سرویس معرفی: رجبعلی نکوگویان مشهور به جناب شیخ و شیخ رجبعلی خیاط در سال ۱۲۶۲ هجری خورشیدی، در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدرش مشهدی باقر یک کارگر ساده بود. هنگامیکه رجبعلی دوازده ساله شد پدر از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر تنی بیبهره بود، تنها گذاشت. شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. جناب شیخ در کار خود بسیار جدی بود و تا آخرین روزهای زندگی تلاش کرد تا از دست رنج خود زندگیاش را اداره کند. با این که ارادتمندان وی با دل و جان حاضر بودند زندگی ساده او را اداره کنند، ولی او حاضر به چنین کاری نشد.
جناب شیخ بسیار مهربان، خوشرو، خوش اخلاق، متین و مؤدب بود. همیشه دو زانو می نشست، به پشتی تکیه نمیکرد، همیشه کمی دور از پشتی مینشست. ممکن نبود با کسی دست بدهد و دستش را زودتر از او بکشد. خیلی آرامش داشت. هنگام صحبت اغلب خندهرو بود. بهندرت عصبانی میشد. عصبانیت او وقتی بود که شیطان و نفس سراغ او میآمدند. در این هنگام سراسر وجودش را خشم فرا میگرفت و از خانه بیرون میرفت و آنگاه که خود را بر نفس چیره مییافت، آرام باز میگشت.
کتاب «کیمیای محبت» شرح حال شیخ رجبعلی خیاط است که در سال 1340 دار فانی را وداع گفت و به ملکوت اعلی پرکشید.
این کتاب نخست با نام «تندیس اخلاص» در سال 1376 توسط انتشارات دارالحدیث منتشر شده و به سبب جاذبه فراوانی که داشت، در مدتی کوتاه، 11 بار تجدید چاپ شد. سپس مؤلف کتاب، حجة الاسلام و المسلمین محمدی ری شهری، آن را همراه اضافات و تحقیقات بیش تر به نام کیمیای محبت به دوستداران حقیقت و عرفان و پویندگان وادی عشق تقدیم کرد که در مدت کوتاهی خوانندگان زیادی پیدا کرد.
این کتاب از چهار بخش و چندین فصل تشکیل شده است که بخش اول آن از هشت فصل تشکیل شده و دربردارنده زندگی، کار و فعالیت، ایثار، تعبد، اخلاق، مسئله انتظار، دیدگاه شیخ رجبعلی خیاط درباره شعر و برخی از شاعران و پاره ای از دیدگاه های این عارف بزرگ در مسائل سیاسی و پیشگویی های اوست.
در فصل ول این بخش آمده است: «منزل شیخ رجبعلی خیاط بسیار محقر و ساده بود و احتیاج به تعمیر و بازسازی داشت. فرزند وی می گوید: «هر وقت باران می آمد، باران از سقف منزل ما به کف اتاق می ریخت.»
لباس وی بسیار ساده و تمیز بود. او در پوشیدن لباس هم قصد قربت داشت. او یک بار برای خوشایند دیگران عبا به دوش گرفت اما او را متنبه ساختند.
شیخ می گوید: شبی دیدم حجاب [نفس و تاریکی باطن] دارم و طبق معمول نمی توانم حضور پیدا کنم... متوجه شدم که عصر روز گذشته که یکی از اشراف تهران به دیدنم آمده بود، گفت دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم. من برای خوشایند او هنگام نماز، عبای خود را به دوش انداختم...»
غذای شیخ نیز ساده بود. او همچون مقتدایش رسول خدا صلی الله علیه و آله ، هنگام تناول غذا متواضعانه و رو به قبله می نشست»
بخش دوم آن از سه فصل سامان یافته و درباره نقطه عطف زندگی شیخ رجبعلی خیاط و امدادهای غیبی و کمالات معنوی وی است.
بلندترین بخش این مجموعه، بخش سوم و از ده فصل سامان یافته است که به نکات و ماجراهای ارزنده ای پرداخته که در دوران با برکت زندگی شیخ رجبعلی خیاط اتفاق افتاده است. در قسمتی از این فصل آمده است: شیخ رجبعلی خیاط از چنان قدرت روحی در تربیت جان های مستعد برخوردار بود که آیت اللّه شاه آبادی - استاد امام خمینی قدس سره - در توصیف وی فرمود: ایشان انسان می سازد و تحویل می دهد.
جاذبه جناب شیخ و تأثیر کلام ایشان به حدی بود که آقای جلال الدین همایی را با آن مقامات عالی علمی و عرفانی از خود بی خود کرد. دکتر فرزام - شاگرد استاد همایی ـ می گوید: یک روز که به خدمت جناب شیخ رسیدم، فرمودند: «استادت آقای جلال الدین همایی پیش من آمدند. من چند جمله به ایشان گفتم، سخت منقلب شدند و با حسرت و ندامت، محکم دستی به پیشانی خود زدند و... گفتند: عجب، 60 سال راه را عوضی رفتم!»
آخرین بخش از مجموعه کیمیای محبت، به عروج ملکوتی شیخ رجبعلی خیاط اختصاص دارد. فرزند شیخ می گوید: روز قبل از وفات، پدرم سالم بود. مادرم در خانه نبود، تنها من در خانه بودم. عصر هنگام، پدرم آمد و وضو گرفت و مرا صدا زد کرد و گفت: «قدری کسل هستم. اگر آن بنده خدا آمد که لباسش را ببرد، دمِ قیچی ها (یعنی پارچه های زایدی که بعد از دوخت لباس باقی می ماند) در جیبش است و سی تومان باید اجرت بدهد.» سخن شیخ به تلویح و در لفافه حاکی از این بود که او به زودی به عالم برزخ سفر خواهد کرد ولی فرزند وی از این سرّ در آن هنگام آگاه نشد.
یکی از ارادتمندان شیخ رجبعلی شب قبل از وفات، از طریق رؤیایی صادق از رحلت ملکوتی آن عارف بی نظیر آگاه شده بود. او در این خصوص می گوید: «شبی که فردای آن شیخ از دنیا رفت، خواب دیدم که دارند درِ مغازه های سمت غربی مسجد قزوینی را می بندند. پرسیدم: چه خبره؟ گفتند: آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته.
نگران از خواب بیدار شدم. ساعت سه نیمه شب بود. خواب خود را رؤیای صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بی درنگ به منزل آقای رادمنش رفتم. با شگفتی از دلیل این حضور بی موقع سؤال کرد. جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش. به طرف منزل شیخ راه افتادیم. شیخ در را گشود. داخل شدیم و نشستیم. شیخ هم نشست و فرمود: «کجا بودید این موقع صبح زود؟» من خوابم را نگفتم. شیخ به پهلو خوابید و دستش را زیر سر گذاشت و فرمود: «چیزی بگویید، شعری بخوانید.» یکی خواند:
خوش تر از ایام عشق ایام نیست
صبح روز عاشقان را شام نیست
اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال شیخ تغییر پیدا کرد. از او خواستم دکتر بیاورم، در عین حال یقین داشتم امروز از دنیا می رود. شیخ فرمود: «مختارید.»
پس از آن که دکتر شیخ را معاینه کرد، نسخه ای نوشت. رفتم دارو را بگیرم. هنگام برگشت، متوجه شدم شیخ را به اتاق دیگری برده اند. شیخ رو به قبله نشسته بود و شَمَد سفیدی روی پایش انداخته بودند. من به دقت حالات شیخ را بررسی می کردم. می خواستم ببینم یک ولیّ خدا چگونه از دنیا می رود.
مشاهده کردم یک مرتبه حال خاصی به او دست داد. گویی کسی مطلبی در گوشی به او گفت که شیخ پاسخ داد: «ان شاءالله» سپس شیخ گفت: «امروز چند شنبه است؟ دعای امروز را بیاورید.» من دعای آن روز را خواندم. فرمود: «بدهید آقا سیداحمد هم بخواند.» او هم خواند. سپس فرمود: «دست هایتان را به سوی آسمان بلند کنید و بگویید: یا کریم العفو، یا عظیم العفو، العفو! خدا مرا ببخشاید.»
فرزند شیخ ماجرای وفات پدر را این گونه تعریف کرده است: دیدم اتاق پدرم شلوغ است. به من گفتند جناب شیخ حالش به هم خورده است. بی درنگ وارد اتاق شدم. دیدم پدرم - که لحظاتی قبل وضو گرفته و وارد اتاق شده بود - رو به قبله نشسته است.
ناگهان بلند شد و نشست و خندان گفت: «آقا جان! خوش آمدید» آن گاه حالت احتضار به شیخ دست داد؛ دراز کشید و در حالی که آن خنده بر لبانش نقش بسته بود، از دنیا رفت. این مصیبت جبران ناشدنی در تاریخ 22/6/ 1340 شمسی رخ داد.
یکی از دوستان شیخ می گوید: در عالم رؤیا، در شب اول قبر مرحوم شیخ، خدمت ایشان رسیدم. دیدم جایگاه عظیمی از طرف مولا امیرالمؤمنین علیه السلام به او عنایت شده است. به جایگاه ایشان نزدیک شدم. تا مرا دید، نگاهی بسیار ظریف و حساس به من کرد، مانند پدری که همیشه به فرزندش تذکر می دهد و او توجه ندارد.
از نگاه او به یاد آوردم که همیشه می فرمود: «غیر خدا را نخواهید.»
به او نزدیک تر شدم. دو جمله فرمود:
«خطِّ زندگی، انس با خدا و اولیای خداست.»
«آن کس زندگی کرد که عیالش پیراهنش را شب زفاف در راه خدا ایثار نمود.»