سرویس معرفی: صبح روز 21 دی ماه 90، حوالی ساعت 8 و 20 دقیقه انفجار مهیبی در میدان کتابی توجه همگان را به خود جذب کرد؛ برای بار چهارم بود که خودرویی توسط بمب مغناطیسی منفجر میشد.
دقایق اول هویت و سمت فرد ترور شده در رسانهها مجهول بود. ساعتی طول نکشید که رسانهها، فرد ترور شده را مصطفی احمدیروشن معاون بازرگانی سایت هستهای نطنز اعلام کردند.
یک ماه نشد که عکس این دانشمند هستهای در آمریکا به روی دستها بالا رفت؛ کسی نمیدانست که چرا از بین چندین هزار شهید ترور، مصطفی احمدیروشن و پسرش علیرضا، برای اعتراض به سیاستهای جنگطلبانه آمریکا علیه ایران، انتخاب شدند.
***
ورودی سال 77 رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. علاوه بر درس، در کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی نیز فعالیت میکرد. از سال سوم به دنبال فعالیتهای پژوهشی بود. یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گَر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
***
بالاخره جمع شدیم و یک گروه درست کردیم. می خواستیم توی بسیج دانشگاه کار علمی کنیم. قرار شد هر کس توانست، از یک سازمان پروژه بگیرد و به گروه بیاورد.
مصطفی دوستی داشت که مشاور فرمانده مهماتسازی شده بود. هماهنگ کردیم و رفتیم پیش فرمانده. تازه آن موقع فهمیدیم عجب اعتماد به نفسی دارد مصطفی. هرچه را فرمانده میگفت "ساختهایم"، میگفت "ما هم میسازیم؛ میتونیم بسازیم".
قبلا کارهایی کرده بود، اطلاعاتش خوب بود. من حرف نمیزدم ولی مصطفی مدام اطلاعات رو میکرد. فرمانده عکس یک تفنگ را نشان داد که تازه ساخته بودند. مصطفی گفت "از این تفنگهای ام - 16 آمریکائیه؟" به فرمانده برخورد. گفت "نه، خودمون ساختیم".
ماشه تفنگ مشکل داشت. روی رگبار که میگذاشتند، داغ میکرد و از کار میافتاد. دنبال ساختن ماشه با آلیاژ سبک پلیمری برایش بودند که مقاومت حرارتیاش بالا باشد، اما هنوز به نتیجه نرسیده بودند. مصطفی تند گفت "آقا ما میسازیم".
***
یکی از ارگانهای نظامی دنبال نیروهای فنی- مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار میکردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند. روشهایی که به کار میبردند، غیر علمی بود. مصطفی باهاشان بحث میکرد. کوتاه نمیآمد. رئیس و مسئول هم نمیشناخت. بهشان میگفت "مثل زمان جنگ جهانی دوم کار میکنید". میدید که بیتالمال را هدر میدهند. جلویشان میایستاد. به یکسال نکشید؛ زد بیرون!
***
مادرش میگوید: آموزش سربازی مصطفی در سپاه قدس بود. برای ادامه خدمت منتقلش کردند به صنایع دفاع. آنجا یک پروژه دست گرفته بود. همان زمان شوهر خواهرم گفت: "یه قانونی هست که بچههای بلند قد و خیلی لاغر رو معاف میکنن".
به مصطفی گفتم: بیا برو دنبالش؛ رفت. این قانون شامل حالش شد. با این حال آن پروژه وزارت دفاع را هم دنبال کرد. صنایع دفاع بابت بقیه خدمتی که آنجا کرد، به او حقوق داد. هم معافیاش را گرفت، هم با دوستانی آشنا شد که بعدا در کار به او کمک کردند و هم چیزی در آن جا ساخت که در جشنواره خوارزمی رتبه گرفت.
***
پنج نفر بودیم. قرار بود موشکی طراحی کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتولوگ آن را بسازد. در عرض 2 ساعت با لوازم آشپزخانه و دمدستی، سر هم و پرتابش کند. مصطفی روی موتور موشک کار میکرد. تخصص من سوخت بود، 3 نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکیاش را میکردند.
روزی 4 یا 5 ساعت کار میکردیم. همانجا توی دانشگاه میخوابیدیم. آنقدر سرمان گرم بود که یادمان رفت دم سال تحویل برویم خانه.
مصطفی 6 ماهی در یکی از ارگانهای نظامی کار کرده بود. میگفت "میدونی چرا از اون جا زدم بیرون؟ یه تست کوچک 2 روزه رو 2 هفته طولش میدادن. باید کلی نامهنگاری میکردی".
ما هرچه میساختیم، همانجا روی پشتبام تستش می کردیم. مصطفی ذوق میکرد. تکه کلامش «ردیف میشه» بود.
در حین کار، به مشکل خورده بودیم. فرمول نازل موشک را پیدا نمیکردیم. داشتیم ناامید میشدیم. چون یک نوع سیمان خاص بود. مصطفی آن قدر به این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را بدست آوردیم.
شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همانطوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم و تستش کردیم. جواب داد و فیلم هم گرفتیم.
خبر که میرسید فلسطینی ها موشک زدهاند به شهرکهای اسرائیلی، مصطفی روی پایش بند نبود.