به گزارش حلقه وصل؛ یکی از ابعاد شخصیتی امام خمینی رحمه الله علیه که شاید برای خیلی از مردم هنوز غریب مانده باشد. زندگی شخصی و خانوادگی ایشان است. برشی از زندگی امام را از زبان شخصی برایتان نقل میکنیم که سال ها خدمتگذار ایشان بوده.حاج عیسی خادم امام خاطراتی از سبک زندگی و رفتاری ایشان نقل کرده که جالب است آن را مرورکنیم.
علاقه امام به همسرش
یک روز امام به من زنگ زدند و مرا احضار کردند ایشان که آشکارا نگران شده بودند فرمودند:«حاجیه خانم رفته بیمارستان شما لحظه به لحظه ازحالش به من خبر دهید». گفتم: «چشم آقاجان». خانم امام ناراحتی معده داشت. من به بیسیمی که با همراهان خانم امام بود تماس گرفتم و متوجه شدم به بیمارستان شریعتی رفته اند امام واقعاً نگران بودند و درخواست تماس داشتند و لحظه به لحظه گزارش وضعیت همسرشان را پیگیر بودند تماس گرفتم و پس از کسب خبر به خدمت امام بازگشتم. گفتم:«آقاجان رسیدند بیمارستان.» گفتند: «خیلی خوب» پس از تماس بعدی رفتم و گفتم:« آقاجان رفتن در اتاق عمل» آقا گفتند:« بایست.» ایستادم. رفتند و ۵۰ هزار تومان آوردند. به من دادند و گفتند:« این را ببر جنوب تهران و به نیازمندانی که میشناسی بده.» گفتم:« چشم آقاجان» در این حین خبر گرفتم که خانم را از اتاق عمل بیرون آوردند گفتم:« آقاجان از اتاق عمل بیرون آمدند.» گفتند:«صبر کن». باز رفتند و ۲۰ هزار تومان آوردند و به من دادند. گفتم:« آقاجان این را هم با آن ۵۰ هزار تومان ببرم وبدهم.» گفتند:«نه، این مال خودت!» خوشحال آن ۲۰ هزار تومان را گرفتم و به خانمم دادم و تا مدتی خرج میکرد.
یک بار هم در خاطرم هست که همسر امام به حج یا عمره رفته بودند در همان مقطع مشکلی جدی بین ایران و عربستان به وجود آمد و یادم هست که حضرت امام بسیار نگران جان همسرشان بودند به طور کلی میتوانم بگویم حضرت امام به همسرشان خیلی علاقه داشتند و عزت و احترام خاصی برای ایشان قائل بودند اگر کسی برخلاف میل خانمشان رفتار میکرد ناراحت می شدند که چرا مثلاً فرمان خانم زمین مانده است حتی همانگونه که قبلاً گفتم یک آقایی قبل از من خادم امام بود و به واسطه عدم تمکین دستور خانم در درباره جاروکردن برگهای حیاط جوابش کردند و رفت که چرا از همسر امام فرمان نبرده بود.
بازی های کودکانه امام با بچهها
امام با بچه ها زیاد بازی میکردند در این میان با سیدعلی بیشتر سرگرم بودند. یکی از بازی هایشان این بود که علی میگفت من دکترم و امام را معاینه میکرد. اوبا امام توپ بازی هم میکرد.مثلا یکی از بازی هایشان این بود که علی میگفت الان من امام هستم. امام هم قبول میکرد و با ذوق میگفت خب منم علی هستم. بازی شروع میشد و علی قیافه جدی به خودش میگرفت. آن وقت با لذت به امام دستور میداد و میگفت این کار را بکن! آن کار را بکن. مثلا میگفت بگو بیایند. میخواهم بروم حسینیه و کلمات امام را تقلید میکرد. امام این بازی را دوست داشت. جالبتر اینکه گاهی علی به تقلید از امام سخنرانی میکرد و میگفت من دولت تعیین میکنم و امام میخندیدند.
توصیه امام به زوجین جوان؛ با همدیگر رفیق باشید!
امام، مردم و مخصوصاً جوانها را خیلی دوست داشت و اغراق نیست که بگوییم نمیتوان شدت این علاقه را تصور کرد ایشان گاهی در روز چند خطبه عقد می خواندند که معمولاً بین ۲ تا ۴ عقد در نوسان بود. برای ثبت نام مردم به دفتر آقای انصاری زنگ میزدند و نوبت میگرفتند. امام خودش خطبه طرف زن را میخواند. طرف مقابل را هم شخص دیگری میگفت حاج احمد آقا هم حاضر بود ولی ایشان در این کار هیچ وقت شرکت نمیکرد. امام پس از جاری شدن عقد میگفتند ان شاءالله موفق باشید بروید با همدیگر رفیق باشید.
نوزادی که به برکت امام به دنیا آمد
یک روزی خانمی آمد آنجا و گفت :«حاج آقا در را باز کن تا من سر جانماز امام بروم و دو رکعت نماز بخوانم.» گفتم:«آخه خانم من اجازه ندارم.» دیدم بنا کرد به گریه. دلم سوخت در را باز کردم. رفت سر جا نماز امام دو رکعت نماز خواند و رفت. یک سال طول کشید که دیدم با یک بچه در بغل آمد و گفت:«من ۱۴ سال بود که ازدواج کردم ولی بچه دار نشدم آمدم اینجا دو رکعت نماز خواندم خدا این بچه را به من داد.» من بچه را از او گرفتم و به احمدآقا دادم. حاج احمد آقا هم در گوشش اذان و اقامه گفت.
یک بار هم یکی از مسئولان که اسمش یادم نیست زنگ زد و به حالت التماس افتاده بود وگفت:«حاجی دخیلتم!» گفتم: «چیه؟» گفت:«ما 5ساله ازدواج کردیم و بچهدار نشدیم الان مادرم مرا مجبورکرده که زنم را طلاق بدهم. من خانمم رو دوست دارم. خانومم هم مرا دوست دارد. زندگیمان دارد از هم میپاشد کاری برای من بکنید.» گفتم:«فردا صبح زود بیایید جماران.» وقتی آمدند همان جایی که امام نماز و زیارت عاشورا می خواند را نشان دادم و گفتم:«اینجا یکی دور رکعت نماز بخوانید.» یکی دو رکعت نماز خواندند و رفتند. ۴۰ روز بعد زنگ زد و گفت: «حاجی خانمم را آوردم دکتر گفتند بارداره!» برخی فرزندشان را خدمت امام میآوردند و ایشان درگوششان اذان اقامه میگفتند. بعضی از والدین از ایشان خواهش میکردند که اسم برای نوزادشان انتخاب کند. در نامگذاری اگر نوزاد دختر بود اسم حضرت فاطمه را میگذاشتند و اگر فاطمه داشتن اسم دیگری را انتخاب میکردند. نوزاد پسر بود اسم را علی انتخاب میکردند. محمد و عبدالله نیز از اسم هایی بودن که تاکید زیادی داشتند برای نوزادان انتخاب شود. اسم آقا سیدعلی را اول میخواستند جعفر بگذارند امام گفتند علی باشد.
ماجرای سکه های یک ریالی خانه امام
در عید نوروز خانواده امام شامل ساکنان بیت و برادران خانم امام به دیدار ایشان میآمدند. البته عیدی هم میدادند. به این صورت که مبلغی را میدادند و بین کارگرهای دفتر تقسیم میشد. در اعیاد مذهبی رفتار روزمره امام تغییر میکرد و حتی در سلام و علیک کردنشان هم نمود مییافت. چهره و روی امام در اعیاد خیلی خوب و باز بود. در مناسبت های مختلف افراد زیادی به بیت رفت و آمد داشتند. امام یک قندان داشتند که درون آن را از یک ریالی پرکرده بودند و کسانی که به دیدار حضرت امام میآمدند. فارغ از اینکه خودی بودند یا غریبه امام یکی از یک ریالی ها را به آنها میداد. وقتی امام از دنیا رفتند چند تا از یک ریالی ها باقی مانده بود که من به یادگار برداشتم.
اتاق با یک جانماز!
اغراق نیست که بگویم در اتاق امام چیزی نبود و فقط جانمازی داشت که روی آن نماز می خواندند و یک صندلی که روی آن می نشستند. آن اتاق یک طاقچه هم داشت که خیلی باریک بود و کتابهایشان را در آن چیده بودند. در خانه امام اتاقی هم بود که مسئولین میآمدند مینشستند و صحبت میکردند. یک اتاق هم در پشت اتاق اصلی بود که یک پرده جلوی آن کشیده بودن آن سوی پرده کتب زیادی بود که بعدها به حاج حسن آقا رسید.
گربه هایی که به کباب امام عادت کرده بودند!
چندتایی گربه ساکن همیشگی بیت بودند واتفاقا کم هم ماجرا ساز نبودند. امام در مقطعی ،بیشتر غذای که من برایشان میبردم را به گربه ها می دادند. حاج احمد آقا گفتند:« این گربه ها را میتوانی بگیری تا آنها را از اینجا بیرون ببریم؟».گفتم:«بله!» گفت:«چطور؟» گفتم:«بلدم دیگر!». من یک تکه گوشت میانداختم ته یک گونی و یک چوب هم لب آن میگذاشتم. گونی درش باز میماند. خودم هم پشت در میایستادم. گربه ها درگونی میرفتند تا گوشت را بخورند، فوری در گونی را میگرفتم. به همین ترتیب چند تایی را گرفتم،آنها رابیرون شهر بردندو رها کردند.امام متوجه آن قضیه نشد وگرنه معلوم نبود واکنش اش چه بود!
یکی از گربه های ساکن بیت خیلی زرنگ بود،حریفش نمی شدیم آن را بگیریم.یک روز خانمهای مستخدم زنگ زدند که همان گربه وارد خانه امام شده اما باز حریفش نبودم وفرار میکرد و دستم را زخمی کرد. نهایتا توانستیم آن را بگیریم ودر همان حین حاج احمد آقا مارا در آن وضعیت دید و با خنده گفت:«حاجی جنگ ایران عراقه؟»
گربه های کل جماران از من خیلی میترسیدند و هر گربه ای مرا میدید فرار میکرد.در سوی مقابل گربه ها اینقدر به کباب های امام عادت کرده بودند که وقتی ایشان قدم میزدند دمشان را بلند میکردندو پشت سر امام رژه می رفتند!