سرویس پرونده: مینا کَمایی در دوران انقلاب یک دختر نوجوان در مقطع راهنمایی بود که به همراه بقیه مردم در راهپیماییها علیه شاه شرکت میکرد. وی در دوران دفاع مقدس به بیمارستانهای جنگی خوزستان میرود و به امداد مجروحان جنگی میپردازد. خانم کمایی بعد از جنگ به تحصیل پرداخت و توانست در رشته علوم قرآنی فوقلیسانس بگیرد و معلم آموزش و پرورش شود. ما با او درباره خواهر کوچکترش یعنی میترا یا زینب کمایی به گفتگو نشستیم. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل این گفتوگو است.
خانم کمایی ابتدا نفرات خانوادهتان را قدری برای ما معرفی کنید و بفرمایید خواهر شهیدتان چند سال با شما تفاوت سنی داشت.
ما هفت بچه بودیم که برادرم مهران بزرگتر از همه بود و بعد به ترتیب مهرداد، مهری، خودم، شهلا، خواهر شهیدم زینب و نفر آخر هم شهرام بود. زینب 4 سال از من کوچکتر بود که در سال 1361 یعنی زمانی که 14 ساله بود توسط منافقین در شهر شاهین شهر اصفهان به شهادت رسید.
قدری راجع به روحیات و اخلاق و منش زینب در سنین نوجوانی برای ما بگویید.
زینب به طور کلی یک دختر باگذشت بود که همیشه سعی میکرد در جمع خانواده صلح و صفا برقرار کند و هیچ وقت موجب رنجش خاطر کسی نشود. یادم هست یکبار که بیمار شده بود مادر برایش یک عروسک خرید و او با همان حالش خیلی راحت عروسک را به همه ما خواهرانش میداد. نمیگفت این مال خودمه و به کسی نمیدهم. شیطنتهای کودکانه داشت اما خیلی در کارهای خانه دلسوز بود. بیشتر از ما به مادر کمک میکرد و دلش میخواست هر وقت بزرگ شد برای مادر همه چیز را محیا کند تا مادر احساس کمبودی نداشته باشد. میگفت هر وقت بزرگ شدم یک خدمتکار برای مادر میگیرم که کارهای او را انجام دهد.
یک تخت خیلی نرم و راحت برایش تهیه میکنم که راحتتر بخوابد. در دوران نوجوانی هم همین گونه بود. یادم نیست که با سایر اعضای خانواده خیلی دعوا کرده باشد. در هر خانوادهای بین دو خواهر یا دو تا برادر یک بحثهایی پیش میآید ولی زینب بیشتر سعی میکرد میانداری کند و بین بچهها را صلح و صفا دهد. بدون اینکه به برادرها بگوید میرفت و جورابهایشان را میشست تا هم آنها خوشحال شوند و هم کمکی به مادر کرده باشد. خیلی هم خونگرم و مهربان بود.
آیا شیوه تعامل و تربیت پدر و مادرتان نسبت به زینب با بقیه شما متفاوت بود؟
به نظر من نوع تربیت یک شکل بوده. خود زینب متفاوت بود. فکر میکنم فطرت پاک و روحیات اخلاقی خاص خودش باعث تفاوتهایش با ما شده بود. زینب این تفاوتها را به خوبی نشان میداد. مثلاً یادم است در زمان شاه زینب از نه سالگی شروع کرد به حجاب زدن. نماز و روزههایش را میخواند.
جثهاش ضعیف بود برای همین خانواده با روزه گرفتن او مخالفت میکرد، زینب هم به همین خاطر به خانه مادربزرگش میرفت که کولر نداشت تا بتواند روزه بگیرد. با من درد و دل میکرد که بچهها در مدرسه به خاطر حجاب مسخرهام میکنند اما حاضر نبود که حجابش را کنار بگذارد. شما اگر با هر خانواده شهیدی صحبت کنید ممکن است بگویند که انگار خدا اینها را گلچین کرده بود و از اول تربیت آن شخص را خودش بر عهده گرفته بود، زینب هم واقعاً به این شکل بود.
فعالیتهای انقلابی و اسلامی زینب در دوران طاغوت و جنگ در چه حد بود؟
زینب خیلی علاقهمند بود که در همه عرصهها خدمت کند. اما چون کوچک بود معمولاً با من یا خواهر بزرگترم مهری بیرون میرفت و به صورت شخصی در کارهای مدرسه یا مسجد محل که قدس نام داشت فعالیت میکرد. یک دختر همسایه داشتیم که خیلی انقلابی و فعال بود حتی قبل از انقلاب برای ما کلاس احکام و قرآن میگذاشت و زینب مرتب در آن کلاسها شرکت میکرد. وقتی هم جنگ شد من و مهری در آبادان ماندیم و به زینب گفتیم که با خانواده به اصفهان برو و درست را بخوان. قبول کرد و گفت که آدم وقتی برای خدا کار کند هر جا که باشد خدا خودش قبول میکند.
تا اینجا فرمودید که تقریباً در همه جا و تا قبل از مهاجرت خانواده به اصفهان شما خواهرها با یکدیگر بودید. پس چرا زینب سرانجامش متفاوت شد؟
یادم است که ما یک کلاس اخلاق استاد مطهر نامی را میرفتیم. من و مهری بودیم اما زینب دستورات و اعمالی را که ما میشنیدیم انجام میداد. الان خودتان میتوانید بروید و در انتهای کتاب «راز درخت کاج» جدول و برنامه خودسازی زینب را مشاهده کنید. برای خودش نمودار کشیده که این هفته سیر صعودی داشته یا سیر نزولی. هر چیزی را که من در کلاس استاد مطهر یاد میگرفتم زینب میگفت وقتی خانه آمدی دانهدانه آنها را برای من بازگو کن. وقتی برایش همه مطالب را میگفتم فردا صبح کارش را شروع میکرد.
یکی از برنامههای خودسازیاش این بود که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگیرد یا اینکه نماز شب بخواند و کم حرف بزند. کم خوردن، روزی پنجاه آیه قرآن خواندن هم از کارهای دیگرش بود. دفتر کلاس استاد مطهر ما را میگرفت چون میخواست بداند که حرف جدیدی زده شده یا نه. همه اینها باعث شده بود که حجب و حیا و تقوا زینب خیلی از بقیه بچهها بیشتر باشد. زینب اوایل عید نوروز سال 61 به شهادت رسید.
یادم هست که خیلی در خانه تکانی منزل به مادر کمک کرده بود ولی به مادر گفته بود که من فقط به نیت تمیزی و اینکه شما خانهتکانی را دوست داری کمکت میکنم وگرنه ما امسال عید نداریم چون خیلی شهید دادیم. به این مسائل خیلی مقید بود. با دقت سخنرانیهای حضرت امام را گوش میکرد و همینطور کنار تلویزیون از آنها یادداشت برمیداشت. خیلی به حضرت امام علاقهمند بود طوری که شما در وصیت نامهاش هم میتوانید ببینید که گفته دعا برای حضرت امام را فراموش نکنید.
من و زینب خیلی با هم صمیمی بودیم. وقتی مرخصی میگرفتیم و از خوزستان به اصفهان و منزل مادر میرفتیم میگفت مینا بشین و از تکتک روحیات شهدا در لحظات شهادتشان بگو. چون ما امدادگر بیمارستان بودیم و خیلی پیش میآمد که رزمندگان در بیمارستان به شهادت برسند. میگفت که از مجروحین هم برایش بگویم. بعدها که از شهادت خود زینب گذشته بود متوجه شدیم که تمام این خاطرات را در دفتر خاطراتش مینوشته.
مثلاً من برایش از یک روحانی صحبت کردم که ایشان تمام بدنش سوخته بود و کل شب فریاد میزد یا حسین سوختم! زینب همین را هم در دفترش به عنوان یک خاطره نوشته بود. هر وقت که به خانه میرفتم میگفت بیا با هم به گلزار شهدای اصفهان برویم. مخصوصاً شبهای جمعه دوست داشت که به آنجا برود و بالای سر مزار شهدای گمنام بنشیند و برایشان شمع روشن کند. باز در دفترش نوشته که من چقدر این صحنهها و اوقات گلزار شهدای اصفهان را دوست دارم.
بارها شده بود که با پول توجیبیاش میرفت گل و کتاب میخرید و به عنوان هدیه برای مجروحین جنگی در بیمارستان اصفهان میبرد که الان ما دست خط و نامه یکی از آن مجروحان به نام عطاالله نریمانی را داریم که ایشان در رابطه با حجاب مطلبی را برای زینب نوشته. بعداً هم زینب از همین مطالب در روزنامه دیواری مدرسه استفاده کرد. مامان به زینب میگفت چرا با همه دوستی میکنی؟ میگفت همه فطرتشان پاک است و این محیط است که ما را حریص کرده.
با دیگران دوستی میکرد که انشاءالله بتواند آنها را به مسیر اصلی بازگرداند. ما به عمق فعالیتهای زینب بعد از شهادتش پی بردیم. فقط میدانستیم که دختر فعال و انقلابی و پرجنب و جوشی است ولی نمیدانستیم که اسم انجمن یا گروه سرود و تئاتر مدرسه و مسجد به اسم او مثلاً انجمن اسلامی زینب بوده است.
همدم زینب چه کسی بود؟
خب بالطبع چون در سالهای 59 و60 دیگر من و مهری پیشش نبودیم بیشتر با شهلا خواهر کوچکترم بود. روز قبل از شهادتش به شهلا گفته بود که بیا غسل شهادت کنیم. شهلا هم گفته بود که مگه اینجا جبهه است؟ گفته بود لازم نیست که حتماً جبهه باشد. آدم اگر برای خدا کار کند به مرگ طبیعی هم بمیرد شهید است. زینب همچین اعتقادی داشت.
در دفاترش نوشته که باید بروم باید بروم. اینجا جای من نیست. خانه خود را ساختم. او میبیند او میبیند. البته با مهرداد برادرم هم خیلی صمیمی بود. چون مهران اهل ادبیات و شعر هم بود یک شعر در وصف زینب گفته بود که: عزیز و مهربان خواهر، تو بودی همیشه جان فشان خواهر و الی آخر.
چرا زینب اسماش را تغییر داد؟
با دوستانش یک جمع چند نفره بودند که با همدیگر قول و قراری میگذارند مبنی بر اینکه اسمهایشان را عوض کنند. امضا زده بودند و قسم یاد کردند که دیگر اسم قدیمیشان را استفاده نکنند. چون زینب اسمش میترا بود. مثل ما که مهری و مینا و شهلا بودیم اسم ایشان هم میترا بود. اما اگر میترا صدایش میکردیم جواب نمیداد. به دوستانش هم این موضوع را گفته بود. در جمع دوستانش یک نفر شده بود فاطمه و یک نفر شده بود زهرا.
خلاصه با دوستانش هم خیلی در مسجد و مدرسه فعالیت میکرد در حدی که وقتی به شهادت رسید امام جمعه شاهینشهر حاج آقای حسینی او را میشناخت. زمانی که زینب به شهادت رسید ما تا سه روز جنازهاش را پیدا نکردیم همه میگفتند به احتمال زیاد به دست منافقین شهید شده چون سال 60، 61 اوج ترورهای منافقین بود. آن موقع در کشور به جرم داشتن عکس امام یک مغازهدار را شهید میکردند. به جرم رفتن به نماز جمعه شهید میکردند. زینب هم دانشآموز 14 ساله و کلاس اول دبیرستانی بود که خیلی فعالیت فرهنگی و انقلابی میکرد که یکروز بعد از برگشت از مسجد ابتدا ربوده شد و بعد هم به شهادت رسید.
در این حد شناخته شده بود که منافقین بخواهند یک دختر 14 ساله را شهید کنند؟
آن سال، سال ترور بود. حتی سپاه وقتی راجع به دلایل چرایی شهادت زینب تحقیق میکرد اطلاعات سپاه میگفت که شاید تهدید شده بوده چون در دفاترش نوشته خانه خودم را ساختم، اینجا جای من نیست، باید بروم. بعدها دخترهای مدرسه و دوستانش گفتند که یک راهپیمایی علیه بیحجابی در سطح شاهینشهر بوده که زینب مسئولیت گروه را برعهده داشته. چون آن زمان جو شاهین شهر خیلی نامناسب بود. اما من هم به قول مادرم میخواهم بپرسم که «بای ذنب قتلت؟». به کدامین گناه زینب را کشتید.
زینب که شخصیت سیاسی نبود. البته در آن سالها حتی به جرم داشتن محاسن یا اورکت برادرهای پاسدار ما را ترور و شهید میکردند و میخواستند یک رعب و وحشت ایجاد کنند. خلاصه اینکه منافقین با کارها و گفتار زینب نسبت به او حساس شده بودند و بعدها وقتی یکی از دختران منافقین را در شیراز دستگیر کردند در اعترافاتش به نحوه شهادت زینب در شاهین شهر اصفهان توسط خودش و دیگر دوستش اشاره کرده بود. خود منافقین هم بعد از سه روز آدرس جنازه را داده بودند. بعد از پیدا شدن جنازه، زینب به همراه سیصد شهید حمله فتحالمبین تشییع و در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.