
سرویس حاشیهنگاری - حسن قنبری: «بمب، یک عاشقانه» دومین ساخته پیمان معادی پس از برف روی کاجها است؛ معادی این بار بر خلاف اثر قبلی اش به داستان و رخدادی آشناتر در جامعه و متفاوت از گذشته اش پرداخته است، او این بار به حواشی سال های دفاع مقدس پرداخته است، حواشی ای که اغلب در شهر ها و به دور از میادین نبرد رخ داده اند و به گونه ای نوستالژی خاصی برای افراد و فرزندان دهه شصتی به شمار می آیند، بمباران، اعلام خطر و حضور در پناهگاه ها.
پیمان معادی در بمب، یک عاشقانه بصورت موازی سه قصه و داستانک را در سه فضای متفاوت پیش می برد که به نوعی همگی آن ها بوسیله افراد یکسان به یکدیگر گره خورده و پیوند دارند؛ نخست داستان مدرسه و دانش آموزان که همراه است با اندکی چاشنی طنز و نوستالژی های کلاژ شده دهه شصتی نا پیوسته؛ مدرسه مدام سکانس های تکراری و بی فایده دارد و اگر همان چاشنی طنز و سخنرانی های سیامک انصاری به عنوان مدیر مدرسه و اینسترت های کارت پستالی و یا اندکی نمایش در و دیوار های یادگاری و شعارنوشته نباشد مدرسه هیچ شخصیتی به خود نمی گیرد و ارتباط و پیوستگی ای با موضوع اصلی ندارد و هیچ شخصیتی را معرفی و پرورش نمی دهد. سکانس های تکراری از سخنرانی سر صف بر علیه صدام در کنار پچ پچ های مدام ایرج (پیمان معادی) و معلم ورزش در انتهای صفوف و شعار نویسی های دیوار مدارس، دقیقا مدرسه را به همین اِلمان ها محدود و معطوف می کند و از کلاس درس ، بیان هدف مدرسه در آن روزها و نوستالژی های خودش (دوران مدرسه در آن سال ها) خالی و تهی است و تکرار سخنرانی های مدیر به تدریج آن ها را لوس و بی مزه و فاقد هر گونه طنز می کند.
دومین داستانک معادی در بمب، یک عاشقانه، عشق شکست خورده یا رو به شکست ایرج و همسرش در آپارتمان کوچک شان است؛ داستان عشقی سرد که به هیچ وجه شکل سینمایی به خوذ نمی گیرد و پیش از اینکه مطرح شود با مونولوگ ساده لوحانه پدرِ زن (لیلا حاتمی) نابود می شود و از قصه می افتد، در واقع این مونولوگ یک اشتباه کُشنده در فیلمنامه آخرین ساخته پیمان معادی است و مخاطب را از قصه و ادامه شنیدن آن جدا می کند، حالا هر قدر هم معادی تصاویر خوش رنگ و لعاب و دیالوگ های دو نفره دلنشین برای این اپیزودش چیده باشد دیگر سودی برای برگرداندن و علاقمند کردن تماشاچی به شنیدن ادامه قصه ای که این گونه سرد و بی روح شده ندارد، اپیزود عاشقانه معادی منهای حضور معادی در نقش ناظم مدرسه هیچ گره ای به مدرسه نمی خورد جز وصله ای ناجور از بد حالی و پریشانی معادی در مدرسه که با بازی ضعیف و سرد او همین اتفاق هم از بین می رود و می توان گفت معادی با همان مونولوگ پدر همسرش اپیزودش و به گونه ای فیلمش را منفجر می کند و به آتش می کشد.
آپارتمان نیز از نوستالژی که شعار و ادعای فیلم است خالی می باشد و رادیو ضبط و کلاه های کاسکت نیز هیچ کمکی به احیای ماجرای از دست رفته نمی کنند اما سومین بخش از اثر معادی شاید به نوعی قابل قبول ترین و آبرومند ترین بخش فیلم است ، بخشی که هم عاشقانه دارد هم اندکی نوستالژی و احساس، اما حیف کوتاه است و مجزا، درست شبیه یک فیلم کوتاه جداگانه از کل فیلم.
بخش سوم بمب، یک عاشقانه نزدیک ترین حال و هوا را به بمب و یک عاشقانه دهه شصتی دارد، عشقی که شاید همچنان نیز دوست داشتنی و قابل لمس است. در سومین بخش از فیلم داستان در زیرزمین یا به نوعی پناهگاه می گذرد و در واقع عاشقانه دیگر معادی که دوست داشتنی تر است در همین موقعیت شکل می گیرد اما سرانجامی ندارد و رها می شود.
این عاشقانه رگه هایی از نوستالژی و شیطنت های کودکانه آشنا را در خود دارد اما فقط در رفتار و برخورد انسان ها با یکدیگر نه در میزانسن و فضا، زیرزمین پناهگاه فیلم شبیه یا نوستالژی ای از پناهگاه نیست و در تداعی هدفش از نوستالژی و خاطره عقیم می ماند و به نوعی بیشتر درگیر هراس و استرس های غیر مشابه به بمباران است و صداگذاری و نورپردازی اش به ژانر وحشت و ترس های ماورایی شبیه است تا آنچه که حقیقتا در پناهگاه رخ می داده و همدلی و خاطره هایی ماندگار برای آدم های دهه شصت داشته و ساخته است.
یکی از نقاط ضعف فیلمنامه پیمان معادی در پرداختن و پیش بردن قصه اش با جنگ و دفاع مقدس است، قصه های معادی در فیلمش هیچ گونه نزدیکی و هم جواری با جنگ را ندارند و با زاویه ای دور از آن روایت می شوند، گویی شهر از خبر جنگ و اوضاعش به کل دور است و گهگاهی موشکی اصابت می کند. فیلمنامه چیز خاصی برای ارائه ندارد و به شدت فاقد یک قصه منظم و ساختار مناسب است و درگیر یک روزمرگی سرد و سطحی شده است و حتی در هیچ یک از سه بخش ذکر شده قصه ای که واجد ابتدا و انتها و شخصیتی قدرتمند باشد ندارد ، بازی بازیگرانش در بخش مدرسه جذاب تر و دلنشین تر است اما ویژگی ممتاز بازی و شخصیت پردازی در کل فیلم بمب، یک عاشقانه به شخصیت و بازی قابل قبول بازیگر نوجوانش در نقش سعید باز می گردد که در دو بخش مدرسه و پناهگاه فیلم حضور عمده ای دارد و ادامه تماشای قصه را هموار تر و نوستالژی اش را زنده تر می کند.
تصویربرداری بمب، یک عاشقانه مثل اغلب اثار کارنامه محمود کلاری قابل قبول و درخشان است و نورپردازی تصاویر در بخش عاشقانه ایرج و همسرش در آپارتمان از جذابیت های این نقطه از فیلم و قصه است و به نوعی بزرگترین و سینمایی ترین نقطه قوت اثر پیمان معادی است.
موسیقی فیلم نیز با تمام دستاورد های جشنواره ای اش هیچ کمکی به محتوا و کلیت اثر نمی کند، نوستالژی و لحظات دهه شصتی نمی سازد و با احساسات ضعیف فیلم نیز هم مسیر نمی باشد و شاید به نوعی شبیه موسیقی و تم فیلم سینمایی چ ساخته فردین خلعتبری است، اما شاید مهم ترین نکته فیلم معادی در آخرین سکانس و مجددا در مدرسه رخ می دهد ، جایی که پلاستیک های بزرگ را پوششی برای جلوگیری از خرابی شعارنوشته های دیوار ها در هوای بارانی کرده اند، در واقع رنگ و روی شعار هیچ اهمیت و هویتی ندارد و این محتوای عمل و حقیقت آن است که به کار ارزش می دهد.