
سرویس پرونده: تنها کسی که روز حادثه با محمد بوده و از جزئیات شهادت او خبر دارد، سعید محمدنژاد دوست محمد سلیمانی است. آنها با هم دریک نقطه بودند و سعید، تنها برای لحظاتی آن محل را ترک میکند، لحظاتی که میان او و دوستش فاصلهای همیشگی میاندازد. او برای ما روایت میکند، روایتی غمگین و دردناک.
***
معمولا شبها در میشداغ رزم شب برپا بود. در برنامه رزم شب، گلوله SPG شلیک میشد. گلوله SPG چندتا خرج داخلش قرار دارد که اگر خرجِ پرتاب سوخت و به مسیر نرسید، خرج مسیر میسوزد. معمولا در رزم شب، فقط خرج پرتاب میسوزد و بقیه خرجهای غیرفعال داخل لوله میماند و تا زمانی که حرارت نبیند، بیخطر هستند. ما در منطقه که بودیم بنده خدایی خرج SPG را درآورد و آتش زد. آتش خوبی داشت. محمد، مربی آموزش نظامی بود. ابتکار عملش فوقالعاده بالا بود و در هر کاری فکر مهندسی خوبی داشت. آتش را که دید تصمیم گرفت خرجهای SPG را درآورد و از آنها برای اردوهای پایگاه و آموزش نظامی استفاده کند. ارتش وظیفه داشت که بعد از رزم شب، SPG ها را جمع کند، به من هم گفته بودند اینها خطری ندارد فقط نباید داخل آتش بیفتد که آتشسوزی میشود.
روز قبل از حادثه من و محمد گشتیم و چند SPG برداشتیم گذاشتیم داخل چادر صوتی که از محوطه اسکان فاصله داشت.
روز حادثه بعد از صبحانه مثل چند روز گذشته امین عامری (طلبه دامغان) از روی نرمافزار گوشی موبایلش شروع کرد به لطیفه خواندن. این کارش باعث نشاط بین بچهها میشد. آن روز تقریبا همه بچهها جمع بودند. بعضیها از شدت خنده چشمهایشان پر از اشک شده بود. دوربین را برداشتم و از این اشکها و لبخندها عکس گرفتم. از محمد شاید سه یا چهار عکس گرفتم اما هیچ کدام به دلم ننشست. هنوز خندههایش جلوی چشمم است.
وقت اذان ظهر شده بود. خیلی مقید به نماز اول وقت بود. وضو گرفتیم رفتیم داخل چادر اسکان. همه خواب بودند. برای همین رفتیم داخل انبار نماز بخوانیم. در همین حین محسن عزتی هم بیدار شده بود. مهر برداشتیم که شروع کنیم نماز خواندن. از پشت، دو کتف محمد را گرفتم و با نیمچه فشاری فرستادمش جلو برای پیشنمازی و اقتدا به او. برخلاف همیشه بدون مقاومت جلو رفت. هرچند آن سال در منطقه چند بار دیگر هم پیشنمازمان شده بود. فکرش را نمیکردم این آخرین نمازی باشد که در کنار محمد میخوانم و او قرار است کمتر از دو ساعت دیگر برود.
بعد از نماز، دستگاه فِرِز و دو آچار شلاقی و پلاستیک زباله برداشتیم و راه افتادیم به سمت چادر صوتی که آخر مسیر رزم شب برپا کرده بودیم. نظر محمد این بود که دنبالههای SPG را با دستگاه فرز باز کنیم، اما نظر من این بود که دو طرفش را با آچار شلاقی بگیریم و با چرخاندن بازش کنیم. قبل از شروع به کار، محمد گفت اول برویم آشغالهایی که بچههای ارتش چند روز قبل در طول مسیر رزم ریخته بودند را جمع کنیم و چندتا دنباله SPG دیگر هم بیاوریم.
کارمان در محوطه که تمام شد رفتیم سراغ دنبالههای SPG. هرکاری کردیم نتوانستیم با آچار بازش کنیم. برای همین تصمیم گرفتیم با دستگاه فرز بدنه آن را ببریم. دو تا ظرف خالی آبمعدنی هم پیدا کردیم. آنها را پُر آب کردیم تا برای خنک کردن دنبالهها استفاده کنیم. خواستم شروع به بریدن کنم اما محمد نگذاشت. گفتم پس فقط یک مقدار سطحش را ببر تا بقیه را با اره ببریم، چون میترسیدم آتش بگیرد و چادر صوت که برزنتی بود بسوزد.
کمی که گذشت محمد را داخل چادر تنها گذاشتم و دنبال کاری رفتم. کمی بعد که برگشتم دیدم محمد SPG را داخل بطری آب، گذاشته و آب هم قلقل میکند. داد زدم گفتم: محمد بیندازش بیرون. من ورودی چادر صوت ایستاده بودم. خودم را کشیدم کنار. تا محمد SPG را بیندازد بیرون، ناگهان صدای روشن شدن خرج آمد. صدای فش فش میداد. چه قدرتی داشت! عین یک موشک شده بود. داشت چادر صوت را از جامیکند. رفتم داخل چادر. باور کردنی نبود. لوله دنباله SPG تا نصف داخل صورت محمد رفته بود.
محمد دقیقا همانجایی به شهادت رسید که همیشه سربند یا زهرا(س) میبست، همانجایی که سجده میکرد. باورم نمیشد SPG چنان قدرتی داشته باشد که محمد را ازجا بکند و به سمتی دیگر پرتاپ کند، به ما گفته بودند خرجش فقط آتش میگیرد، نگفته بودند موشک میشود.
حالا من بودم وپیکر بیجان رفیقِ دوست داشتنیم که تا چند دقیقه قبل داشت با من حرف میزد. خیلی ترسیدم. از چادر آمدم بیرون و فقط میگفتم یا حسین(ع). دور خودم میچرخیدم. فکر میکردم خوابم! به خودم گفتم شاید محمد هنوز زنده باشد، اما نه! مگر میشد! دوباره نگاه به پیکر بیجانش کردم. خیلی آرام و ساکت با چهرهای خندان به پهلوی راست خوابیده بود و دست راستش زیر سرش بود. بچهها بیدار شده بودند و مشغول نهار درست کردن بودند. رفتم دم انبار، خیلی عادی محسن عزتی را صدا کردم، نیامد. دوباره صدایش کردم، اما باز هم هر چه صبر کردم نیامد. این بار با ناله صدایش کردم و رفتم داخل یکی از اتاقها شروع کردم به ناله و زاری. دیگر در حال خودم نبودم. محسن پرسید چی شده؟ نمیتوانستم جواب بدهم. نفسم به زور بالا میآمد، به سختی فقط گفتم محمد... محمد... چادر صوت...