به گزارش حلقه وصل: «زندگی ما: زندگی فرزندان شهدا بعد از پدرانشان» حاصل چهارده گفتوگوی روانکاوانه «سبا مقدم» با فرزندان شهداست؛ روایتی خلاف روایت رسمی که سالهاست آنان را همچون پدرانشان قهرمانانی پیروز جلوه میدهد و واقعیتهای انسانی را نادیده میانگارد. چهارده گفتوگو با کسانی که به خاطر مشکلات گذشته و حالشان در غیاب «پدر» به روانکاو مراجعه کردهاند؛ از تجربه تنهایی خود و مادرشان، ازدواج دوم مادر که یا با شکست روبهرو شده و یا برای فرزندان قابل تحمل نبوده، شکست در تحصیل و یا «داغ» اجتماعی «سهمیه کنکور»، ترس از ازدواج و یا شکست در ازدواجی که در بسیاری موارد تحمیلی بوده و دیگر رنجهای مراحل زندگی که برای دیگران به سادگی طی شده؛ از جمله، دشواریهای اقتصادی بهرغم برچسبهای جامعه درباره رانتهای اقتصادی خانواده شهدا. بسیاری از آن خانوادهها در غیاب پدر بهعنوان نانآور، سرمایه اقتصادی پدرشان را از دست دادهاند؛ آنهم به دست نزدیکان خود که حتی بهعنوان «قیم قانونی» به فرزندان یتیم رحم نکردهاند. از طرف دیگر، به واسطه مرگ زودهنگام پدر از ارث محروم شدهاند؛ چرا که طبق قوانین ارث، شهدا برای پدر و مادرها و برادرهایشان ارث میگذارند، ولی فرزندانشان از پدر و مادر شهدا ارث نمیبرند.
این تنها فهرست کوچکی از این دشواریهاست که در چهارده گفتوگوی نویسنده با برخی از فرزندان شهدای جنگ تحمیلی منعکس شده، هم در زمانی که نزدیک به سه دهه از پایان جنگ میگذرد و به نظر میرسد فرزندان آن شهدا اینک باید به ثبات اقتصادی و اجتماعی رسیده و تبدیل به الگوهای موفقی در جامعه شده باشند؛ حال آنکه این روایتها نشان میدهد جنگ برای این خانوادهها هنوز هم ادامه دارد و ترکشهای آن در روان آنان همچنان قربانی میگیرد. در این میان، برخی از آنها که توانستهاند با اتکا به خود، خانواده پدری یا خانواده جدیدشان و یا با کمک روانشناس بر برخی مشکلات غلبه کنند و حال با بیان صادقانه روایت زندگی خود میخواهند زبان حال دیروز و امروز قشر خود باشند:
گفتوگوی اول:
همیشه خشم داشتم؛ ولی از وقتی که به شعور اجتماعی رسیدم و کمی متوجهتر شدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین جمله معروف و تکاندهندة وصیتنامهاش بود: «فرزندانم من چیزی ندارم که برای شما به ارث بگذارم، جز نامم و نشانم ...»
کمکم دیدم واقعاً همینه! نام و عنوان او همیشه با من بوده: مدرسه رفتم با عنوانش، زندگی کردم با عنوانش، عشقهای زیادی از آدمها گرفتم بهخاطر بابام، همهجا بابام! اصلاً زنده بوده... چون این عنوان زنده بوده... این نام و نشان همیشه در وجود من بوده و هست و من بهش مفتخرم!
گفتوگوی دوم:
گویا پدر من پاش تیر میخوره و زخمی میشه. میگذارنش روی برانکارد که برش گردونن، به پسرداییاش میگه «من زخمی شدم، تو هم برگرد». پسرداییاش میگه «تو برو، من میآم دنبالت». همینجور که دارن برمیگردن عقب، خمپاره میخوره روی برانکاردش. بابای من وقتی شهید شد، یک دست و پا و نصف بدنش نبود؛ درواقع یک پا بود و یک دست و سرش از گردن، بقیهاش همه سوخته بود. پسرداییاش اون رو از روی جورابش شناسایی میکنه، چون جوراب سبزش رو شب عملیات با نخ قرمز دوخته بوده.
گفتوگوی سوم:
این چند روز عمر که گذشت؛ ولی من فقط دوست داشتم یک چیز رو تجربه کنم، دوست داشتم یک بار پدر داشتن رو تجربه کنم ببینم چه حسیه، حتی برای چند ساعت!
واقعاً یک علامت سوال بزرگه برام...
گفتوگوی چهارم:
کمبود رو با تمام وجودت حس میکنی. گاهی وقتها که زنگ میزنم به عموم - به قول همکارم عموبابا - اول که صدا رو تشخیص نمیده اشتباهی میگه «جانم بابا؟»، بعد وقتی میفهمه منم، میگه «جانم عمو؟» خیلی خیلی ناراحت میشم، حالم بد میشه؛ انگار آب سرد میریزن روم، انگار یادآوری میشه بهم که من کی هستم.
گفتوگوی پنجم:
من به پیشنهادتون فکر کردم؛ ولی راستش نمیتونم به عنوان راوی در این مصاحبه شرکت کنم.... گفتن خاطراتمون چه مشکلی رو حل میکنه؟ احساس میکنم همه دوست دارن بگن متفاوتان و ویژه، ولی در حقیقت خاص و ویژه بودنی در کار نیست. از نظر من اوج خاص بودن اینه که بفهمی معمولی هستی. من همیشه واقعیت تلخ رو به فانتزی شیرین ترجیح میدم.
به طور کلی، مخالف هویت مستقل و جدا شدن هستم؛ چیزی که خیلی از بچهها برای خودشون قائلان. من این طور به ماجرا نگاه میکنم، دنیا پر از اتفاقه و این هم یکی از اون اتفاقها؛ یکی به مادیات گرایش داره و یکی هم به معنویات. این به خودی خود اشکال نداره، اگر کمککننده است؛ ولی نمیخوام این هویت جدا تقویت بشه و از توش چیز خاصی در بیاریم.
اگر نقل این داستانها قراره این حس رو منتقل کنه که زندگی فرزندان شهدا خاص بوده، من موافق نیستم؛ من میگم خاص نبوده، ما خودمون خاصش کردیم. این ویژه بودن برای خاطرات نیست، برای ماست که خواستیم ویژه باشیم.
درسته، بیشتر ما تم درونگرایی شدید داریم؛ ولی به عقیدة من گفتن این خاطرات نه تنها مشکل درونگرایی ما رو حل نمیکنه، چه بسا ممکنه اون رو بیشتر کنه. به همین دلیل من شخصاً تمایل ندارم به این ماجرا هویت بیشتری بدم. تجربة شخصی هم نمیگم؛ اتفاقی نیفتاده. البته اتفاق افتاده، تأثیر هم داشته؛ ولی این جنس از هویت از یک سنی به بعد کارآمد نبوده. باید واقعبین بود، حرف ناگفتهای وجود نداره. این جریان خیلی هم پیچیده نیست.
من فکر میکنم مکتوب کردن، شاخ و برگ دادن به این ماجراست، در حالی که راه حل توی کم کردنه. باید اضافهها رو حذف کرد، بعد هرچه موند، همون نتیجة مطلوبه.
گفتوگوی ششم:
بابای من سال ۶۴ مفقودالاثر شد، سال ۷۶، سیزده سال بعد، پیدا شد. ما هفت-هشت سال فقط کارمون این بود که بریم هلال احمر و فیلمهای جدید اسرا رو ببینیم تا شاید بتونیم بابامون رو بین اسرا شناسایی کنیم.
وقتهایی هم که لیست اسرا رو اعلام میکردن، با یکی از دوستانم روزنامه میگرفتیم، اون دنبال اسم بابای من میگشت و من دنبال اسم بابای اون. بالأخره یه روز من اسم بابای اون رو پیدا کردم؛ اسیر بود و برگشت، ولی بابای من نه!
گفتوگوی هفتم
شونزده- هفده سالم بود که فهمیدم یک واژهای هست به نام پدر که ما درکش نکردیم، شاید چون مادرمون مثل شیر قوی و محکم پشتمون بود، درست به صلابت شیر. انصافاً مادرم کولاک کرد! حتی تصور اینکه چطور ما شش تا بچه رو دست تنها بزرگ کرد، تنم رو میلرزونه؛ کارش معرکه بود!
گفتوگوی هشتم:
به نظر شما پدر ایدئال چهجور پدریه؟
به نظر من این پرسش فقط یک جواب داره:
پدر ایدئال پدریه که فقط باشه؛ بقیه ویژگیها پیشکش.
گفتوگوی نهم:
من دنبال احترام به خودم نیستم؛ اگر قراره احترامی هم گذاشته بشه، باید به پدرم گذاشته باشه، خود به خود من زیر مجموعۀ اونم.
اصلاً مشکل همینه؛ خانواده انتظار داره بهش احترام بذارن! من احتیاجی به احترام بقیه ندارم، من به اندازه خودم هستم، چون زندهام به اندازة خودم هستم. ولی به اون احترام واقعی گذاشته نمیشه و این تبعاتی در جامعه داشته و داره.
گفتوگوی دهم:
چرا بهش نگفتین سهمیه کنکور فرزندان شاهد از غیرشاهد جداست؟
]مکث کرد، با حالت بُهت پرسید:[ مگه جداست؟ من نمیدونستم اینطوریه؛ پس چرا یک عمر سرکوفت شنیدم؟!
گفتوگوی یازدهم:
یادمه اتوبوس حرکت کرد، من دنبال اتوبوس دویدم تا جایی که دیگه خیلی ازم دور شد؛ اما من همچنان میدویدم، مامانم و بقیه هم دنبال من؛ هیچکس نمیتونست به من برسه. بابا هم از پنجره تا جایی که چشم کار میکرد، برای من دست تکون داد و رفت.
دیگه ندیدمش؛ اون آخرینبار بود.
گفتوگوی دوازدهم:
یادمه مهرماه همزمان با هفتة دفاع مقدس یه حوض توی مدرسهمون میساختن، شبیه اون حوضی که توی بهشت زهرا بود که مثلاً ازش خون جاری میشد. واکنش بچهها به این حوض خیلی عجیب و متفاوت بود. بچههایی که تازه پدرشون رو از دست داده بودن، براشون این صحنه خیلی دردآور بود، طوری که دچار تنشهای عصبی میشدن. بعضیها با این آبِ به رنگ خون بازی میکردن، عدهای هم فقط از دور نگاه میکردن و بهش نزدیک نمیشدن.
گفتوگوی سیزدهم:
پدرم رانندة تانک بود. جزء نیروهای زرهی بودن؛ توی دزفول، نزدیک پل کرخه مستقر شده بودن که تانکش رو زدن. توی تانک راننده پایینتر میشینه، توپچی بالاتر. دوستش که توپچی بود اون بالا نشسته بوده و تونسته بیاد بیرون، ولی بابام که پایینتر بود، نتونسته. ظاهراً درِ تانک بسته شده و بر اثر آتیش ذوب میشه! احتمالاً با دستهاش میزده به در که باز بشه، چون معلوم بوده که دستهاش سوخته. تصور اینکه بابات تو چنین موقعیتی گیر افتاده، وحشتناکه. بابای من جزو اولین شهدا محسوب میشه؛ فقط ده روز از شروع جنگ گذشته بود!
گفتوگوی آخر:
تصمیم داشتم سر خاک بابام از نامزدم خواستگاری کنم!
از همه دعوت کنم بیان سر خاکش، تمام اون مسیر رو پر از گل کنم و وقتی نامزدم اومد از اینکه همه اونجا حضور دارن، از جمله بابام، غافلگیر بشه. چون بابام که نمیتونست برای مراسم خواستگاریم بیاد؛ ولی ما میتونستیم بریم پیشش.
عاقد: با یاد و نام شهید ... مراسم رو آغاز میکنیم؛ آقای ... آیا وکیلم؟
داماد: (با بغض) با یاد پدرم و اجازة مادرم، بله...
«زندگی ما: زندگی فرزندان شهدا بعد از پدرانشان» اثر سب مقدم از سوی نشر افکار (افکار جدید) در ۴۳۲ صفحه به قیمت ۴۰۰ هزار ریال منتشر شده است. نشر افکار از همین نویسنده کتاب «همزاد (یک مطالعه روانکاوانه)» را هم منتشر کرده است.
منبع: مهر