حلقه وصل: حبیب احمدزاده نوشت: همزمان با شروع فصل امتحانات وزارت آموزش و پرورش کشور یمن از دانش آموزان خواست از به همراه آوردن اسلحه به داخل سالن امتحانات خودداری کنند
آقا ما زمان جنگ با جیپ حامل توپ ۱۰۶ میلیمتری برادرمان حمید می رفتیم مدرسه رزمندگان یک شب هم بخاطر اینکه فردا امتحان هندسه سخت بود ، با رفیق دیدبانمون امیر واحدی ، مواد منفجره گذاشتیم زیر جاکولری خالی سالن امتحانات طوری منفجرش کردیم که صبح ، مسئول امتحانات فکر کنه و باورش بشه که دشمن بعثی سالن امتحانات را شناسایی کرده و با خمپاره اینجا را به عمد زده . اما گند زدیم با اون همه زحمت و بیخوابی ، صبح هرکاری کردیم امتحان لغو نشد. خدابیامرزدش آقای چروم مدیر مدرسه بود ایستاد بالای چهارپایه گفت هر روز همه جای این شهر داره توپ و خمپاره میخوره ، شما هم مثل بقیه ، از امیر حاشا که آقا اینجا خطرناکه دشمن شناساییش کرده ، خون ما گردن شماست ، بقیه هم طبق هماهنگی باهاش دم گرفتن که بعله آقای چروم دست به کمری گرفت و عصبانی گفت: به به رزمندگان ترسوی اسلام. اگر دیده بان شون اینجا را شناسایی کرده مگه مغز خر خوردن نصفه شبی که هیچ کسی تو دنیا امتحان برگزار نمیکنه اینجا را بزنن ، من خودم یک پا کارشناسم، بی سیم زدم گفتم که آقا صدام بگذار اینا امتحان بدن ، لااقل روی سنگ قبراشون بنویسند دیپلمه شهید بجای دیپلم ردی حالا هم بدوید مثل بچه آدم برید داخل جلسه وگرنه نه فقط نمره امتحانتون صفره ، بلکه اگر عصبانی شدم میدم نمره انضباطتون رو هم صفر رد کنن.
اینا معلمای قدیم ما بودن حالا این بچه یمنی ها فکر کردن نوبرش را آوردن
قبل از نوشت : خلاصه آقای چروم ، تو عملیات کربلای چهار با داشتن زن و یک دختر کوچیک به عنوان فرمانده گردان غواصهای لشکر ولی عصر زد به خط و سالها مفقودالاثر شد . عباس بنی مثنی قبضه چی خمپاره ما که همیشه اولین گلوله اش تو پالایشگاه خودمون میخورد و بعد سومی ،چهارمیش شاید با دعوا و تصحیح میرفت اون دست اروند ، توخط دشمن تعریف میکرد عصر روز قبل از عملیات آقای چروم را دیده بود که پای منبع آب یک عالمه ظرف و ظروف بچه های گردان را تک و تنها میشوره و عباس را که شاگرد تنبل همان مدرسه رزمندگان بود شناخته و پس از احوالپرسی بهش گفته بود آقای بنی مثنی ، کاری ، امری ؟
عباس هم نگذاشته ، نه برداشته بود و از پرخونی دل برای سختگیری های آقای چروم گفته بود: آقای چروم ، اون زمان که قدرتی دستت بود و با یه امضا ما رو دیپلمه میکردی که دستت نرفت ، حالا که دیگه ظرف شور شدی میخوای کاری کنی ؟ نه قربونت همون ظرفها را خوب بشوری بچه ها شب عملیات اسهال نگیرن برای هممون بسه.
خلاصه سال بعد از مفقود شدن اقای چروم ،عباس ما هم در عملیات کربلای پنج و در راه رفتن به دعوت بیسیمی به ضیافت شام و در چند قدمی یکی از سنگرهای قبضه های بچه ای شهر خودمان که به علت سر راه تمام ماشین های غذاهای یگانهای مختلف بودن سفره شاهانه ای از دهها نوع غذا و اشربه را پهن کرده بود تا همگی قبضه چی ها شکمی از عزا دربیاورند ( البته نامردها طبق رقابت همیشگی دیده بان جماعت را اصلا دعوت نکرده بودند ) با چهل پنجاه تا ترکش توپ دشمن به شهادت رسیده بود و تا صبح کسی پیدایش نکرده بود و طبق قانون اونموقع مملکت که تحصیلات شهید یک رده بالتر حساب نمیشد ، روی اعلامیه ترحیم عباس ما هم چنین نوشتند شهید فلانی ،سن فلان ، تحصیلات دیپلم ناقص...
خلاصه چندسال پس از مفقودی اقای چروم و اتمام جنگ و برگشت مردم جنگ زده به شهرشون که امیر پیغام داد که هرچند وقت یکبار تنگ غروب زن و دختر اقای چروم مینشینند لب رودخانه مرزی دقیقا همانجا که اقای چروم شب عملیات به اب زده بود و بر و بر اون دست را نیگاه میکنن یه سال پیش که پیکر اقای چروم با چند ده تا دیگه از بچه های غواص برگشت از مرز آبی به کشور برگشت و مراسم و خلاصه تدفین در مزار شهدا ....
امیر ما که هنوز دیپلم نگرفته بود گفت بچه ها بیاین امشب بریم بالای سر قبر اقای چروم ، تابلوی اهنی موقت روی مزار خاکی را بکنیم و با دست خط خوش براش عین اول جنگ بنویسیم مزار شهید عبدالحمید چروم زاده، شغل معلم ، تحصیلات : دیپلم ناقص...