به گزارش حلقه وصل، «دارساوین» مجموعه یادداشتهای روزانه فتح الله جعفری از سال 1359 - 1352 به همراه توضیحات تکمیلی و شرح وقایع است که توسط سعید علامیان نوشته شده است.
به مناسبت ماه مبارک رمضان و روزهای ارتحال امام خمینی(ره) بخشهایی از کتاب برای انتشار انتخاب شده است که میخوانید:
شهریور 1357
تظاهرات روز 4 سپتامبر، روز عید فطر که در تاریخ ایران بینظیر بوده و من خودم در آن شرکت داشتم، رژیم ننگین پهلوی و اطرافیان و اربابش را لرزاند. من از پادگان لشکرک رفتم. تظاهرات روز 7 سپتامبر (پنجشنبه 16 شهریور) سیلی محکمی به صورت شاه خائن زد. برای مرخصی به اصفهان آمدم و شبانه به تهران برگشتم، تا برای صبح جمعه در تهران باشم و در میدان ژاله [شهدا] که بنا بود تظاهرات بشود، باشم. روزهای پیش به مسئولین قانون و نظم امر کرده بودند که از همه قدرت ممکن برای جلوگیری از میتینگهای غیر قانونی استفاده کنند. (آیتالله شریعتمداری با درک خطر، فوراً اعلام کرد که این تجمع به دستور حوزه علمیه قم نبوده و به این طریق خود را از سازماندهندگان تظاهرات جدا کرد. سازماندهندگان این تظاهرات مذهبیهای تندرویی هستند که از آیتالله روحالله خمینی پیروی میکنند ـ گزارش از بخش انگلیسی روزنامه لوموند.)
4 سپتامبر برابر با 13 شهریور و در سال 1357 مصادف با روز عید فطر بوده است. چرا تاریخ میلادی به کار بردهاید؟
دلیل خاصی ندارد. آن موقع از هر سه تاریخ میلادی، قمری و شمسی استفاده میکردم.
از روز عید فطر سال 1357 چه خاطرهای دارید؟
شب عید در پادگان بودم و صبح زود به قیطریه رفتم. جمعیت زیادی آمده بود. نماز عید فطر را به امامت آیتالله محمد مفتح خواندیم. یادم هست او در خطبه گفت: «ما یک رهبر بیشتر نداریم، هر کس اسم دیگری کنار اسم امام خمینی بیاورد، محکوم است.»
منظور ایشان آقای شریعتمداری بود. چون عدهای عکس وی را به دست گرفته بودند. بعد از نماز، جمعیت به راه افتاد. هر چه میگذشت، تعداد مردم بیشتر میشد. از حسینیه ارشاد تا پل سیدخندان پر از جمعیت بود. ادامه این تظاهرات به داخل شهر کشیده شد. آنقدر عظمت داشت که ساواک نتوانست کاری بکند.
نوشتهاید تظاهرات روز عید فطر بینظیر بود. شما در این مدت تظاهرات دیگری را هم در اصفهان تجربه کرده بودید؟
مجالس سخنرانی مبارزان و شاگردان امام در مسجد سید، مسجد حکیم و مسجد حسینآباد اصفهان کماکان برگزار میشد. وظیفه ما دعوت از مردم و دوستان برای حضور در مجالس بود. بعد از شهادت آقا مصطفی خمینی، کشتار تبریز و 19 دی قم به وجود آمد. روز 19 دی 1356، شبش در مسجد سید روضه بود. مرحوم آقای احمدی سخنرانی کرد و اول منبر گفت: «برای شهدای به خون غلتیده قم صلوات.»
فهمیدیم در قم خبری شده است. ایشان درباره تظاهرات خونین مردم قم توضیح داد و این خبر پیچید. پس از آن، برای چهلم شهدای قم، به قم رفتیم و در مراسمی که در مسجد اعظم برگزار شده بود شرکت کردیم. آن روز آقای محمد عبایی خراسانی[1] و آقای صادق خلخالی[2] سخنرانی کردند. کمکم پایمان به قم باز شد.
بعد از اعلام حکومت نظامی در اصفهان، تظاهرات پراکنده به راه میانداختیم. البته تعدادمان کم بود. آقای اژهای مسئولیت خیابان چهارباغ را به من واگذار کرد. خیابان چهارباغ مهمترین خیابان اصفهان بود. مواقعی که قرار بود تظاهرات بشود، مذهبیهای بازار اصفهان اغلب تعطیل میکردند. تعدادی از صاحبان مغازههای چهارباغ یهودی یا غیر مذهبی بودند. میگفتم: «باید فردا تعطیل کنید.»
میگفتند: «بدهکاریم، چک داریم.»
آنها را تهدید میکردم اگر فردا مغازهای باز باشد، آتش زده میشود. آن دوران، شماره تلفن روی دستگاه نمیافتاد، اما کمکم صدای مرا شناختند. همین که زنگ میزدم میگفتند: «کی باید تعطیل کنیم؟»
از منزل حاج محمدباقر الشریف تلفن میزدم. با آنها با محبت صحبت میکردم، طوری که راضی میشدند. شماره تلفنها را حفظ کرده بودم. شمارههای اول و دوم و سوم مشترک بود و دو شماره آخر فرق میکرد. این فعالیتها در اشکال مختلف، نظیر تکثیر اعلامیهها و نوار سخنرانی حضرت امام ادامه یافت، تا اینکه به عید فطر سال 1357 رسیدیم.
روز 17 شهریور کجا بودید؟
چهارشنبه، 15 شهریور در پادگان بودم. روز پنجشنبه، 16 شهریور تعطیل شدیم و صبح زود به اصفهان رفتم و همان شب به تهران برگشتم. صبح جمعه، روز 17 شهریور در تظاهرات میدان ژاله بودم. تیراندازی و کشت و کشتار بود. تا شب گرفتار بودیم.
چه کار میکردید؟
داشتیم شعار میدادیم که مأمورین شروع به تیراندازی کردند و چند نفر افتادند. فهمیدم مسئله جدی است. هر جا تیراندازی میشد، فرار میکردم. سعی میکردم در خط مقدم نباشم. بالاخره اولین تظاهراتم نبود. همان طور که گفتم در اصفهان تجربه داشتیم.
چرا انتهای یادداشت مطلبی از روزنامه لوموند آوردهاید؟
چون بعضیها از آقای شریعتمداری نام میبردند. برایم جالب بود که ایشان پس از تظاهرات 17 شهریور بلافاصله خود را مبرا دانسته و همه مسئولیتها را متوجه امام کرده بود.
آبان 1357
اعزام به شیراز ـ به شیراز رفتیم. برایمان فیلم گذاشتند؛ ضد روحانیت و از روسها ترساندند. حتی همه را جمع کردند و یک نفر از تهران آمده سخنرانی کرد. پوستر تهیه کردند. بینمازی و بیدینی الامان است. [بیداد میکند]
***
به کدام پادگان شیراز اعزام شدید؟
ما را به مرکز زرهی شیراز فرستادند. آنجا دوره آموزش تانک چیفتن را دیدم.
تانک میراندید؟
نه، رانندههای تانک درجهدار بودند. توپچی بودم.
شلیک هم کردید؟
همه آموزشها را دیدم؛ وقتی به شلیک رسید، از پادگان فرار کردم.
به نظر میرسد، در آنجا تبلیغات وسیعی در مخالفت با انقلاب به راه افتاده بود.
بله، میگفتند روسها به دنبال این هستند در ایران اختلاف به وجود بیاورند. یادم هست پوستری به دیوارها زده بودند که شخصی را همراه با داس و چکش روسی نشان میداد که یک بیل برداشته و روی نقشه ایران، در حال تقسیم ایران است. سخنرانیهایشان هم ناشیانه بود. مخصوصاً نظامیانی که از تهران میآمدند، بلد نبودند خوب حرف بزنند. حرفهایی برای ارشاد ما میزدند که خندهدار بود. میگفتند مراقب سلطنت باشیم؛ چون اگر شاه سقوط کند، هر کسی میآید و یک قطعه از این مملکت را میبرد. این حرفها در مقایسه با انسجام و قوت سخنرانیها و اعلامیههای امام و سخنان یاران امام، پیشپاافتاده بود.
***
دی 1357
طبق اعلامیهای که از رهبر عزیز و انقلابی بزرگوارم امام مجاهد روحالله الموسوی الخمینی قبل از عاشورای حسینی خواندم و امام دستور دادند که سربازان پادگانها را ترک کنند و به برادرانشان بپیوندند. من با چند نفر از دوستانم اعلامیههای امام را در پادگان پخش کردیم. نوکران رژیم از این اطلاعیهها میترسیدند. معلوم بود نامش برای دشمن تکاندهنده بود. بلافاصله عکسالعمل شروع شد و تمام وسایل حتی زیر لباسهای اتوکرده و کیسهها، زیر پتوها و تختها و کیفها، همه و همه را به وسیله افسران کادر کاویدند. تمام پادگان را گشتند، ولی با دستهای خالی به جای خود باز گشتند، بلافاصله راه مرخصی را بستند و کسی نتوانست بیرون برود. تا دو هفته بعد از عاشورا همینطور بود. ولی وقتی مرخصی دادند و رفتیم، من نفر پنجم بودم که به دستور امام پادگان را ترک گفتم. در تاریخ 7/10/57 به برادران پیوستم و همدوش برادرانم به مبارزه علیه دشمن پرداختم. در اصفهان، نجفآباد و تهران این مدت را به مبارزه گذراندم و وقت بیکاری را به کشاورزی مشغول بودم.
***
محتوای اعلامیه چه بود؟
امام گفته بودند خدمت کردن به رژیم پهلوی اشکال دارد و سربازان باید پادگانها را ترک کنند.
اعلامیهها را از کجا آوردید؟
دوستانی داشتیم که در پادگان کار میکردند. آنها این اعلامیهها را از بیرون آوردند و به ما دادند. نزدیک تاسوعا بود. با چند نفر از بچهها اعلامیهها را در تمام پادگان پخش کردیم. از آسایشگاه گرفته تا نانوایی و جلوی باشگاه و ستاد. حتی زیر برف پاککن ماشین افسر جانشین هم اعلامیه گذاشتیم.
دوستانی که از آنها یاد کردهاید چه کسانی بودند؟
سه نفرمان اخراجی دانشگاهها بودیم. محمد فشارکی بچه اصفهان و دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و پدرش روحانی بود. یکی هم حسینی نام داشت که اهل گچساران بود.
چه شد که در جستوجوها و بازرسیها مدرکی از شما پیدا نکردند؟
برای اینکه چیزی از خودمان بر جای نگذاشتیم. حتی یک برگ اعلامیه نزد ما باقی نمانده بود. تازه طلبکار هم شده بودیم و فردای آن شب غر میزدیم که چرا باید در پادگان اعلامیه پخش بشود!
بازتاب پخش اعلامیه چه بود؟
موج وحشت همه را گرفته بود. آماده باش دادند و همه ساکها و وسایل سربازان را گشتند. حتی افسران رده بالای کادر شخصاً برای بازرسی آمده بودند. پخش این همه اعلامیه در پادگان برای آنها خیلی بد شده بود.
فضای فکری و عمومی پادگان چطور بود؟
در مرکز آموزش زرهی هنوز انگلیسیها و آمریکاییها حضور داشتند. فضای فکری بسیاری از افسران و درجهداران کادر طرفداری از شاه بود. فرمانده پادگان سرلشکری به نام تیمسار اسفندیاری بود. به او دستور دادند علیه مردم به خیابانها برود؛ ایشان نرفت و تمرد کرد، درجهاش را گرفتند و سرهنگش کردند، ولی مرد و مردانه ایستاد و به مقابله با مردم نرفت. وقتی اعلامیهها در پادگان پخش شد، آن را هم نشانه بیکفایتی او دانستند و از فرماندهی برکنارش کردند. بعد از پیروزی انقلاب سرهنگ گلشنی جای او را به عنوان فرمانده پادگان گرفت. او هم انسان خوبی بود.
نوشتهاید «راه مرخصی را بستند» چطور شد مجدداً مرخصی دادند؟
تا دو هفته بعد از عاشورا مرخصی ندادند. بعد از این مدت فقط برای داخل شهر شیراز مرخصی موقت یکروزه دادند و حق نداشتیم از شهر خارج شویم. پنجمین نفری بودم که از پادگان خارج شدم. جمعه بود. پرسیدند: «ساک را کجا میبری؟»
گفتم: «میخواهم لباسهایم را بشویم و اتو کنم.»
موهایمان از ته تراشیده بود. اتوبوسها به شدت کنترل میشد که سربازی از شهر خارج نشود. یک مسافرکش شخصی پیدا کردم که مرا به اصفهان ببرد. به نرخ آن روز کرایه بالایی طی کرد. قبول کردم. توی راه اتوبوسها را نگه میداشتند و مسافرها را کنترل میکردند. چون توی پیکان بودم کاری نداشتند. یک کلاه هم خریدم و سرم را پوشاندم تا سر بیمویم جلب توجه نکند. طرفهای نماز صبح به اصفهان رسیدم. از همان روز رفتیم دنبال تظاهرات و راهپیمایی و کمک به پدر در کار باغ و کشاورزی.