گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - تقریبا دو ماهی از روز مصاحبه گذشته ولی هنوز صدای ترق شکستن لبه تنگ بلور و آن تکه بالای تنگ که هنگام جابجایی برای گرفتن عکس با کیفیت از شهید، در جان و دستم جا ماند در ذهنم هست. لبه تنگ نازک بود و سنگین. باید از پایین می گرفتم. خیلی خجالت کشیدم!
یکی از ویژگی های مشترک خانه شهدا وجود قابهای بیشمار عکس است. به هر طرف که رو کنی قاب عکس عزیزشان را می بینی. انگار بازماندگان با این عکسها و خاطراتی که پشتش هست زندگی می کنند و این جلوههای بصری، غریبه را به سمت کنکاش خاطرات ترغیب می کند.
وقت اذان مغرب بود و مصاحبه تمام شده بود، مشغول گرفتن عکس شدم که این اتفاق افتاد. به پدر شهید محمدی که با عجله راهی مسجد برای نماز اول وقت بودند گفتم حاج آقا لبه تنگتان را شکستم. خیلی خونسرد راهی مسجد شدند. حاج آقا مرد آزادهای بود. ناراحتی این روزهایشان تنها طرح خرابی منزل بود. می گفتند این خانه بوی پسر شهیدم را میدهد، سالها اینجا زندگی کردهام و بچه ها اینجا قد کشیدند.
قسمت قبلی را اینجا بخوانید؛
مدارک افغانی گرفت و به سوریه رفت! پسرم مزارش را مشخص کرده بود! برادرم شهید شد اما از شهادت پسرم ترسی نداشتم!
عازم شدم که از سر کوچه تُنگ بخرم. مادر شهید محمدی به جان شهیدشان قسم داد و گفتند دلخور می شوم. با مهربانی و با تحکم گفتند. دیگر همین مانده که مادر شهید تاوان بگیرد! من مادر شهیدم و بعد از کلی پذیرایی به من خجالتزده هدیه هم دادند! گفتم حاج خانوم تُنگت را شکستم دستخوش و جایزه هم بگیرم!؟ با مهربانی گفتند یادگاری از یک مادر شهید هست و باز هم اینجا بیا...
پدر شهید: ما کاری نکردیم. ما برای دینمان چکار کردیم؟ بدهکاریم ما. هر چه نگاه می کنیم می بینیم بدهکاریم. صحبتی که می کنم لطف خداست، حرکتی که می کنم لطف خداست، والا اگر من نمی توانستم صحبت کنم، آیا می توانستم این حرف ها را بزنم؟ نمی توانستم. همه اینها به دست خدا. پس ما هر کاری بکنیم باز هم بدهکاریم. به دینمان، به خدایمان، به ائمه اطهارمان.
وقتی به بیبی زهرا جسارت کردند آیا حضرت علی علیه السلام مسئولیت نداشتند که دفاع کنند؟ داشتند اما نکردند. حضرت مسلم که سر از تنش جدا کردند جنازه اش را از پشت بام دار العماره انداختند پایین، چرا رفت؟ امام حسین که می دانست برنامه مسلم چه خواهد شد، چرا فرستاد؟ مسئولیت نداشت؟ داشت ولی وقتی که اسلام می آید جلو همه ما تسلیم هستیم، اسلام یعنی تسلیم، تسلیم به چی؟ به امر خدا، به فرمان خدا، این معنای اسلام است، کاری نکردیم، طلبی هم نداریم. خداوند خودش فرموده من روزی شما را می دهم، روزیمان را هم داده.
من با یک حقوق بازنشستگی ام زندگی می کنم به نحو احسن و خوبی، مشکلی ندارد، بگویم کم دارم، خدایا چرا به من کم میدهی؟
**: رضایت خیلی مهم است، آدم باید راضی باشد.
پدر شهید: خانه ما در طرح خرابی افتاد.
مادر شهید: ما قم بودیم، رفتیم زیارت؛ به من گفت که مامان! از حضرت معصومه شهادتم را خواستم. مادرها که می دانید دلشان نمی آید زیاد این چیزها را تحمل کنند، خیلی هم ترافیک بود، من با ویلچر بودم، کار خدا شد، اینقدر هم رفتیم، یک قدم نزدیک، یک پله بود رفته بودیم در حرم حضرت معصومه، خلوت بود. خودم با عروس بزرگم که در تهران زندگی میکند بودیم. گفتم تو نیا من خودم می خواهم بروم درد دل کنم.
گفتم بیبی جان این دوست دارد برود، من هم مادرم، کمک حضرت زینب می رود، شهادت را نصیبش کن، دوست دارد برود، به من هم صبر بده تا رضایت داشته باشم. بعد گفتم مامان برو؛ آمد اینقدر من را بوسید. همان جا حالم دگرگون شد... گفت مادر برایم از حضرت معصومه بگیر. خیلی پسر خوبی بود، فقط کار خیر می کرد، سه چهار تا بچه را جمع می کرد، مثلا سر ماه که می شد، دختر هم بودند، در تعطیلی می آورد اینها را تفریح در فرودگاه. الان هم هستند، برایش مراسم هم گرفتند. چهار پنج بچه را زیر پوشش گرفته بود. خیلی کار خیر می کرد، خیلی. هر کسی هر چه می خواست می گفت بیا. پولدار هم نبود خیلی، اما کار خیر می کرد، هر کس هر چه می خواست می داد، کار خیر انجام می داد. هر روز هم به من سر می زد، هر روز، می آمد دم در و می گفت مامان کار نداری؟ خداحافظ. اگر صبحانه نخورده بود می گفت مامان بیایم صبحانه بخورم؟ می آمد صبحانه اش را می خورد و میرفت، یا ناهارش را می خورد و می رفت. وقت نبود می گفت می خواهم بروم کار دارم. تمام شغل ها را داشت. هر شغلی بگویی داشت. در شورای حل اختلاف هم بود، در شوراها که رأی می دادند آنجا هم فرمانده بود. هر جا بود می رفت، خیلی زحمت می کشید، سر شیفتش هم می رفت. می گفتم مامان چقدر تو کار می کنی؟ می گفت مرد باید برود کار کند.
پدر شهید: از مسئولیت فرار نمی کرد؛ در فرودگاه خوب خدمت می کرد.
مادر شهید: بچه بود که در جبههها جنگ شده بود؛ اینقدر تکبیر می گفت.
پدر شهید: پیرمرد یا پیرزنی بود با ویلچر آنها را می برد سوار هواپیمایشان می کرد و آنها هم دعایش می کردند. ما هر سال هم برایش در نجف اشرف موکب می زنیم، این موکب را هم خودش گفته بود. آخرین سالی که می رود به یک آقای عربی می گوید اینجا اگر کسی جایی به ما بدهد ما هر سال می آییم اینجا موکب می زنیم. هر سال هم راهپیمایی اربعینش را می رفت، ردخور نداشت. مرد عرب می گوید من جایی دارم به شما می دهم، یک ساختمان ۵ طبقه ای داده، خیلی هم بزرگ است، در هر طبقه اش هزار نفر جا می گیرد. گفته من پولم تا همین جا رسیده، پنجره نتوانستم بگذارم، داخلش را نتوانستم گچ و موزاییک کنم، همین است که هست.
همانجا به دوستش آقای غلامی می گوید که من شهید می شوم شما هر سال بیایید اینجا موکب بزنید. می گوید نه تو شهید نمی شوی خودت هم هستی، که شهید شد، و اینها زحمت می کشند هر سال موکب می زنند به نام خودش. در نجف اشرف. من هم میروم هر سال. الان دو سال است به خاطر کرونا موکب نزدیم و من هم نرفتم.
**: حالا امسال انشاالله
پدر شهید: هر چه خدا بخواهد. موکبش هم موکبی است که جمعیت زیادی را می گیرد، صبحانه ناهار شام به همه می دهند؛ پتو می دهند؛ همانجا می خوابند راحت، یک روز دو روز سه روز هستند دوباره می روند، باز اکیپ بعدی می آیند. در همه پایگاه ها می رفت آموزش می داد، همه پایگاه های مشهد، بعضی جاها حتی در مساجد کوچک هم می رفت آموزش می داده.
**: گفتید موکب، من فکر می کردم از اینها است که چادر می زنند و چایی می دهند، آن هم اسمش موکب است اما اینجا انگار اقامت هم دارند.
پدر شهید: اقامت داشته، ایستگاه صلواتی هم هست.
**: آخه بعضی هایشان موکب سید الشهداست، بالایش یک همچین چیزی می نویسند.
پدر شهید: اما در اصل اینها ایستگاه صلواتی هستند، آنها موکب هستند، ۴۰۰ خدمتگزار می بردند، ۵ هزار نفر را یک نفر دو نفر نمی توانستند اداره کنند، تعداد زیادی می رفتند، خواربار و وسایل می بردند. اینها همه مشکلاتی داشته برایشان. آقای غلامی زحمت می کشد، دستش درد نکند، ما ازش تشکر می کنیم. هر سال می رود و موکبش برقرار است ان شا الله.
**: کلامتان قطع شد آنجا که گفتید خانه تان در طرح خرابی است...
پدر شهید: بله، خانه مان در طرح خرابی است اما من خیلی غصه نمی خورم.
به سرداری گفتم من کلید به کلید می دهم، در همین منطقه هم می خواهم؛ جنازه بچه ام اینجا آمده. حالا قرار شده این فلکه راهنمایی را به نام شهیدمان بزنند. تا الان هنوز اقدامی نشده، بعدش هم دست خداست، این خواسته ماست، خواسته بی جا که بگوییم چه می خواهیم چه می خواهیم، نه.
**: می خواهند خیابان را وسیعتر کنند؟ چرا می خواهند خراب کنند؟
پدر شهید: این منطقه کلا خراب می شود خیابان کشی جدید می شود، روی اصول صحیح ساخته می شود. الان خیلی ها را هم خریدند و خرابشان کردند و آسفالتش کردند از نظر اینکه گرد و خاک و اینها نداشته باشد.
پسرم در سال سه ماه روزه می گرفت، رجب شعبان و رمضان. بعد من اعتراض می کردم می گفتم بابا تو که روزه قرضی نداری چرا سه ماه روزه می گیری؟ میگفت بابا شاید در جوان های ما که شهید شدند بعضی هایشان بدهکار باشند، در اقوام ما اجداد ما کسی بدهکار باشد، برای آنها می گیرم. همچین اخلاقی داشت. خیلی است سه ماه روزه گرفتن، آن وقت بدون سحری، سحر هم نمی خورد، همان سر شب هر چه که می خورد نیت می کرد و می خوابید.
**: من الان بابام یک ماه که روزه گرفته رو نیامده بنده خدا، حالا سه ماه روزه گرفتن خیلی سخت است.
پدر شهید: چیز دیگری به خاطرم نمی آید دخترم.
مادر شهید: اینقدر هیئت می آمد ماه محرم اینجا خیمه می زد، روضه می خواند، آخ چه کارهایی می کرد.
پدر شهید: هیئت خیلی درست کرده، خانه ایثار و شهادت، رایة الرضا، رایة الزینب. خیلی.
مادر شهید: یک کارهایی که اصلا یادمان نیست. می رفت خیمه چادر، برای امام حسین آورده بود، شمع روشن می کردند می آمدند اینجا، خیلی کارها می کرد، خیلی، فعال بود، همین بود که به شهادت رسید. خیرات خیلی می داد. خیلی دست مردم را می گرفت. ما می رویم سر مزار می آیند می گویند که شما مادر فلانی هستید؟ما پول نداشتیم در سوریه، می گفت پول نداری بیا این پول را بگیر. بهشان پول می داد. این بچه اینقدر دست و دلباز بود... همه اش هم می گفت تا یک ماه بیشتر سوریه نمانم، دعا کن فقط سر یک ماه شهید شوم.
**: سری دومشان بود رفته بودند سوریه؟
مادر شهید: همان روز آخر به من تلفن زد، فقط گفت می خواهم بروم عروسی، دستپاچه ام؛ زود باش.
پدر شهید: دفعه اول و دوم ندارد.
**: با اعزام دومشان بود رفته بودند سوریه؟
پدر شهید: بله، اسلام عاشق می خواهد، خدا هم می فرماید هر کسی عاشق من شد من نیز عاشق او می شوم، عاشقش که بشوم، می کشمش و خون بهایش را خودم می دهم. یعنی وقتی خون بهایش را خدا می دهد من نگران باشم؟ بعد هم من داشتم که دادم، اگر من بچه نمی داشتم چی می خواستم بدهم؟ همه اش افسوس می خوردم و میگفتم خدایا! کاشکی من هم پسر می داشتم که... داد خدا، دلش هم خود خدا به من داد، من هم دو دستی تقدیم کردم، خودم هم رفتم. فقط از خدا می خواهم قبول کند، خدا قبول کند، اصل خداست.
مادر شهید: می گفت همه خواب دیدهاند من شهید می شوم. اینقدر یادواره می گرفت برای خانواده شهدا. از بس یادواره گرفته بود اسمش را گذاشته بودند خادم الشهدا...
پدر شهید: نام شهدا را واقعا زنده نگه می داشت، شهدا را دوست داشت.
مادر شهید: می گفت مامان بیایید، ما را می برد مراسم. می گفت تشییع جنازه بیا، می گفت مامان بیا ببین بچه هایشان را خودشان دفن می کنند. گفتم من خیلی شهید دیدم، در جنگ، گفت اینها فرق دارد اینها غریب هستند، افغان هستند.
پدر شهید: ایشان خادم حرم هم بوده، ۱۵، ۱۶ سال خادم حرم بود.
مادر شهید: ماشاءالله حج واجبش را رفته، کاروان می برد، کربلا هم رفتیم باهاش، همه جا می رفت.
پدر شهید: دخترم از شما ممنونم
**: دست شما درد نکند حاج آقا؛ سئوالی بود دوست داشتید من بپرسم و نپرسیدم؟ حرفی هست که دوست دارید بگویید و من نپرسیدم؟
پدر شهید: من در خاتمه یک دعایی می کنم که ان شا الله همه شما مخصوصا جوان های ما، پسرها دخترها، همه مشمول این دعا قرار بگیرند، دعا هم مال مولا علی علیه السلام است، بسم الله الرحمن الرحیم إِلهِی کفی بِی عِزّاً أَنْ أَکونَ لَک عَبْداً، وَکفی بِی فَخْراً أَنْ تَکونَ لِی رَبّاً، أَنْتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنِی کما تُحِبُّ. آمین رب العالمین. ان شاءالله همه ما مشمول این مناجات مولا علی علیه السلام قرار بگیریم که فردا قیامت شرمنده نباشیم.
**: حاج آقا ترجمه اش را هم می گویید؟
پدر شهید: می گوید حضرت علی علیه السلام عرضه می دارد به درگاه خدا می گوید خدایا من افتخار می کنم که بنده تو هستم و افتخار می کنم که خالق من تو هستی، تو من را خلق کردی، همه چیز من تو هستی، پس خدایا آنچنانی من را بگردان که تو دوست داری. چی را خدا دوست دارد؟ خوبی ها را دوست دارد شهادت را دوست دارد.
**: ممنون که وقت گذاشتید.
*فاطمه تقوی رمضانی
پایان