سرویس پرونده: میگویند وقتی که بودی سقف آسمان از تو کوتاهتر بود، گل اگر لطافت داشت در مقابل چهره تو رنگ میباخت؛ و حال در وصف تو واژههایم شرمندهام چرا که تو خود اینگونه سرودی:
آمدهام سفری سمت دیار شهدا/ که طوافی بکنم گرد مزار شهدا
به امیدی که دل خسته هوایی بخورد/ و تبرک شود از گرد و غبار شهدا
آخرین خط وصایای دل من این است/ که مرا خاک سپارید کنار شهدا
قرار نیست همیشه شهادت در روزهای جنگ باشد، هرچند این روزها هم هنوز روزهای جنگ است. قرار نیست بعد از روزهای دفاع مقدس، باب شهادت را بسته باشند، این روزها هم زمانه دفاع مقدس است در برابر دشمنی که داخل خانه همه ماست، داخل شهرهایمان است و هر روز تنفسش میکنیم.
نامش محمد سلیمانی است، متولد شهر رودسر یکی از شهرهای زیبای استان گیلان. هشتم فروردین 66 به دنیا آمد، همان روزی که عید مبعث هم بود.
دومین فرزند خانواده سلیمانی بود و مادر او را با عشق حسین بن علی(ع) و شهدا تربیت کرد. هنگامی که لب به سخن گفتن گشود، کلمهای که به او آموخت، نام مبـارک امام حسین(ع) بود.
خادم بود و به خادمی افتخار میکرد. در اواخر هر سال که فصل بازدید زائران از مناطق جنگی جنوب و کربلای ایران میرسید، برای ثبت نام در جمع خدام شهدا و پذیرایی از زائران بیقراری میکرد. همیشه جزء اولین کسانی بود که برای خادمی میرفت و آخرین نفراتی بود که بازمیگشت.
فارغالتحصیل رشته الکتروتکنیک از دانشگاه سماء لاهیجان شد اما باز هم عشق به شهدا و خادمی آنها رهایش نکرد.
محمد زمان جنگ بچه بود، اما هر دفعه که حرف جبهه میشد میگفت: یادش بخیر جبهه، یادش بخیر شبهای عملیات، یادش بخیر صدای تیر و خمپاره و... گفتم: محمد جان تو که جبهه نبودی، تو که با شهدا نبودی، چرا این حرفها را میزنی؟
میگفت: مادرجان! من عاشق شهادت و شهدا هستم، عاشق جبهه و سنگر و خاکریزم برای همین اینطور حرف میزنم. جالب آنکه شب اول قبرش با شب تولدش یکی شده بود... محمد دوباره متولد شد.
وارد شهر رودسر شدم،خیابان طیاری را که رد کردم،به کوچه شهید محمد سلیمانی و خانه ای که از دور با عکس شهیدی که بر سر درش می درخشید خانه خادم الشهید محمد سلیمانی آشنا شدم و زنگ در را زدم و وارد خانه شدم.
خانه ای ساده و صمیمی خانه ای که همه جای آن یادگارهایی داشت از فرزند شهیدش، ویترینی که پر شده بود از وسایل شخصی آقا محمد و دیوارهایی که مزین شده بود با عکس های او و خانواده ای گرم و صمیمی که گویی سال هاست با آنها آشنا بودم و در کنارشان زندگی می کردم اصلا در جمعشان احساس غربت نمی کردی کمی بعد از ورودم سوال ها و کنجکاوی های من شروع شد و سوال هایم را با سیده خانم مادر خانواده شروع کردم.
این پرونده به مناسبت سالگرد شهادت محمد سلیمانی منتشر می شود.
***
سیده خانم! کمی از آقا محمد برام تعریف می کنید؟
من سه فرزند داشتم دو پسر که بعد از آنها خداوند یک دختر هم به من عطا کرد محمد فرزند دوم من بود 16 ساله بودم که متوجه شدم دوباره باردارم آن موقع زمان جنگ بود یک ماه قبل از به دنیا آمدن محمد،پسر عموی پدرش در شلمچه به شهادت رسید خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع آن شهید شرکت کنم ولی چون تشییع ودفن در تهران انجام می شد و من نمیتوانستم به خاطر وضعیت جسمانی ام بروم خیلی ناراحت بودم.
روز عید مبعث بود که محمدم به دنیا آمد.کمی بعد از به دنیا آمدنش سربند لبیک یا خمینی به سرش می بستم و او را بغل می گرفتم و به مراسم تشییع و وداع با شهدا می بردم از همان زمان کودکی فرزندم را با شهدا آشنا کردم.
از دوران کودکیاش بیشتر بگویید.
من فرزندم را ازهمان کودکی با هیأت و امام حسین(ع) آشنا کردم. او اولین محرم زندگی اش را در سن 6 ماهگی تجربه کرد از همان دوران لباس مشکی تنش می کردم و او را به هیأت می بردم، وقتی لب به سخن گفتن بازکرد اولین کلمه ای که به او آموختم نام اربابش امام حسین(ع) بود.
بچه فوق العاده با هوش و با استعدادی بود در همان دوران کودکی مداحی های آقای آهنگران را که برای رزمندگان خوانده بود حفظ می کرد و برای خودش زمزمه می نمود.در دوران راهنمایی بود که کم کم متوجه علاقه زیاد او به جبهه و جنگ شدم. در خلوت خودش میان صفحات کتابش عکس سلاح ها و پوکه های جنگی را می کشید و گاهی هم می دیدم که عکس شهدا و امام را برای خودش جمع آوری می کرد.
آقا محمد تحصیلات دانشگاهی هم داشتند؟
بله محمد جان من در سال 1384 در دانشگاه سماء لاهیجان در رشته برق گرایش الکترونیک پذیرفته شد.من در آن زمان بسیار خوشحال شدم که محمدم قراره به دانشگاه برود.اما از گوشه و کنار به من می گفتند که محیط دانشگاه مناسب نیست، حیف است آقا محمد دانشگاه بود! اما من اطمینان داشتم فرزندی که بنده تربیت کردم محاله ذره ای تزلزل در او به وجود بیاید و دقیقا همین طور که گفتم شد، نه تنها نلغزید بلکه روز به روز هم پیشرفت کرد و به تعالی رسید.
فعالیت های آقا محمد فقط به درس و دانشگاه ختم می شد یا فعالیت های دیگه ای هم داشتند؟
نه مسلما فعالیت های دیگه ای هم داشت او بچه بسیار فعال و پر کاری بود. در همان دوران دانشگاه با وجود مشغله درسی از همراهی پدر در مغازه و کمک به پدر بزرگش در امر کشاورزی غافل نبود و همزمان هم در قالب بسیج و هیأت های مذهبی فعالیت های خود را انجام می داد.
به دلیل توانایی زیاد و جلب اطمینان فرماندهی پایگاه پس از مدت کمی به عنوان مسئول واحد فرهنگی پایگاه و پس از آن در سال 1386 به مدت دو سال به عنوان مسئول واحد اطلاعات پایگاه منصوب گردید و جزء هسته اصلی اطلاعات سپاه ناحیه رودسر فعالیت می کرد. در همان حال با عضویت درگردان امام حسین (ع) شروع به فعالیت کرد.
در تمامی یادواره های شهدای شهر فعالیت داشت، از تأمین منابع مالی گرفته تا کارهای تدارکاتی وفرهنگی،تبلیغات و ساخت دکور و... برای با شکوه بر گزار کردن مراسم شهدا از جان مایه می گذاشت گاهی که چند یادواره پشت سر هم برگزار می شد لحظه ای هم برای خواب وقت نمی گذاشت، گاهی 72 ساعت چشم بر هم نمی ذاشت تا کارهای یادواره به اتمام برسد.
هر وقت دوستانش به او می گفتند کمی هم به فکر خواب و استراحت باش می گفت وقتی سنگ لحد را بر سرمان بگذارند وقت برای خوابیدن بسیار است.وقتی مقدمات یادواره به اتمام می رسید در مراسم اصلی کمتر دیده می شد و هروقت از او سوال می کردند تو که اینقدر برای مراسم زحمت کشیده ای چرا در آن شرکت نمی کنی؟
می گفت می ترسم ریا شود و اجر کارهایم از بین برود.قلب بسیار رئوفی داشت.اکثر اوقات با بچه های مرکز اجرایی سپاه همکاری داشت و در درگیری ها شرکت می کرد اما کسی به یاد ندارد محمد حتی یکبار دستش را بر روی کسی بلند کند؛یک بار یک ضابط قضایی به منظور جلب یک معتاد مجبور به ضرب وشتم شد و قبل از اینکه معتاد به گریه بیافتد محمد شروع کرد به گریه کردن و می گغت او هم مثل ما بنده خداست حالا شرایط زندگی اش اورا به این روز انداخته است .
حاج آقا! آقا محمد به خدمت مقدس سربازی رفتند؟
محمد پس از فارغ التحصیلی برای اعزام به خدمت سربازی اقدام کرد.با اینکه می توانست در سپاه ناحیه رودسر و در کنار خانواده خدمت کند اما از امتیازات بسیجش استفاده نکرد و در مقابل اصرار دوستان و خانواده می گفت هرچه خدا قسمت کند راضی هستم.دفترچه سربازی اواخر سال 87 به دست او رسید که تاریخ اعزامش به آموزشی، در آن اسفند ماه قید شده بود.
با توجه به اینکه آن زمان مصادف بود با دوران خادمی راهیان نور به خاطر اینکه از خادمی شهدا جا نماند و بتواند به عشقش یعنی نوکری زائران راهیان نور برسد سربازی خودرا دو ماه تمدید کرد و پس از بازگشت در اول اردیبهشت سال 88 به سربازی اعزام شد.
محل آموزشی اش پادگان عجبشیر بود پس از آموزشی به سلماس اعزام شد و ده ماه در یک چادر گروهی در پدافند هوایی مرز ایران و ترکیه خدمت کرد.در همان جاهم همیشه یک چفیه بر گردن و یک کلاه برسر می گذاشت و خودش را شکل رزمندگان دفاع مقدس می کرد.بچه های پادگان خیلی با او اخت شده بودند بعضی از آنها او را حاجی و برخی دیگر سید صدایش می کردند.
یک روز محمد برای پایان دوره اش به مرخصی آمده بود و با ذوق و شوق عجیبی برای ما تعریف می کرد که یک روز قرار بود از تهران برای بازرسی به پادگان ما بیایند تا خبر را شنیدم با خودم گفتم اگر بازرس بیاید و مرا ببیند صد در صد به محاسنم گیر می دهد و مرا توبیخ می کند چون محاسن گذاشتن در ارتش آن هم به این بلندی مرسوم نبود، خلاصه بازرس آمد همه سربازها به خط شدیم.
من هم با آن محاسن و چفیه به گردن در کنار دیگر سربازان ایستاده بودم وقتی بازرس وارد محوطه شد از دور زل زد به من در دلم گفتم حتما الان از من ایراد می گیرد وقتی جلوتر آمد به من گفت بچه ی کجا هستی؟ گفتم گیلان وبعد بازرس رو به فرمانده پادگان خطاب کرد این سرباز را زودتر مرخص کنید چون اینجا بماند حتما شهید می شود این سرباز شهید آینده ماست محمد تعریف می کرد و می خندید از تکرار حرف های بازرس و از آن جمله لذت می برد.حرف بازرس درست بود و محمد چند ماه بعد به شهادت دست یافت.
با نزدیک شدن به ایام خادمی راهیان نور،محمد نگران بود که نتواند امسال خود را به خادمی برساند برای همین علی رغم میل باطنی، خودش پیش قدم شد تا با امتیازاتی که از بسیج به دست آورده کسری خدمتش رو بگیره و خودش رو به راهیان برسونه که الحمدلله به موقع تونست کاراشو انجام بده و از خادمی جا نماند.
ایشان چطور به شهادت رسیدند و شما خبر را چگونه به حاجیه خانم رساندید؟
من داخل مغازه بودم یک دفعه دیدم دوستام که مغازه دار هستند کسب و کارشان را رها کردند و به سمت مغازه من میآیند.دلم به شک افتاد، به دوستم گفتم یک زنگ بزن به محمد، من باهاش حرف بزنم هرچی گرفت گفت خاموشه، گفتم حتما برای محمد من یک اتفاقی افتاده است...
من اون موقع مغازه بودم و این مأموریت به گردن آقا رسول برادر بزرگتر آقا محمد بود.
سیده خانم! آقا محمد براتون از شهادت هم حرف می زد؟
محمد جان عاشق شهدا و شهادت بود و همیشه جمله ی زیبای رهسپاریم با ولایت تا شهادت را زمزمه می کرد هر چند وقت یکبار به دیدار مادر شهدا می رفت تا شاید مرهمی بر زخم های آنان باشد همیشه بعد از دیدار با مادر شهدا دلش بیشتر هوایی شهدا و شهادت می شد.
یکی از روزها در کمدش را بازکرد نگاهی به عکس شهدا کرد و بایک نگاه معصومانه به من زل زد و گفت مامان جان! گفتم جانم! گفت دوست داری مادر شهید بشی؟ جواب این سوال خیلی برام سخت بود علاقه شدیدی به او داشتم نمی توانستم خودم را قانع کنم و به او جواب مثبت بدم. گفتم ای وای بر من این چه حرفیه پسر من! تحمل فراغ تو رو ندارم و نمی توانم، اما او در جوابش مرا شرمنده کرد و گفت مادر من مادر شهید بودن لیاقت می خواهد، خداوند به کسانی که لایق باشند این افتخار را می دهد.
محمد من از همان بچگی همیشه می گفت کاش من زودتر به دنیا می اومدم تا می تونستم به جبهه برم ودر کنار شهدا بجنگم.الان با خودم میگم خدایا چی شد که محمد من بزرگ شد به مقام شهادت دست پیدا کرد و الان در بین شهدا جاگرفته.الان محمد من در گلزار شهدای رودسر در بین شهدای دفاع مقدس دفنه درست بالای سر شهید گمنام و در کنار شهید محمد ربیعی.