گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - همکلامی با خانواده شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون در هر کجای ایران اسلامی که باشند، شنیدنی و خواندنی است. همسر شهید قربانعلی سلطانی که متولد ایران و اصالتا افغانستانی است، در ورامین از شهرستانهای تهران به دنیا آمدند اما سرنوشت، او را به اصفهان برد.
گفتگو با خانم «حنیفه سلطانی» همسر شهید محمدرضا سلطانی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، دیروز و امروز، مهمان چشمان شماست.
**: اصل قضیه برمیگردد به پدر و مادر؛ ذات پاکی داشتند؛ اگر عاقبت فرزندشان به شهادت ختم نمی شد واقعا بیانصافی بود. واقعا هم حقشان همین بود و خوشا به سعادتشان که در این راه قدم گذاشتند و عاقبتشان به شهادت ختم شد. از دوران خاطرات جوانیشان و آنچه که با هم درباره آن خاطرات صحبت میکردید، برایمان بگویید...
همسر شهید: من در ۱۴ سالگی با ایشان آشنا شدم. فکر می کنم ایشان آن موقع ۲۸ ساله بودند؛۱۴ سال از من بزرگتر بودند.
**: چه چیزی باعث شد به ایشان جواب مثبت بدهید؟
همسر شهید: اصلا خیلی عجیب بود، بعدا خودم مانده بودم که چطور شد! چون موقعیتی نبود که بخواهم ازدواج کنم؛ خیلی بچه بودم.
**: در زندگی شده بود از دستشان شاکی بشوید که نباید این اتفاق می افتاد؟ اینکه چرا سرنوشتتان گره خورده به سرنوشت ایشان...
همسر شهید: نه، نه، با هم بحث داشتیم اما نشد که پشیمان بشوم.
**: آن موقع که از سرِ کار برمیگشتند، نحوه ورودشان به خانه چطور بود؟ یعنی همان لحظه که در را باز می کردند، اخلاقشان با شما و بچهها چطور بود؟
همسر شهید: اخلاقشان خوب بود و با سه تایشان، فرق نمی کرد. یعنی زمانی که می گفت مادرِ بابا، سه تایشان نگاه می کردند؛ به اسم صدایشان نمی کرد.
**: از بچهها کدامشان بیشتر به شهید وابستگی داشتند؟
همسر شهید: دختر بزرگم؛ حانیه.
**: نبودش هم برای ایشان سخت بود؟
همسر شهید: خیلی.
**: در مورد آخرین اعزامشان و آخرین خداحافظی که داشتند، برایمان میگویید...
همسر شهید: آخرین اعزامشان فکر کنم... نماز به بعد، فکر می کنم تازه هوا روشن شده بود یک ذره، نمازشان را خواندند و بعد، خیلی انگار اینقدر عجله دارند که نگو، مدارکش را جا گذاشت، سریع خداحافظی کرد، کوچه ما خیلی مسیرش طولانی بود تا برسند سر کوچه، من سریع پشت سرشان بردم مدارکشان را بدهم، دیدم نیست اصلا تو کوچه، گفتم نکند ماشین گرفته بوده... برج ۱۱ بود اخرهای سال ۹۴، برج ۱۱ بود دقیق روزش را نمی دانم، ایشان که رفتند، زنگ زدند گفتم مدارکت را جا گذاشتی بس که هول رفتن داشتی، می ترسیدی دیر برسی؛ عید هم آنجا بودند. هجدهم فروردین به من زنگ زدند که من فردا شب عازم ایران هستم می خواهم برگردم، چیزی نمی خواهی برایت بیاورم؟ گفتم نه به سلامتی. دو روز سه روز گذشت، خدایا اصلا خبری ازشان نشد، قرار بود بیایند. یک حس عجیبی داشتم، فکر کردم من یک لحظه من شهید سلطانی را دیدم، در حالی که بعدها فکر می کنم می گویم روحشان بوده. قشنگ من حس کردم، دلم هم یک طوری بود، اما دوست نداشتم باور کنم که نیست. اصلا بهم نگفتند هنوز. ۲۱ فروردین شهید شده بودند.
**: چطور مطلع شدید؟
همسر شهید: به ما زنگ زدند، صبح زود بود به من زنگ زدند، ۹ اردیبهشت هم دفن شدند،
**: مسئولیتشان در سوریه چی بود؟
همسر شهید: در گروه شناسایی بودند
**: در خود بحث شناسایی بودند؟
همسر شهید: بله
**: از نحوه شهادتشان برایمان بگویید.
همسر شهید: شنیده بودم ولی برادرشان تحقیق کرده بودند کاملش را گفتند. اینطور که برادرشان تعریف می کرد، یکی از دوستانش زنگ زد که می خواهیم بیاییم برای دیدار شما. فکر می کنم ، همان آقا پسری بودند که شهید، خیلی هوایشان را داشتند.
**: اسمشان چیست؟
همسر شهید: دقیق اسمش را یادم نیست. ماجرا این بوده که محاصره شده بودند و آنجا گیر افتاده بودند. شهید سلطانی را هم در سوریه به اسم چریک می شناختند؛ بعد گفتند فلانی محاصره شده؛ می گفت اصلا هیچ شکی نکرد که حالا من بروم چی می شود، می گویند سریع سوار موتور شد تا برود. هر چی بهش گفتند تو بروی، خطر دارد... به حرف هیچ کسی گوش نداد؛ سوار موتور شدند و رفتند و دوستشان را سوار موتور کردند؛ دوستشان زخمی شده بود؛ نشاندنشان جلوی خودشان روی موتور؛ همزمان که داشتند در جاده می آمدند، دور و برش را گرفته بودند. چون داشتند از اطراف شلیک می کردند، ناگهان موتورشان چپ می کند. می گویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان می روند پشت تپه و به دوستشان می گویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار می شود و بهش می گوید تو برو کمک بیاور؛ برمیگردند؛ شهید سلطانی پشت همان تپه شنی بودند؛ تا جایی هم که مهمات داشتند دفاع می کنند؛ بعد هم که رفتند بالای سر جنازهشان می گویند از بس که بهشان شلیک کرده بودند کلا زیر شنها دفن شده بوده؛ فقط یک مقدار کمی از صورتشان بیرون بوده. کلا از ناحیه سینه خیلی تیر خورده بودند؛ بعد یک تیر هم به سرشان خورده بود. از قسمت جلو خورده بود و از پشت سر درآمده بود. شهادت را دوست داشت.
**: وقتی طلب کردند، به بهترین وجه هم شهید میشوند...
همسر شهید: بله.
**: وصیتشان چی بود؟
همسر شهید: وصیت نوشته بود. به من گفت می برم نمی دانم چکار می کنم و برایتان برمیگردانم، سید هم بودند ولی دیگر وصیتنامهشان نیامد.
**: پیگیر نشدید؟
همسر شهید: چرا پیگیر شدم ولی گفتند چیزی از ایشان نداریم و شماره ای که به من داده بود خاموش شد؛ یا همچنان دستشان است یا یادشان رفته که وصیت را به ما بدهند.
**: عکسی از وصیتنامه ندارید؟
همسر شهید: نه.
**: چیزی خاطرتان مانده از وصیتشان؟
همسر شهید: نوشته بود و من خواندم؛ وصیتش به بچههایش بود؛ وصیت کرده بود دوست دارم بچه هایم بالای سرم قبرم بیایند... نوشته بود همیشه با خدا باش و پادشاهی کن؛ تلاش کنید عدالت برقرار شود؛ یادم رفته، ولی تا جایی که یادم هست همچین چیزهایی نوشته بودند.
**: به شما چی گفته بودند؟
همسر شهید: چیز خاصی به من نگفته بودند. بعدها، بعد از شهادتشان، خوابش را دیدم، یک حالت درخت بود مثل مکینه و سرِ زمین، فضای آنطوری بود؛ یک درخت خیلی بزرگی بود؛ سایه داشت، زیر درخت دراز کشیده بود؛ یک چفیه روی صورتش پهن کرده بود؛ بچهها بازی می کردند؛ آلو می خوردند؛ بعد من رفتم چفیه را از روی صورتشان زدم کنار، دستشان را گذاشته بودند روی صورتشان؛ خندید؛ من گفتم که این همه وقت نبودی، حالا می خواهی بخوابی؟ خندید؛ بلند شد و نشست و گفت دلم برایتان تنگ شده بود. بعد یک پلاستیک سفیدی از کنارشان برداشت و به بچهها گفت که آلو ترش است، بیایید هلو بخورید... انشالله بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.
**: در کدام منطقه شهید شدند؟
همسر شهید: اگر درست بگویم، حلب.
**: نحوه اطلاع از شهادتشان این بود که بهتان زنگ زدند؟ چه کسی زنگ زد؟
همسر شهید: از دفتر فاطمیون در اصفهان تماس گرفتند.
**: بیشتر توضیح میدهید که چی گفتند؟
همسر شهید: اول دو روز قبلش زنگ زدند که یک بزرگتری از آشناهایتان را به ما معرفی کنید... اگر کاری چیزی هست چرا به من نمی گویید؟ گفت که نه ما برای تکمیل پرونده یک کار داریم و می خواهیم مسائلی را بپرسیم؛ خلاصه بهانه آوردند و چیزی نگفتند. کسی دیگر نبود من هم شماره شوهرخواهرم را دادم که ایشان هم ساکن تهران هستند؛ فردا صبحش بود که دامادمان به من زنگ زد و بدون مقدمه به من گفت که آقاقربانعلی شهید شدهاند. خیلی بیمقدمه گفتند. من یک لحظه فکر کردم روی ابرها بودم و با مخ آمدم روی زمین. همچین حسی به من دست داد، خیلی عجیب بود. اصلا شوکه شده بودم. دوستم که نزدیکمان بود آمد پیشم؛ گفت همچین قضیه ای است، بعد ایشان دوباره زنگ زدند به دفتر فاطمیون؛ بعد گفت آره واقعیت دارد. تا زمانی که جنازهشان را نیاوردند دخترم می گفت کاش دروغ باشد، کاش اشتباه شده باشد. بالاخره آدم یک آرزوهایی دارد...
**: به فرزندانتان چطور گفتید؟
همسر شهید: بزرگه که از مدرسه آمد، یکی دو تا از دوستانم پیش من بودند من داشتم گریه می کردم، همین که از در آمد تو گفت مامان بابا چی شده؟ خیلی خیلی بد بود.
**: با بچههایتان که از آن موقع همیشه احساس دلتنگی دارند چه صحبتی میکنید؟
همسر شهید: سر خاک می رویم. تا دو سه سال اول که هر هفته می بردمشان؛ بلا استثنا هر هفته. بعد می نشینیم در مورد خاطرات حرف می زنیم؛ یادته بابا این طور می کرد، یادته بابا اینطور حرف زد، آنطور می گفت. اینها همه برایشان خاطره است دیگر.
**: در مورد آن حرف هایی که میزنند و می گویند شهدا به خاطر پول رفتند، عکسالعملتان چیست؟
همسر شهید: من جوابشان را می دهم؛ دخترانم به من می گویند تو خیلی رُکی، می گویم رُک بودن خیلی خوب است.
**: چی بهشان می گویید؟
همسر شهید: مثلا یکی از همسایه ها در ایستگاه اتوبوس من را دید گفت ای بلا! خوب پولدار شدی ها؟! گفتم به چه قیمتی همچین حرف را تو به من می زنی؟ تو حاضری شوهرت مثلا همچین بلایی سرش بیاید که تو پولدار بشوی؟ چرا این حرف را می زنی؛ بعد معذرتخواهی کرد، گفتم اول خوب است آدم آن حرفی را که می خواهد بزند را در دهنش بچرخاند.
**: صحبت شما درست است، تا خود آن شخص به درک نرسد با دنیایی صحبت هم نمیشود حالیشان کرد... این افراد افکارشان چیز دیگری بود. می دانستند که این دنیا فانی است، اصلش آخرتشان است، اصلش این وصال است، چه بهتر آن وصال در مسیری قرار بگیرد و به نحوی اتفاق بیفتد که بهترین شکل ممکن باشد، چه چیزی بهتر از شهادت.
همسر شهید: یکی از اقوام پدرم، که با شهید سلطانی یک طورهایی دوست بودند، روز مراسمی که مادرم برایش در افغانستان گرفته بودند، در مسجد ایشان را دیدند و گفته بود که برای چی گذاشتید برود؟ الان بچههایش چه کار کنند، بچههایش کوچک هستند، دو ماه بعد خود طرف سکته کرد و مُرد. گفتم این مُردن کجا، آن مُردن کجا.
**: وضعیت تابعیت شما و شناسنامهتان چطور است؟
همسر شهید: ایشان که خودشان کارت آمایش داشتند، ما هم که پروانه اقامت داریم.
**: از طرف بنیاد شهید و سپاه حمایت هم می شوید یا نه؟
همسر شهید: بله.
**: وضعیت تحصیلی بچه ها در چه سطحی است؟ کلاس چندم هستند؟
همسر شهید: حانیه سال اول دانشگاه است، حقوق می خواند؛ زهرا هم که دهم است و ادبیات می خواند، عسل هم کلاس ششم است.
**: ما خیلی افرادی داشتیم که پدر ندارند و جا زدهاند، اما شما استوار و پابرجا کنار فرزندانتان هستید. در ظاهر می گوییم اینها شهید شدند اما زنده هستند و ما مردهایم، انشاالله همیشه هستند و حمایتشان همیشه با شما هست. وسایلی از شهید دارید که در دسترس باشد؟
همسر شهید: در دسترس ندارم.
**: وسایلی، پلاکی، چیزی...
همسر شهید: هست، اما در دسترس نیست. می توانم بعدا عکسش را برایتان بفرستم.
**: فایل صوتی چیزی ندارید؟
همسر شهید: نه هیچی ندارم.
**: قبل از ازدواج، شما ایران بودید و ایشان افغانستان؟
همسر شهید: نه، ایشان هم اینجا بود؛ از طریق شوهرخواهرم با هم آشنا شدیم، اما خب به قول قدیم ها هفت شبانه روز برای من جشن گرفتند. چون سنت ما اینطور بود. به همان روال پیش رفتند؛ آن سادگی و صمیمیت را همراه دارد و اینکه اقوام را با خودش همراهی می کند و این برکت خودش را دارد.
**: خیلی ممنونیم که با شما صحبت کردیم. ما همچنان تشنهایم و با این گفتوگوها از سیره شهدا سیراب میشویم. خوشحالیم در جوار شما بودیم و این وقت را در اختیار ما گذاشتید. دعای شما برای جوانان ما و ملت عظیم ایران که همچنان گوشه ذهنتان هست را بفرمایید تا ما آمین بگوییم.
همسر شهید: انشاالله که همه ما عاقبت بخیر شویم.
**: شما خودتان شاغلید؟ وضعیت اقتصادیتان چطور است؟
همسر شهید: خدا را شکر، ناشکری نمی کنیم اما خب شرایط برای همه سخت شده، نه فقط ما.
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان