به گزارش حلقه وصل، «عاشقی به سبک ون گوگ»، روایت داستان زندگی هنرمند نقاشی است به نام البرز که از کودکی در دامان خدمتکار و سرایدار خانگی یک سرتیپ وفادار به نظام شاهنشاهی بزرگ شده است.
نویسنده به موازات روایت زندگی البرز، داستان خانواده سرتیپ و سرکوب مبارزات مردمی علیه نظام پهلوی را روایت میکند. البرز که از ناحیه یک پا دچار نقص مادرزادی است، از کودکی همبازی نازلی، دختر سرتیپ میشود. نازلی در بزرگسالی نیز همپای البرز به نقاشی رو میآورد و دو دوست هم در هنر نقاشی و هم در احساس به هم نزدیک میشوند، اما نازلی در عین حال فاصله خود را با البرز حفظ کرده و در زندگی راه خود را میرود.
راهی که به شکست عاطفی او با همسرش میانجامد و نازلی در پی آن، مسیر لاقیدی در زندگی را پیش میگیرد. نازلی در آخرین سفر خود به اروپا، به رفتار پدر مشکوک است. او از البرز، همبازی دوران کودکیاش میخواهد در مدتی که به خواست و تصمیم پدر راهی اروپا شده است، پدرش و تمام رفت و آمدها به باغ و ویلا را زیر نظر بگیرد.
البرز مخفیانه سرتیپ و تمام رفت و آمد آدمهای دیگر را به باغ تحت نظر میگیرد. البرز به سفارش نازلی باید ببیند سرتیپ در نبود نازلی و مادرش زنی به خانه میآورد و یا خیر. البرز در باغ، در طی این مراقبتها، متوجه وجود دخمه و چاهی میشود که راز تحرکات مشکوک سرتیپ است.
سرتیپ به کمک تعدادی از همفکران نظامیاش انقلابیون مخالف شاه را پس از به قتل رساندن، به دخمه کشانده و به درون چاه میاندازند. آنان با هدف حفظ سلطنت و با اعتقاد به اینکه باید نهضت مبارزه علیه سلطنت را در نطفه خفه کرد، خودسرانه، و بدون اطلاع قدرت حاکمه و حتی بدون اطلاع مراکز امنیتی، کمر به نابودی انقلابیون بستهاند و سران انقلابیون را بدون باقی گذاشتن هیچ رد و نشانی از میان میبرند. سرانجام بوی تعفن در اثر انباشت اجساد از چاه بیرون میزند. سرتیپ و هم پیمانانش، با استفاده از گالنهای اسید، و ریختن آن به درون چاه، اقدام به از میان بردن بوی تعفن اجساد میکنند.
البرز با مخفی شدن در اتاق دختر سرتیپ و استراق سمع گفتوگوی سرتیب و تیمسار متوجه راز سر به مهر زندگی خود میشود. البرز از اتاق دختر سرتیب بیرون میآید و در میان راه متوجه صداهایی از دخمه میشود. سگ نگهبان خانه نیز با او همراه میشود. درون دخمه سرتیب اسلحه به دست، سر به درون چاه برده و گویی با شنیدن صداهای ناله قصد تیراندازی به سوی اجساد را دارد . سرتیپ سر بالا آورده و متوجه حضور البرز و سگ میشود. سرتیپ از دیدن البرز یکه میخورد. در این حال سگ به نشانه وفاداری به صاحبش نزدیک میشود و خود را به سرتیپ میآویزد. سرتیپ تعادلش را از دست میدهد و به همراه سگ به درون چاه فرو میافتد. البرز با شنیدن صدای پا از محوطه بیرونی باغ هراسان دخمه را ترک میکند. البرز چند ماه بعد، با هدف کشف راز زندگیاش، در جستجوی خانه تیمسار به مشهد رفته و با او ملاقات میکند. تیمسار البرز را به جا میآورد و سرانجام پرده از راز زندگیاش بر میدارد.
در ادامه نویسنده با تغییر زاویه دید داستان، با استفاده از زاویه دید دانای کل، معلوم میکند که پدر و مادر و نزدیکان البرز در اثر ظلم خان به مخالفت برخاسته و سرانجام در این راه به دست خان و آدمهایش کشته میشوند. البرز که نوزادی بیش نبوده توسط تیمسار به خانواده سرتیپ که صاحب فرزند نمی شدند آورده میشود. اما سرتیب و همسرش با آگاهی از نقص مادرزادی در بدن نوزاد، از بزرگ کردن او صرف نظر کرده و البرز را در اختیار خانواده خدمتکار و سرایدار خود میسپارند.
«عاشقی به سبک ون گوگ» داستانی سیاسی است و درونمایه آن مبارزات مردمی انقلاب علیه حکومت ستم شاهی ایران با رویکردی تاریخی است. داستان با زوایه دید اول شخص روایت میشود. البرز راوی داستان، فردی سرخورده در زندگی و در عین حال فردی باهوش و هنرمندی نقاش است که ترسها و اندوه خود را در هنر نقاشیاش پنهان میسازد. بدین سبب انتقال حسهای تازه از طریق شخصیت البرز و تلطیف آن با فضای هنر نقاشی، داستان را جذاب و خواندنی ساخته است. نویسنده با رفت و برگشتهای پیاپی در بستر زمان، گذشته و حال آدمهای داستان را به مخاطب میشناساند و شخصیتهای داستان را شناسنامه دار میکند.
در این مسیر، به نظر می رسد رها کردن دختر تیمسار و گسستن ناگهانی ارتباط عاطفی با او و فراموش کردن این موضوع که ماموریت او برای کشف حقایق توسط آن دختر و به عشق او بوده، تا آنجا که حاضر شده برای موفقیت در این ماموریتی که از طریق دوست بر عهدهاش گذارده شده، در لانه سگ روزها و ساعتهای طولانی به انتظار بنیشیند و سرتیپ و رفتارهایش را بپاید، چندان پذیرفتنی نیست.
«من گذاشتم که باز هم توی تو باشم. اگر توی تو نبودم، این جا چه کار می کردم؟ این جا توی لانه سگ؟»
اما در بخش پایانی داستان، راوی خیلی زود، ناگهان به تمام آن احساسات پشت پا میزند. موضوع انقلابیون و سرانجام ماجرای دخمه و چاه باغ سرتیب را فراموش کرده و تنها موضوع فهم راز زندگی خودش برایش اهمیت مییابد. البرز حتی نازلی هم را تعمدا فراموش میکند. این گسست عاطفی و این حس عاشقی با حسهای لطیف و نقش برجسته راوی بر بوم نقاشی که حالا معلوم نشده است چه جایگزینی برای آن یافته، برای مخاطب قابل فهم و پذیرش نیست.
اما مهمترین مشکل داستان «عاشقی به سبک ون گوگ»، زاویه دید آن است. روایت زاویه دید اول شخص داستان، من راوی، در بخش پایانی کتاب، درست همان جایی که مخاطب با شخصیتها و راوی داستان انس و الفت یافته و مجذوبش شده، رها میشود و به سراغ زوایه دید دیگری میرود. در فصل نهایی، ناگهان روایت اول شخص تمام میشود و داستان در فصل پایانی، با زاویه دانای کل روایت میشود که در نظر اهل فن، ناگفته پیداست، این دو زاویه دید، تفاوت فاحشی در روایت یک داستان با یکدیگر دارند. این موضوع از آنجایی که به موضوع گرهگشایی داستان نیز مرتبط است، بیشترین لطمه را به داستان زده است. تا آنجا که مخاطب در فصل پایانی احساس میکند انگار داستان دیگری، بیهیچ ارتباطی به داستان اصلی روایت میشود.
به نظر میرسد اصرار نویسنده به روایت داستان از زاویه دانای کل در فصل پایانی، هیچ ضرورتی نداشته است. تنها علت روایت دانای کل، عدم اعتماد راوی داستان به نقل قول شخصیت داستان، یعنی افشای حقایق ماجرا از زبان تیمسار بوده است که البته این هم در پایان، در روایت دانای کل معلوم میشود که ماجرای راز سر به مهر زندگی البرز چندان تفاوتی با روایت تیمسار داستان نداشته است. ضمن آنکه به منظور دست یازیدن به گره گشایی در داستان، این امکان وجود داشته است که نویسنده با ترفندهایی داستانی، با همان زاویه دید اول شخص، فصل پایانی داستان را نیز روایت نماید و در نتیجه به ساختار فنی داستان آسیبی نرساند. کتاب، خارج از استاندارد معمول، فونت ریزی دارد و مخاطب کتاب خوان را اذیت میکند.
رمان «عاشقی به سبک ون گوگ»، به رغم برخی کاستیهای فنی، به دلیل مایههای ادبی، نثر پاکیزه، جزئی نگریها و حسی بودن، اثری زیبا و خواندنی است.
«عاشقی به سبک ون گوگ»، توسط انتشارات شهرستان ادب در 212 صفحه منتشر شده است.