به گزارش حلقه وصل، شهید «شعبان نصیری» در آخرین روز از ماه شعبان سال 95 در موصل عراق به شهادت رسید. وی در دوران هشت سال دفاع مقدس از بنیانگذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) و گردان امام سجاد (ع) از لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود و پس از هشت سال حماسه و سال ها فعالیت در عرصه های مختلف فرهنگی و اجتماعی با حمله تکفیری ها برای دفاع از حرم های مطهر عازم عراق شد تا از جمله فرماندهان میدانی در منطقه باشد. در ایام سالگرد شهادت این سردار شهید بخشی از خاطرات وی را از زبان خانواده و دوستانش میخوانید.
کار هدفمند
هدفمند کار می کرد. روی یک موضوع تمرکز می کرد و آنقد تلاش می کرد تا نتیجه بگیرد. زمانی که در بنیاد حانبازان کرج کار می کرد توان و انرژی زیادی را صرف می کرد و تمام امورات اجرایی جانبازان را خودش یک تنه انجام می داد. هیچ کس از پیش او ناامید برنمی گشت، یا متقاعدشان می کرد یا کارشان را حل می کرد.
بعدها هم که مسوولیت های دیگر داشت همچنان کار آن عزیزان را پیگیری می کرد. یادم هست جانباز قطع نخاعی بود که 2 بچه هم داشت. وضعیت خانه و زندگی شان واقعا بد بود. خانه شان خیلی قدیمی و خراب شده بود. مدت ها کارش را پیگیری کرد تا بلاخره توانست خانه اش را تعمیر و بازسازی کند. وقتی می گفتم چرا انقدر کار دیگران را پیگیری می کنی می گفت: «مرگ من آن روزی است که برای این ها کاری انجام ندهم.»
درجه دار بی ادعا
تا بعد از شهادتش دقیقا نمی دانستیم چه کار می کند و درجه و سمتش چیست. هربار که می پرسیدیم، یک جور طفره می رفت. یک بار گفتم: «بابا! فلانی را دیدم، گفت: به سردار سلام برسان! بلاخره ما نفهمیدیم، شما واقعا سردار هستید؟» 2 دستش را گذاشت روی سرش و گفت: «بله! ایناهاش دیگه، سر دارم، مگر تو سر نداری؟!» همیشه با شوخی و خنده بحث را عوض می کرد.
کت و شلوار فقط ایرانی
اهل پوشیدن کت و شلوار نبود. به همان پیراهن و اغلب شلوار شش جیب اکتفا می کرد. زمانی که رییس گروه مشاورین بود گفتند کت و شلوار به عنوان لباس فرم الزامی است. رفتیم کت و شلوار بخریم. خیلی گشتیم، نه اینکه سخت پسند باشد، دنبال کت و شلوار ایرانی بود، هم پارچه و هم دوخت. هر کت و شلواری که می دیدیم از فروشنده می پرسید: «این مال کجاست؟» فروشنده ها هم اغلب با افتخار می گفتند که ترک است یا غیره. فوری چهره اش را درهم می کشید و می گفت: «من ایرانی می خوام!» و از مغازه می رفت بیرون.
فروشگاه جامعه را که پیدا کردیم، اولین کت و شلواری را که دید، پسندید و بی معطلی خرید.
واسطه گری برای درس خواندن
به درس خواندن خیلی اهمیت می داد. زمانی که رییس گروه مشاورین ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز شده بود تبصره ای وجود داشت مبنی بر اینکه بچه های کارشناس به بالا می توانستند درس بخوانند، ولی این شامل بچه های پایین تر مثل متصدی، راننده و خدمات نمی شد.
یکبار به ایشان گفتیم: «کاش این تبصره شامل حال ما هم می شد!» وقتی از عزم جدی ما مطمئن شد، رفت در کمیسیون مطرح کرد. آن قدر پیگیری کرد تا این تبصره تغییر کرد و شامل حال ما هم شد. با توجه ایشان اکثر بچه های آن دوره که بعضاحتی سیکل هم نداشتند فرصت ادامه تحصیل پیدا کردند.
پابرهنه
نماز صبح را بعد از عوارضی خواندیم. خواستیم از مسجد بیرون بیاییم که دیدیم کفش های همه هست، غیر از حاج کاظم. هرچه گشتیم پیدا نشد. حاج شعبان کفشی که تازه خریده بود را با اصرار به حاج کاظم داد.
هرچه گفتم: «حاج آقا! این جوری خیلی بد است. شما کفش های من را بپوشید، من که همراهتان پیاده نمی شوم و...» قبول نکرد و با شوخی گفت: «پسر. ما جوان های قدیم هستیم، عادت داریم پابرهنه راه برویم.»
وقتی خیلی اصرار کردم با قاطعیت گفت: «پسرم! حرف گوش کن دیگر!» حرم حضرت معصومه هم پابرهنه رفت. موقع بیرون آمدن یک جفت دمپایی خرید و با همان برگشت تهران.
پیتزا نه!
به سلامتی تغذیه اش خیلی اهمیت می داد. هیچ جور با سوسیس و کالباس کنار نمی آمد. یکبار که برای ناهار پیتزا گرفته بودیم خیلی اصرار کردیم که بخورد ولی قبول نمی کرد. آخر سر جعبه دیگری را باز کردیم و به دروغ گفتیم: «این پیتزای سبزیجات هست». ایشان روی حساب حرف ما یک گاز زد و متوجه شد، ولی حاضر نشد که همان یک لقمه را هم قورت بدهد. آن روز ما پیتزا خوردیم و حاجی نان و انگور!