سرویس دریچه: ذبیح الله بخشی زاده سال 1312 در روستای شمس آباد از توابع اراک به دنيا آمد. هفت ساله بود که يتيم شد. آن سالها دوران پر آشوب حضور متفقين در ايران بود. ماجرای از دست دادن پدرش هم خواندني است: «او که میخواست برای چند نفر از بچههای فاميل نان ببرد، زير ماشين آمريکاییها رفت... در واقع پدرم را آمريکاییها کشتند.» بچهها را، مادر، بزرگ کرد، مادری که به گفته خودش به «صغری لُره» معروف بود. با اين وضعيت او نمیتوانست مدرسه برود «چون کمک خرج خانه بودم، از همان کودکي کار ميکردم.»
انقلابیترين کار ذبيحالله در اين دوره، دزديدن ديناميت از ماشين آمريکاییها و منفجر کردن ماشين با مواد منفجره خودشان در اهواز بود. «آن روزها میگفتند دخترها را به سربازان روسی و انگليسی میفروختند... تصوير زنان و دخترانی که متفقين به زور سوار کوپههای قطار کرده بودند و با خود ميبردند، مثل يک کابوس تمام وجودم را گرفته بود. خوابم را آشفته کرده بود. حتي حالا بعد از آن همه سال، آن همه ماجرا، وقتي فکرش را میکنم، خونم به جوش میآيد. آنها ناموس ما بودند؛ ناموس اين آب و خاک... سه تا بسته چهارتايی ديناميت را آن زير، جاسازی کردم و به آنها هم يک فتيله بلند وصل کردم.. حالا من هم به خيال خود يک پارتيزان بودم. يک سرباز قوی و زيرک، اما گمنام. صدایی مهيب همه جا را لرزاند.»
ذبيح الله با جبهه ملی ارتباط داشت و به جلساتشان هم میرفت اما انگار تقدير چيز ديگری برايش رقم زده بود. تقدير اين بود که او به صورت اتفاقی در صف نانوایی با نواب آشنا شود. «يک بار که به دولاب رفته بودم توي صف نانوایی، نواب را ديدم، قبلا عکس او را در روزنامه ديده و وصفش را شنيده بودم... توي صف نانوایی، درست جلوی من نواب ايستاده بود. با ديدن او انگار همه آرزوهايم برآورده شده بود. سلام کردم، برگشت به عقب نگاه کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: آقاي نواب شما هستيد؟ عبايش را جا به جا کرد و لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم. ...از آن به بعد پايم به جلسات مخفی گروه آنها و ديگر اعضای فدائيان اسلام باز شد.»
اين آشنایی باعث شد که او راه آيندهاش را پيدا کند، راه سربازی برای اسلام. بُر خوردن با فدائيان اسلام و همکاری با آنها، حتي او را مصمم میکند موشه دايان نخست وزير اسرائيل را در سفرش به ايران ترور کند. نقشهای که گروه فدائيان اسلام کشيده بودند و قرار بود او مجریاش باشد. «من در سفر موشه دايان نخست وزير اسرائيل به ايران مصمم شدم او را ترور کنم... موشه دايان از تبريز وارد قطار شده بود و قرار بود به اهواز برود...توانستم وارد قطار شوم و در لباس بوفهچی و خدمتکار تا پشت در واگن موشه دايان بروم. با چند نفر از بچههای فدائيان اسلام اين نقشه را کشيده بوديم... اما درست در آخرين لحظه براي امنيت بيشتر، واگن او را عوض کردند و او را در يکی از سالنهای وسطی جا دادند.»
ادامه مبارزات موجب میشود ذبيح الله هم مثل خيلیهای ديگر طعم شلاقهای ساواک را بچشد.
ذبيح الله بخشی با آن سابقه، طبيعی بود که در جريانات انقلاب هم فعال باشد. شايد مهمترين اقدام او جلوگيری از ورود لشکر کرمانشاه به تهران بود، لشکری که برای سرکوب مردم به تهران میآمد: «يک لشکر از کرمانشاه عازم تهران شد. اين لشکر به کمک گارد جاويدان میآمد و هم چنين قصد داشت تا به حکومت نظامی تهران برای سرکوب مردم کمک کند. اين موضوع را من از طريق يکی دو نفر از آشنايانی که توی ارتش بودند فهميدم. آمديم سر پل مردآباد کرج و جاده را بستيم. بستن جاده باعث شد لشکر کرمانشاه حساب کار خودش را بکند. اگر آنها به تهران میرسيدند همه را قتل عام میکردند... لشکر کرمانشاه در سی کيلومتری تهران مجبور به عقبنشينی و برگشت شد، بیآنکه حتی تيری شليک کند... من همين يک کار را هم براي انقلاب کرده باشم بس است.»
او در ماجراي برگشت امام به ايران هم در ستاد استقبال حضور داشته است و بعد از پيروزی انقلاب هم او مسئول کل پمپ بنزينهای کرج میشود. «با اين که سهميهبندی بنزين حسابی سرم را شلوغ کرده بود، از گشت و ايست و بازرسی شبانه غافل نمیشدم. اين کار را با بچههای کرج انجام میداديم. اتفاقا سر همين کارها بود که توانستيم چند نفر از ايادی رژيم شاه را به دام بيندازيم. از جمله سرهنگ دادور.»
اوج کار ذبيح الله در دوران دفاع مقدس بود، به گفته خودش در آزادی شهر بستان او رسما «حاجی بخشی» شد. «همان روز بستان هم آزاد شد... يک نقشه هم به ديوار مسجد زده بودند که در آن از خرمشهر تا اهواز به عنوان استان نوزدهم خاک عراق ذکر شده بود...من شروع کردم به شعار داد، ماشاالله/ حزب الله. بچهها من را روی دوش گرفتند و دور مسجد چرخيدند و پرچم گرداندند و شعار دادند. از همان جا ديگر حاجی بخشی، حاجی بخشی تو دهنها افتاد.»
پسرش علی آقای بخشی تعریف میکند: «رزمندها با امام دیدار داشتند و من هم همراه حاجی بخشی رفتیم حسینیه جماران. امام وارد حسینیه شد و بچه ها شعارهاشون رو دادند و امام هم رفت و روی صندلیش نشست و حاجی بخشی هم شروع کرد به شعار دادن.
ماشاالله... حزب الله
و همه جمعیت داخل حسینیه با همه وجود داد می زدند....حزب الله
کجا میرید.... کربلا
با کی میرید.... روح الله
منم ببرید... همه بچهها گفتند جا نداریم و یهو زدند زیر خنده
یک لحظه توجه همه به امام جلب شد و دیدم امام دستش رو روی پیشونی گذاشته و سرش رو هم پایین آورده و داره میخنده و خنده اما طوری بود که شانههاش تکون میخورد.»
نقش حاجی بخشی در جنگ در دو حوزه خلاصه میشود: "تدارک" و "تبليغات و روحيه دادن." برای همين او شبهای عمليات و در متن صحنه درگيریهای کمتر حضور دارد و در کتاب هم مطالب يا خاطراتی که از خط مقدم و درگيریهای ذکر میکند يا خيلی کلی است و يا با واسطه و از زبان ديگران است. کار حاجی بخشی قبل از عمليات تهيه تدارکات و بعد از عمليات - مراحل تکميلی و پاتکها- روحيه دادن به بچهها است. هنر حاجی بخشی در اين حوزه است و در اين دو بخش هر کاری از دستش برمیآيد انجام میدهد و هر چه در توان دارد خالصانه در طبق اخلاص میگذارد.
پذيرش قطعنامه از سوی امام برای حاجی بخشی هم مانند ديگر رزمندگان قابل باور نبود اما آنها به فرمان امام به جنگ رفته بودند و حالا هم به فرمان همان امام قطعنامه را پذيرفتند. «بعد از شنيدن قصه قطعنامه راه افتادم آمدم تهران توی نماز جمعه با لباس بسيجی و سربند نشسته بودم. نمي دانم کدام هفته بود که آقای خامنهای خطبهها را میخواند. خود آقای خامنهای میگفت: نگران حاجی بخشی بوديم که پدر شهيد بود و بسيجی، الان بلند میشود و داد و بيداد میکند که چرا قطعنامه را پذيرفتند و ملت را عليه ما ميشوراند. تا اسم قطعنامه آمد من بلند شدم و گفتم: حضرت آقاي خامنهای؛ امام ما آن زمان که گفتند جنگ، ما رفتيم تا پای جان ايستاديم تا حرف شان زمين نماند و حالا هم که گفتهاند آتش بس، ما دست از جنگ میکشيم. بعد هم شعار دادم: اماما اماما، پيامت را شنيديم، از جان و دل خريديم. يک هم چين شعاری دادم و جمعيت هم تکرار کردند. خود آقا میگفتند: وقتي حاجی بخشی اين طوری گفت، انگار باری را از دوش من برداشتهاند.»
حاجی بخشی از جانبازان و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس و برای رزمندگان تداعیکننده حبیب ابن مظاهر بوده و دو پسر، برادر و یک داماد او نیز در جنگ به شهادت رسیدند و هر چند نسل جنگ، حاجی بخشی را از دوران دفاع مقدس میشناسد اما نسل بعد از جنگ او را با تجمعات و راهپيماییهايش برای بدحجابی در خيابانهای تهران میشناسد. پيرمردی که با لباس نظامی، اسلحه و پيشانیبند روی ماشين میايستاد و با صدای بلند شعار میداد. اما اين نسل از پيشينه و سوابق او چيزی نمیدانست.
حاج ذبیحالله بخشی زاده یادگار ماندگار از دوران دفاع مقدس دی ماه سال 1390 درگذشت.
پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت حاجی بخشی
بسم الله الرحمن الرحیم درگذشت پیر دلاور جبهههای جهاد، پدر دو شهید و همرزم و همراه هزاران شهید، مرحوم حاج ذبیحالله بخشی را به همه مجاهدان راه حق و به خانواده محترم آن مرحوم تسلیت میگویم و علو درجات و پاداش صبر و ثبات را برای ایشان از خداوند متعال مسالت مینمایم.
سید علی خامنهای، ۱۵ دی ماه ۱۳۹۰