سرویس پرونده: جواد شمس با لهجه شیرین اصفهانیاش، شهید علیرضا ویزشفرد را از نگاه یک دوست جدید اما صمیمی به تصویر کشیده است. گفتههای او پیش روی ما و شماست...
***
از چه زمانی و چگونه با شهید ویزشفرد آشنا شدید؟
آشنایی اولیه من با پدر علیرضا بود. بنده در سفر کربلا با مرحوم غلامحسین ویزشفرد (پدر علیرضا) در یک اتوبوس بودم و با ایشان آشنا شدم. اخلاق، خضوع، خشوع و برخورد مرحوم غلامحسین ویزشفرد بسیار انسانی بود. ما از آن سفر به بعد با هم تماس تلفنی داشتیم.
آن موقع منزلشان در شیراز بود و یکی دو مرتبه هم بنده به شیراز رفتم تا این که قرار شد من یک بار دیگر به کربلا بروم که با مرحوم ویزشفرد تماس گرفتم و سفر دوم هم با ایشان بودیم. یک بار که برای کاری به شیراز رفته بودم در دفتر کار پدرشان، شهید علیرضا را سه چهار دقیقه زیارت کردم و با او آشنا شدم تا این که 4-5 سال پیش به اصفهان آمدند و ساکن شدند.
در اصفهان چطور با این خانواده مرتبط بودید و چه شد که به یکی از دوستان علیرضا ویزشفرد تبدیل شدید؟
من با این خانواده رفت و آمد داشتم و زیاد با هم تماس میگرفتیم. چند مرتبه هم به خانه مرحوم ویزشفرد رفتهبودم و چند مرتبه آنها قدم گذاشتند روی چشمان ما و به منزلمان آمدند؛ تا این که من رایزنی کردم و به عنوان بسیجی به قرارگاه عملیاتی رسول اکرم(ص) در زاهدان رفتم.
یک سالی زاهدان بودم که مرحوم ویزشفرد پدر تماس گرفت و گفت که آقا علیرضا در دانشگاه زاهدان قبول شده. فاصله دانشگاه شهید علیرضا ویزشفرد تا محل اسکان ما شاید پنجاه - شصت قدم بیشتر نبود. ارتباط اصلی و آشنایی ما بدون واسطه در زاهدان شروع شد.
تا آنجا که من میدانم ایشان نزدیک یک سال ونیم در زاهدان بودند که آن اتفاق افتاد. در این یک سال و نیم رابطهتان در چه سطحی بود و چه کارهایی انجام میدادید؟
از نظر اخلاق و منش به پدرشان رفته بودن و اصلاً خانواده خاصی هستند. مرحوم غلامحسین واقعا انسان خاصی بود. خاکی بودند و خیلی راحت با هم صحبت و درد و دل میکردیم؛ علیرضا ویزشفرد پسر این پدر بود و همین منش را داشت. در زاهدان از صبح تا شب درس میخواند و خیلی مقید بود.
خیلی اهل کلاس و درس بود و بعضی مواقع با هم تماس میگرفتیم. به خاطر شرایط دانشگاهی ایشان و شرایطی که حالا من در قرارگاه رسول اکرم(ص) داشتم، نمیتوانستیم زیاد همدیگر را ببینیم. دیدار ما بیشتر در هیئتها بود. ما خیلی زیاد با هم هیئت میرفتیم.
علیرضا ویزشفرد چه خصوصیات اخلاقی و رفتاری بارز و مشخصی برای خودش داشت؟
علیرضا خضوع و خشوع و خوشاخلاقی را از پدرشان به ارث برده بود. یک جوان خیلی ساکت بود. مثلا ما هیئت که میرفتیم اگر من حرفی میزدم، ایشان هم شروع میکردند به صحبت کردن و اِلا حرفی نمیزد. علیرضا از لحاظ ظاهری هم یک قیافه معمولی داشت اگر شما به گلزار شهدای اصفهان یا گلزار شهدای هر شهری بروید، عکس شهدا را با فیگورهای متفاوت میبینید مثل شهید علیرضا ویزش فرد.
یادم هست خانواده ویزشفرد را برای عروسیام دعوت کردم که پدرشان مسافرتی کاری برایشان پیش آمد و نیامدند و آقا علیرضا با خانوادهشان تشریف آوردند. علیرضا کت و شلوار پوشیده بود و کراوات هم زده بود کمی ریش هم روی چانه داشت و بقیه صورتش را کوتاه کرده بود. البته در اکثر مواقع لباس پوشیدن علیرضا معمولی بود و کلاً این تیپی بود یک جوان ایرانی امروزی. بعد همین جوان امروزی، نماز شب میخواند و بچه هیئتی هم بود. اما ممکن است منی که خیلی ادعا دارم، از اخلاق ویژه این فرد دور باشم و به گرد آن هم نرسم.
در عروسی من هم بدون ریا حاضر شد یعنی اینگونه نبود که حزباللهیبازی دربیاورد و مثلا یقهاش را ببندد. اگر شما کتاب «حر ایران» در مورد شهید شاهرخ ضرغام را بخوانید متوجه میشوید که ایشان قبل از انقلاب چه شخصیتی داشته و بعد از آن چگونه رشادت به خرج داد و شهید شد و پیکرش هم در آبادان ماند و هیچوقت پیدا نشد.
در جامعه ما این تفکر رشد کرده که هر کسی که ریش بگذارد و یقهاش را تا بالا ببندد و پیراهنش روی شلوارش باشد، فقط میتواند شهید شود و نماز بخواند و مسجد برود. در حالی که این طوری نیست.
یک چنین آدمی با چنین مشخصههایی در یک شهر غریب چه احساس نیازی به هیئت میکرده و چه بخشی از هیئت برایش مهم بود؟
بعضی مواقع آدم معتاد به یک سری چیزهایی میشود البته معتاد به یک چیز خوب. ما فقط هم به یک هیئت نمیرفتیم و به هیئتهای مختلفی سر میزدیم. آدم به هیئت نیاز دارد و ایشان هم همینطور بودند. خاطرم هست شام میلاد امام رضا بود و میخواستم بروم هیئت که شاید ده بار با علیرضا تماس گرفتم که جواب نداد تا این که رفتم و در هیئت نشستم.
10 دقیقهای گذشت که دیدم علیرضا تماس گرفت و گفت داشتم لباسهایم را میشستم. بغض گلویش را گرفت که چرا نتوانسته به هیئت بیاید که خلاصه به دنبالش رفتم. هیئت آن شب هم خیلی خاص بود. بعد هم بین آنهایی که اسمشان رضا، علیرضا و محمدرضا بود قرعهکشی کردند و اسماش در قرعهکشی در آمد و قرار شد یک حساب برایش باز کنند.
یعنی شما میفرمایید که ایشان اهل هیئت خاصی نبودند و هر جایی که مراسمی بود شرکت میکردند...
آن شبی که ایشان شهید شدند، من زاهدان نبودم و به مشهد رفته بودم. یعنی من دنبالش نبودم که حتما زنگ بزنم و بگویم که آقا علیرضا بیا برویم هیئت. آن چیزی که در درون خودش بود ایشان را کشید به سمت مسجد جامع زاهدان و با یقین، شهادت قسمتش شد.
شما چه زمانی متوجه شهادت ایشان شدید و شهادت ایشان چه اثر خاصی روی شما و دوستان آن منطقه داشت؟
من ساعت سه شب میخواستم بروم به حرم که دیدم پدر شهید علیرضا تماس گرفتهاند. تماس گرفتم و گفتم: حاجی! طوری شده؟... گفتند که دیشب در مسجد جامع زاهدان بمبگذاری شده و هر چه با علیرضا تماس میگیریم، گوشیهایش را جواب نمیدهد. اصلا هیچ کس نمیدانست که علیرضا شهید شده.
حالا من این نکته را خدمتتان بگویم که یک روز ظهر من با خانمم در خانه مرحوم ویزشفرد دعوت بودیم که پدر ایشان دو تا گوشی دادند و گفتند اینها را برسان به دست علیرضا. ما آن دو گوشی را خدمت علیرضا داده بودیم.
من دوباره صبح تماس گرفتم و فهمیدم که پدر و مادر شهید با ماشین شخصیشان حرکت کرده بودند به سمت زاهدان در حالی که نمیدانستند علیرضا شهید شده. چون که علیرضا گوشی را جواب نمیداد، شک کرده بودند. ساعت سه بعدازظهر مادر شهید با من تماس گرفت و گفت: آقا جواد! دلواپس نشو. علیرضا را اداره اطلاعات گرفته، چون آن شب کارت شناسایی دنبالش نبوده.
به خاطر این که پدر و مادر شهید ناراحت نشوند اینطوری گفته بودند. تا اینکه فردا شب مرحوم ویزشفرد تماس گرفت و از بس گریه کرده بود، دیگر صدایش درنمیآمد و فقط گفت: آقا جواد! علیرضا عروسی تو آمد، صبح سهشنبه، عروسی علیرضا بیا اصفهان...
ما هم از مشهد به سمت اصفهان آمدیم. شهید ویزشفرد را از سرفلکه فیض اصفهان تشییع جنازه کردند و الحمدلله اقشار مردم هم آمده بودند؛ سپاه آمده بود؛ ارتش آمده بود؛ بسیجیها آمده بودند و خدا را شکر خیلی خوب در قطعه شهدا شهید خاکسپاری شد.
گفتید که پدرشان آن شب حال خاصی داشتند. اگر می شود قدری توضیح بدهید...
ماه شعبان بود و پدرشان روزه گرفته بودند. رفته بودند نماز و آمده بودند برای افطاری و بعد هم یک چرت قیلولهای زده بودند و در خواب چیزهایی دیده بودند و پریده بودند و بعد تلویزیون اعلام کرده بود که مسجد جامع زاهدان بمبگذاری شده. آن خواب با همان بمبگذاری تعبیر شده بود و به خاطر همین استرس خانواده زیاد شده بود و ساعت سه بامداد راه افتاده بودند به سمت زاهدان.
مادر شهید تعریف میکند: آخرین مرخصی که علیرضا بین امتحاناتش به خانه آمد در آشپزخانه به من گفت: میگویند اگر یک قطره خون شهید بریزد، همه گناهانش بخشیده میشود. من خیلی دوست دارم شهید بشوم... بعد مادرشان به پدر خانواده میگوید: حسین آقا! ببینید علیرضا چه میگوید!... علیرضا هم میآید بیرون و میگوید: هیچی بابا. با مامان داشتم شوخی میکردم.
جراحتهای علیرضا اینقدر زیاد بوده که در اول کار، او را شهید محسوب نکردند و طبق صحبتهای پدرشان گفتند که ایشان کسی هست که بمبگذاری کرده! و بعد از چند روز به واسطه همان دو گوشی موبایل که خدمتتان گفتم که من به علیرضا دادم و چند قلم از وسایلی که مال شهید ویزشفرد بوده، به پدر شهید میگویند که آیا این پسر شما هست یا نه؟ پدر شهید طاقت نمیآورد و مادر شهید میرود و شهید علیرضا ویزشفرد را شناسایی میکنند و بعد از دو سه روز که همه شهدا مشخص شدند، تازه مشخص میشود که شهید علیرضا ویزشفرد جزو شهدا هستند.
پدر شهید خیلی سعی و تلاش کرد که پسرش را به عنوان یک شخصیت خاص معرفی کند. همه شهدا عزیزند و باید قدردان باشیم ولی من یادم هست همان روز من داشتم رادیو گوش میدادم که با برادر شهید گلدوی صحبت میکرد. شهید گلدوی یکی از افرادی بود که شهید علیرضا رفت و کمکش کرد.
شهید گلدوی با آن نفری که وارد شده بود و بمب انتحاری به خودش بسته بود گَلآویز میشود و شهید ویزشفرد میدود تا کمک کند و از پشت آن نفر بمبگذار را میگیرد و آن نفر که میبیند دستش بسته شده و نمیتواند کاری بکند، ضامن را میکشد و شهید ویزشفرد هم که پشتش بوده به شهادت میرسد. شهید گلدوی هم به شهادت میرسد. از شهید گلدوی در آن یکی دو روز خیلی تعریف و تمجید شد و حقش هم بود و حق بود که از شهید ویزشفرد هم اسمی بیاید.
سختترین موضوع برای پدرش این بود که ده مرتبه به تهران رفت و بیست مرتبه به زاهدان رفت تا ثابت کند که علیرضا اینجا بوده و بعد سردار رنجبر تأیید کردند که شهید ویزشفرد، شهید فهمیده استان زاهدان شده. پدر شهید از این میسوخت که چرا باید به بچه من تهمت بزنند؟!