فیلم بازی نکرده بودند زندهیاد چشمآذر، بلکه در آن صحنه خودشان بودند. میدانم که خیلی علقه و علاقه عمیقی بوده بین شما و مرحوم چشمآذر، یک خرده از زندهیاد ناصر چشمآذر برایمان بگویید.
من و ناصر چشمآذر عزیز، خالق باران عشق مثل شمس و مولانا، بودیم و چرخه کائنات و دایره روزگار اینقدر زیبا چرخید که زندگی ما را با هم عجین و همگون و همراه کرد. مرز بین جنون و نبوغ یک تار مو است و ناصر عزیزمان هم از این قاعده مستثنی نبود، بهخاطر روح بزرگی که در او وجود داشت و بهخاطر ذهنیت عمیق و گستردهای که فراتر از، نهتنها زمانه خودش بلکه فراتر از زمین، میاندیشید و احساس میکرد، قلبی آکنده از احساس و روحی سرشار از شور و عشق و جنون همراه با هنر داشت.
در واقع زمانی که من فیلم تاراج ساخته ایرج قادری عزیز را در سینما دیدم و عاشق دلخسته سینما و بهویژه موسیقی آن فیلم شدم همیشه دوست داشتم که آهنگساز این فیلم را ببینم و چون سودای کارگردانی بالاخره در ذهن من بود در دلم همیشه یا به پدرم گفتم «بابا، دوست دارم یک روز فیلم بسازم این آقا برای فیلم من موسیقی بسازد»، و آن دایره روزگار طوری چرخید که تیکوتاک ما با هم یگانه شد و با هم فامیل شدیم، دوست شدیم و من شدم دایی فرزند ایشان رعنا چشمآذر، روزگاری که ما با هم داشتیم فقط روزگار یک دوست، رفیق، فامیل نبود واقعاً روزگار مرید و مراد بود.
سینما برای من یک مفهوم بیشتر ندارد آن هم سینماست و وقتی که با این منظور شما علاقه خودتان را دنبال میکنید و سعی میکنید که رنگ حقیقت به رؤیاهایتان بزنید، دیگر قطع و اندازه یک فیلم مفهومی ندارد. رسالت فیلم چه بلند و چه کوتاه یک اصل اساسی دارد که برای من فرقی نمیکند که این را در قالب یک فیلم بلند بپردازم نسبت به آن یا در قالب یک فیلم کوتاه. طبیعتاً طبق روال استاندارد مسیر شکلگیری من در سینما برای کارگردانی باید است بهنظر من باید است بعد از اینکه دستیاری کارگردان کردم یا اصلاً قبل از آن، کار خودم را بهعنوان کارگردان با ساخت فیلمهای کوتاه آغاز کردم و خوشبختانه شاید درخششی که از نام خودم بهعنوان یک کارگردان جوان در سینما و میان همکاران عزیزم، سینماگران در ذهنها باقی ماند برمیگردد به همان عرصه فیلم کوتاهسازی، خوشبختانه فیلمهای کوتاهی ساختم در زمان و دوره خودش که اولاً در بهترین دوره مدیریتی فیلمسازی یک فیلم کوتاه بود در سینمای جوان آقای صانعی مقدم و آقای محمد آفریده مدیران سینمای جوان بودند و با حمایتهای مدبرانهشان توانستند نسلی را پرورش بدهند که اکنون این نسل همچنان دارد درخشان فیلم میسازد و افتخاراتی را برای سینمای ایران کسب میکنند.
ماها در یک دوره فیلمهای کوتاه موفقی ساختیم و خوشبختانه فیلمهای کوتاه من هم با استقبال بسیار زیادی از طرف منتقدین، مجامع فرهنگی ـ هنری، جشنوارههای بینالمللی و داخلی روبهرو شد از جمله فیلم کوتاه سیاهی لشکر که در ۱۸ سالگی ساختم و در اولین دوره جشنواره بینالمللی فیلم سوره برنده ۴ تا جایزه اولش شد و باعث انگیزهای شد برای من که این مسیر را با شوق بیشتری ادامه بدهم و فیلمهای بعدی من که مهمترینهایشان فیلم کوتاه برجک و سینما صد بوده است.
لقب جوانترین سینماگر ایران را گرفتید.
بله. آن زمان که من فیلم کوتاه سیاهی لشکر را ساختم و جوایز متعددی را به خودش اختصاص داد و بسیار مورد اقبال عموم و خواص قرار گرفت و منتقدین که البته لطف داشتند، لقب «جوانترین کارگردان سینمای ایران» را به من اختصاص دادند.
خیلی از کارگردانهای ما با اولین فیلم بلندی که میسازند انگار نه انگار که سینمای کوتاه یا سینمای تجربی در رزومه آنها وجود نداشته است.
نه! ما باید بحث تازه به دوران رسیدهها را با بحث نیروهای ریشهدار و اصیل جدا کنیم. ما از قاعده بیاییم حرف بزنیم نه از استثنا. اینکه حالا یک عدهای هستند که افتخارشان این است که دستیار کارگردانی نکرده، فیلم ساختند، فیلم کوتاه نساخته، فیلم بلند ساختند و سهنقطههای اینچنینی که مثلاً افتخارشان است، این غلط است اینها جزو قاعده نیست، جزو استاندارد مسیر حرفهای یک فیلمساز نیست. اما اگر بخواهیم از قاعده و اصول حرف بزنیم در هر صورت مسیری که برای رسیدن به هر نقطه یا آمال یا آرمانی که داری، برای رسیدن به آن جایگاه و موقعیتی که مدنظرت هست در هر صنفی در هر صورت، یک مسیری وجود دارد آدم که از هفتسالگی لیسانس نمیگیرد اول میرود مهد کودک بعد میرود دوره ابتدایی را سپری میکند بعد دوره راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه تا بتواند یک مدرک تحصیلی مناسب با رشته مورد علاقه خودش بگیرد تا بتواند عرضاندام بکند، پس نمیشود بدون مهد کودک رفتن، لیسانس گرفت. حالا یک سری تازه به دوران رسیده هستند که با یک سری موفقیتهای نسبی یا پوشالی که به دست میآورند، فکر میکنند که اصلاً سینما یعنی همین!
سال ۸۵ بود ـ اگر اشتباه نکنم ـ زمانی بود که من آن موقع مثل خیلی از جوانهای همسنم، سینمای روشنفکری یا سینمای هنری بهسبک اروپایی را تنها سینما میدانستم، حالم چندان خوب نبود و تصمیم گرفتم بروم سینما، همین سینما مرکزی دور میدان انقلاب رفتم بلیط خریدم...
که من ناخدا خورشید و شب بیست و نهم را آنجا دیدم.
بله، سینمای خاطرهانگیزی است، رفتم داخل سینما فیلمی دیدم که همراه با آن خندیدم، من را به فکر فرو برد و آخر هم خیلی راضی از آن بیرون آمدم و فهمیدم که نه! سینما الزاماً سینمای سرد و عبوس و مأیوسانه سبک هنری اروپایی نیست. آن فیلم هم اسمش «چند میگیری گریه کنی؟» بود، یک کمدی بسیار درست با جزئیات بسیار درست و بهیادماندنی و من میتوانم بگویم سبک جدیدی بود در سینمای ایران در ژانر کمدی. خیلی از اسمهایی که آن موقع هنوز اشتهار نداشتند با این فیلم وارد عرصه و حرفه سینما شدند.از جمله؟
آقای تنابنده نویسنده بود اگر اشتباه نکنم...
و هومن حاجعبداللهی، خیلیهای دیگر.
خیلیهای دیگر...، فیلم با وجود اینکه کمدی است، ولی در صحنهای که مرحوم منوچهر نوذری در قبر چشمانش را میبندد، به تراژدی پهلو میزند، احساسات تماشاگر را در مشت میگیرد، با اینکه در بیرون این را فیلم «سینمای بدنه» معرفی میکنند، از همین اصطلاحاتی که وجود دارد! درباره تجربه «چند میگیری گریه کنی؟» صحبت کنید.
در ابتدا سپاسگزارم از حسن نیت و نظر شما و خوشحالم که همچنان از فیلم سینمایی «چند میگیری گریه کنی» بهنیکی یاد میشود و بسیار خوشحالم از اینکه فیلمی ساخته شد و من بهعنوان کارگردان و طراح آن فیلم سهیم بودم در موفقیت و ماندگاری این فیلم، این یکی از اتفاقات مهمی است که در زندگی سینمایی من روی داده است و به آن افتخار میکنم.
فیلم «چند میگیری گریه کنی؟» در اواخر سال ۱۳۸۳ فیلمبرداریاش شروع شد بهتهیهکنندگی آقای حسن توکلنیا که در پرونده کاریشان فیلمهای مهمی مثل «کاغذ بیخط» استاد ناصر تقوایی، «دستهای آلوده» استاد سیروس الوند و «جنایت» آقای محمدعلی سجادی و «باجخور» استاد فرزاد مؤتمن داشتند یا «ملاقات با طوطی» علیرضا داوودنژاد، برای من افتخاری بود که ایشان اعتماد لازم را به یک جوان جویای نام پر از شور و پر از شوقی نشان داد که میخواست اولین گام مهم و بلند سینمایی خودش را بردارد، البته بعد از موفقیتهای بینالمللی فیلم کوتاه «سینما سگ» و همکاری بسیار دلنشین و خاطرهانگیزی در فیلم «کاغذ بیخط» استاد ناصر تقوایی که من بهعنوان فیلمساز پشتصحنه آن فیلم، یک فیلم مستقل بهنام «پس از سکوت» ساختم و وارد عرصه نمایش خانگی شد.
خوشحالم که باز اولین فیلم مستقل سینمای ایران در مورد پشتصحنه یک فیلم سینمایی درجهیک را در آن سهیم بودم، اینها همه دست به دست هم داد تا توکلنیا به یک جوان اعتماد کند و فیلمی مثل «چند میگیری گریه کنی؟» ساخته بشود. محسن تنابنده را که در اسلامشهر تئاتر بازی میکرد آقای تورج اصلانی با من آشنا کرد، رفتیم آن تئاترش را دیدیم و با هم دوست شدیم و من از همان ابتدا فهمیدم که ایشان نهتنها استعداد بازیگری بلکه استعداد نگارش و علاقهاش را دارد.
من ایشان را بردم به آقای توکلنیا تهیهکننده فیلم معرفی کردم، که البته اوایلش خیلی استقبال نکرد چون تنابنده در آن زمان نه نامی داشت و نه سابقهای، ولی خب، من چون ایمان داشتم به محسن، در هر صورت هرچه در توان داشتم بهکار گرفتم که او فیلمنامه فیلم را بنویسد و نوشت و بسیار هم خوب نوشت محسن، البته بهکمک خودم که کنارش بودم. یادم است که محسن در دفتر آقای توکلنیا شبها میخوابید و مینوشت، اصلاً روز و شب را آنجا مینوشت، چون هنوز تهران نیامده بود و من هم کنارش بودم و فیلمنامه را نوشت. در هر صورت این فیلم وارد پروسه تولید شد و خوشبختانه با عواملی که در صحنه و پشتصحنه فیلم وجود داشت و باز با آن تهمانده عشق و وجدان سینمایی بیدار، وجدان بیداری که در اوایل حداقل دهه هشتاد و اواخر این عصر حقیقی و راستین سینما وجود داشت، فیلمی ساخته شد که توانست بهعنوان اولین فیلم کمدی سینمای ایران برنده دو تا جایزه از جشنواره فیلم فجر بشود؛ جایزه ویژه هیئت داوران برای بهترین کارگردانی و جایزه بهترین نقش مکمل و البته جوایز دیگری که جانبی گرفت از موزه سینما، از جشنواره گلآقا و...، در هر صورت توانست در عرصه اکران هم، هم نظر منتقدان را به خودش جلب بکند و هم نظر مخاطبان را.
دهه ۸۰ و تا ابتدای دهه ۹۰ سه سال اول دهه ۹۰ ما چه در سینمای و چه در تلویزیون آثاری را داشتیم که از بطن جامعه بود یعنی من اسمش را میگذارم سینمای «جنوب شهر»، بسیار هم مورد استقبال بود: از «بزنگاه» آقای رضا عطاران در تلویزیون، سریالهای سعید آقاخانی عزیز، «متهم گریخت»...
سهدونگ سهدونگ خودم...
به همین میخواستم برسم، یعنی یک ارتباط معنایی بین «چند میگیری گریه کنی؟» و «سهدونگ سهدونگ» وجود دارد بهلحاظ طبقه اجتماعی که به آن میپردازند، بسیار شیرین بود یعنی تماشاگر و مخاطبان دوست داشتند، زندگی خودشان بود، فراتر از خانههای مجلل و لوکس شمال شهر و خانوادههای کمجمعیت، اینجا به زندگی واقعی شبیهتر بود میدیدیم یک دوره هفت هشت ساله تقریباً این سنخ کار خیلی ساخته میشد و مورد استقبال بود، یکدفعه هم انگار کات شد، از تجربه سهدونگ سهدونگ بگویید.
اگر یادتان باشد سریال سهدونگ سهدونگ در ماه رمضانی پخش شد از شبکه ۵ که بسیار مورد اقبال گرفت و شاید برمیگردد به علاقه شخصی و سلیقه خصوصی و زیست خودم در منطقه یا محلهای که از آنجا من برخاستم.
از کجا آمدید؟
من بچه جنوب شهرم، در بیمارستان مفرح به دنیا آمدم، بچه خانیآبادنو، نازیآباد ته خط بازار دوم و یاخچیآباد هستم. یعنی تا نه ده سالگی من آنجاها در آن کوچهها خیابانها پسکوچهها بزرگ شدم و از مهمترین خاطرات و بهیادماندنیترین خاطرات کودکیام در آن محیط و میان آن شوروحال و آن احساس رشد کردهام و برای من قابل احترام است و همیشه با افتخار از آن یاد میکنم. بهخاطر اینکه من این نوع سینما را (از این محلهها) همیشه دوست داشتم من با دیدن این فیلمها بزرگ شدم و با این آدمها در زمانه خودم رشد کردم و سعی کردم در اکثریت فیلمها و سریالهایم بهویژه «چند میگیری گریه کنی؟» و «سهدونگ سهدونگ» این محسوس تر باشد بهخاطر اینکه ظرفیت و پتانسیل این را داشت که موقعیت و مکان فیلم، جغرافیای فیلم جایی باشد که نزدیکتر به قشر اکثریت مردم ایران باشد و آن مجموعه هم چون برخاسته از دل تک تک عوامل آن فیلم بود چه از بازیگرانش از جواد عزتی، مرحوم استاد سیروس گرجستانی، بانو مرجانه گلچین، محمد کاسبی و تک تک بازیگران و عوامل پشتدوربینش میگویم با شور و شوقی ساخته شد که این شور و شوق دیگر اکنون در صداوسیمای ما و در عوامل سازندگان مجموعههایش آنقدر وجود ندارد. آن موقع قاعده بود که سریالهای بسیار درخشانی را آقای رضا عطاران میساختند. اگر این محیط فراهم بود همچنان رضا عطاران باید بسازد بهعنوان استاد بلامنازع این عرصه و قابل احترام، یک استعداد نوین و پدیده، حتماً این زمین بازی چمنش مشکل دارد که رضا عطاران بهعنوان یک بازیکن نمیآیند داخل آن زمین توپ بزند.
تجربه جالبی که من در کارنامه سینمایی شما دیدم این بود که ظاهراً به مدل «فیلم در فیلم» خیلی علاقه دارید؟
بسیار زیاد!
این شیوه تکرار شده است، در فیلم آخری که از شما اکران آنلاین شد فیلم «سینما خر» یا «مشمشه» باز هم این فیلم در فیلم را میبینیم، این شیوه از کجا میآید؟ از خاطرات کودکیتان که در صحنه سینما و صحنه ساخت فیلم گذشت؟ چیست این قضیه فیلم در فیلم که در کارهای شاهد احمدلو مشاهده میشود؟
به نکته جالبی اشاره کردید و یک مسئله مهم در مسیر سینمایی من. شاید بهعنوان یکی از معدود کارگردانهایی هستم که بسیار به فیلم در فیلم علاقه دارم و این برمیگردد به یک نکته مهم فراموشنشدنی از زندگی خودم، که زندگی خودم هم فیلم در فیلم است، من اصلاً از وقتی چشم باز کردم، در «فیلم در فیلم» بودم و بعد حالا وارد عرصه سینما بهصورت حرفهای میشوم و این فیلم در فیلم خودم با سینما عجین میشود و همیشه برای من جالب بوده است پشتپرده سینما و بهویژه سینمای ایران، چگونگی ساختش، آدمهایش، روابطش، اتفاقات و دنیا و سرزمین و محیطی که شاید اصلاً به آن پرداخته نشده یا اگر هم پرداخته شده در حد یکی دو مورد بیشتر نبوده است، از جمله اثر استاد بهرام بیضایی «وقتی همه خوابیم» و استاد داریوش فرهنگ با فیلم زیبای «دو فیلم با یک بلیت» که جزو فیلمهای معروف است. ولی من خودم شخصاً واقعاً صادقانه بدون هیچ خودخواهی و غروری باید بگویم اینجا که جزو معدود آدمهایی هستم که به این مهم خیلی پرداختم چه از فیلمهای کوتاهم چه فیلمی که با عنوان «پس از سکوت» ساختم.
حتی فیلم «چند میگیری گریه کنی؟» در واقع فیلم در فیلم است.
بله. فیلم در فیلم است بهنوعی، و تا «سینما خر» که خوشبختانه فیلمی است که بهصورت مستقل ساخته شد و دوست داشتم با آن نگاه تجربهگرایانهای که شاید در طول این مسیر فیلمسازی و سریالسازیام شرایطش فراهم نشده بود، بتوانم دغدغههای شخصی خودم را در قالب یک فیلم بلند سینمایی به ظهور برسانم و سینمایی که فارغ از این اصول و قواعد و سلیقههای سینمای بدنه یا سینمای شبهروشنفکری یا سینمای ادا و اصول و سانتیمانتال و رایجی که وجود دارد یک فیلمی بسازم که دغدغههای شخصی خودم را که همان فیلم در فیلم است به نمایش در بیاورد.
یک مقدار انتقادآمیز نبود یعنی انتخاب خر، خود موضوع و دستمایه احساس میکنم یکجورایی طعنه به وضعیت سینمای خودمان است.
مگر غیر از این است؟
شاید برداشت من اینگونه است، نمیدانم، درست است؟
نه! واقعا مگر غیر از این است؟
شاید خواستهاید شوخی بکنید یا طعنهای کنایهای بزنید به وضعیت الآن.
۱۰۰ درصد، ۱۰۰ درصد.
اشارههایی حتی میشود!
بله غیرمستقیم و حتی مستقیم. ببینید، ما باید جسارت نقد خودمان را داشته باشیم. سینماگران و مدیران سینمایی باید بهعنوان فرهنگسازان بزرگ یک جامعه، سلیقهسازان تأثیرگذار یک جامعه باید بدانند که خودشان باید با کمترین اشکال از لحاظ اخلاقی، از لحاظ انسانی و از هر لحاظی که یک استاندارد را تعریف میکند، عمل کنند. باید بدانیم و بدانند که باید با کمترین اشکال باشیم. این مافیا این گعدهها این رانتخواریها این طلبکاربودنها، این حرص و طمع و آز برای داشتههای بیشتر و این سهنقطههایی که میبینیم الآن چالههای بزرگ و عمیق سینمای ماست، و وضعیت و شرایط هنرمندان پیشکسوتمان را به غبار و فراموشی سپرده و شرایط سینما را محدود به یک سری استثنا کرده است، این محفلسالاری، این هیئتسالاری، اینها شیوههای غلطی است.
به فیلم آخر شما برگردیم فیلم «مورچهخوار» که ظاهراً دغدغه مهم این روزهای زیست ماست؛ فضای مجازی، در مورد آن فیلم توضیح بدهید.
«مورچهخوار» فیلمی است که بسیار دوستش دارم هم از لحاظ مفهومی که در پس ذهنش و در مغز این فیلم وجود دارد و هم از لحاظ ساختار، سعی کردهام کار متفاوتی نسبت به کارهای دیگرم باشد و همگون با خاستگاه و سلیقه مخاطب حساس و سیر این روزهای جامعهمان ساخته بشود.
«مورچهخوار» فیلمی بهتهیهکنندگی دوست عزیزم کیان باباییان، بهنویسندگی مهیار شاهرخی و کارگردانی خودم است. در مورد خلاصه داستان مورچهخوار میتوانم بگویم که یک جمله است؛ «احمقها را معروف نکنید!»، و روایتی است از دنیای فاجعهآمیز در فضای مجازی، یعنی فرهنگ فاجعهآمیزی که در دنیای مجازی این روزهای ما سپری میشود و روایتی تلخ از شاخهای اینستاگرامی است، زندگی پوشالی آنها، البته نه در رد آیتی و دنیای مجازی، اینستاگرام و اپلیکیشنهایی که به دنیا بسیار کمک میکند، اصلاً اینطور نیست بلکه در ستایش آن است.
بپردازیم به آخرین حضور سینمایی شما بهعنوان بازیگر که در حال اکران است، فیلم «سیاهباز» کار آقای همتی، برای خود من کنار هم قرار گرفتن شما و آقای سام قریبیان بهعنوان دو همنسل، دو بازیگری که تجریبات خیلی مشابه دارید، بهلحاظ اینکه در خانوادههای سینمایی رشد کردید و احتمالاً تجربیات خیلی شبیه به هم در زندگی داشتید، چطور شد به پروژه «سیاهباز» متصل شدید؟
آقای حمید همتی کارگردان فیلم سیاهباز یک روز به من زنگ زدند و گفتند «من دارم اولین فیلم سینمایی خودم را میسازم و برای یکی از نقشها میخواهیم که با شما همکاری داشته باشیم.»، طبق اصول و مسیری که طی میشود، فیلمنامه برای من ارسال شد. من فیلمنامه را خواندم. با آن نقشی که در ابتدا به من پیشنهاد شده بود، خیلی با آن ارتباط برقرار نکردم، چون جای چالش برای من نداشت، چون من اصولاً کم فیلم بازی میکنم، کم سریال بازی میکنم و انتخابشان برای من سخت است، بهاصطلاح گزیدهکار هستم.
باید نقشها یک امکاناتی در اختیارتان بگذارد.
باید یکسری آن معیارهای اولیه و خاستگاه اولیهای که در ذهن من برای پذیرفتن یک نقش وجود دارد، در فیلمنامه و نقشی که قرار است در آن ایفا کنم، حاضر باشد.
سیاهباز فیلم اول یک کارگردان بود که سابقه دستیاری و برنامهریزی در سینما و تلویزیون داشت و او را میشناختم. تهیهکننده دوستداشتنی آقای علی قائممقامی تهیهکننده سیاهباز بود که بسیار ارادت و علاقه خاصی به ایشان دارم و خیلی زود در این فیلم با هم دوستان صمیمی شدیم (که مطمئناً به یک همکاری مشترک هم خواهد انجامید). رفتم آنجا با آقای قائممقامی بهعنوان تهیهکننده که آمدند قرارداد ببندند این ارتباطات اولیه با کارگردان و تهیهکننده و رابطه و حس اولیه که میخواهی ببینی حالا بعد از فیلمنامه و نقش با چهکسانی قرار است کار بکنی خیلی زود برقرار شد و من گفتم «من در این فیلم همکاری خواهم کرد دوست دارم باشم، بهخاطر حضور شما و فیلمنامهای که برای یک فیلمساز فیلم اول فیلمنامه قابل تأمل و قابلقبولی است اما این نقشی که به من پیشنهاد دادید، با این نقش خواهم آمد، اما اگر این نقش را، که الآن در فیلم بازی کردم و در فیلم میبینید، به من بدهید من با نیروی بسیار بسیار بسیار بالایی خواهم بود.»
اول کار کدام نقش به شما پیشنهاد شد؟
نقش کاراکتر پلیسی که استاد آتیلا پسیانی بهزیبایی ایفای نقش کردند، اول به من پیشنهاد شده بود، اما من نقش شاهرخ را دوست داشتم و بهخاطر اینکه قلقلکم میداد و جای کار بیشتری داشت، زمین بازی را در اختیار من قرار میداد تا بتوانم بهعنوان یک بازیگری که کم و گزیده کار میکند، حداقل بخشی از این ظرفیتها و پتانسیلهای خودم را در قالب این فیلم به نمایش بگذارم.
مثل این نقش را بازی کرده بودید قبلاً؟
اصولاً من چنین نقشها و کاراکترهایی را دوست داشتم. بازی کرده بودم اما نه مثل این نقش، اما از این طبقه و از این دسته و رسته، یک سریالی بود بهنام «رهایی» که همبازی با سام قریبیان عزیز بودیم و آنجا هم پارتنر همدیگر بودیم و کنار همدیگر صحنههای خوبی را خلق کردیم و اتفاقاً آن سریال هم خیلی مورد اقبال قرار گرفت و برای من خیلی بازخوردهای خوبی داشت. آقای قائممقامی گفت که «تو حالا قراردادت را امضا کن، من تلاش میکنم که این اتفاق رقم بخورد»، چون برای آن نقش با یکی دو نفر مذاکره کرده بودند که بعد از چند روز با من تماس گرفتند و گفتند که «همانی شد که میخواستی»، آقای قائممقامی گفت «بیا این نقش را بازی کن»، و کار در شکل فعلی درآمد که در سینما میبینید.