امام با بچهها زیاد بازی میکردند در این میان با سیدعلی بیشتر سرگرم بودن. او با امام توپ بازی هم میکرد.مثلا یکی از بازی هایشان این بود که علی میگفت الان من امام هستم. امام هم قبول میکرد و با ذوق میگفت خب منم علی هستم.
بهمحض اینکه نگاه شواردنادزه با آن عظمت و ابهت به امام افتاد چهرهاش فرق کرد؛ رنگش سفید شد و حالت لرزشی به او دست داد و تا آخر همینطور بود. همراهان شواردنادزه سکوت کردند و خودش مطالب را گفت. از هیبت امام نمیتوانست درست حرف بزند و زبانش حالت لکنت داشت.