سرویس معرفی:اگر اهل مطالعه باشی و توی کتابها سر و گوشی میجنبانی از همان اول با شنیدن موضوع کتاب وسوسه میشوی؛ «خاطرات سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران». حتی اگر هیچوقت اسم «جواد شریفیراد»؛ راوی کتاب به گوشت نخورده باشد و با آثار نویسنده آن، «مرتضی قاضی» آشنا نباشی باز شنیدن «خاطرات سرتیم خنثیسازی» کافی است و شاید آنهایی که جواد شریفیراد را بهعنوان مسئول جلوههای ویژه در فیلمهای سینمایی بعد از جنگ میشناسند حس کنجکاوی مضاعفی پیدا کنند. آدمی که سال 92 وسط ساخت فیلم «معراجیها» براثر حادثهای به رحمت خدا رفت. آدمی که ابراهیم حاتمیکیا که در چندین فیلم از نزدیک سابقه همکاری با او را داشته درباره شخصیتش میگوید: «تخریبچی در بین بچههای نظامی فردی صاحب دیدگاه است.
درست است که جنس کار جواد هم مثل بقیه این بود که فعالیتی را انجام دهد و مزدی بگیرد، اما او به شدّت نگاه سیاسی و دقیقی به کارش داشت. مثلاً در خاطراتش آمده که روزی دو موشک همزمان به دو خانه اصابت میکند، یک خانه برای فردی پولدار بوده و یک خانه برای فردی فقیر. از طرف فرد پولدار دائم تماس گرفته میشود و افراد سفارش میکنند که اول وضعیت او را مشخص کنید، اما جواد زیر بار نمیرود و ابتدا به سراغ خانه فرد فقیر میرود.»
پس واضح است با روایت یک ارتشی حرفهای روبهرو هستیم، یک ارتشی که هشت سال با بمب و موشک دست و پنجه نرم کرده است و بمب و موشکها عمل نکردند. صحنههایی که هر آن ممکن بود پودر شود؛
توی بیمارستان نیروی هوایی آقایی بود به اسم «افشار». کارش این بود که برای خلبانها و خنثیسازها جنازه درست کند. چون بالاخره برای خانواده شهید باید چیزی میداشتند که تحویلشان بدهند. مثلا «علی نصرت» از بچههای ما بود که حین کار منفجر شد، اصلاً جنازهای نداشت. فقط نازک نی دستش مانده بود. این را میدادند به افشار، افشار میگذاشت توی کفن و بقیهاش را مثل یک جنازه کامل درست میکرد. یک گروه هم بودند، کارشان این بود که نگذارند کسی این کفن را باز کند. پای مجلس مداحها یک عده از این هیاهوچیها هستند که برایشان مجلس را شلوغ میکنند، این آدمها از این جنس بودند. اینها جنازه را میبردند، دفن میکردند و میگفتند: «این علی نصرته.» ولی در واقع جنازهای در کار نبود. خیلی از رفقای من بودند که اینطوری از دست رفتند. از ۲۳ نفر همکارهای من، ۱۹ نفر شهید و مجروح شدند. در واقع از آن جمع، 4 نفر روی پا هستیم که من سالمترینشان هستم. یکی از همکارهای من، «اردشیر فراستطلب»، اسفند سال ۸۹ بعد از ۳۷ سال کار با مهمات شهید شد. اردشیر از من دو سال قدیمیتر بود. به قول معروف پیشکسورت ما بود.»
قاضی این خاطرات را در سال ۸۹ و در خلال مصاحبههایش درباره ساخت مستندی درباره جنگ شهرها، از زبان شریفیراد گردآوری کرده است. مرحوم شریفیراد در قالب گفتوگویی بلند و بیش از شش ساعته این خاطرات را روایت کرده است؛ از مقطع ورودش به نیروهای هوایی در سال ۵۵ تا نحوه ورودش به حیطه خنثیسازی بمب در دوران هشت سال دفاع مقدس.
آچار را انداختم، به محض اینکه فشارش دادم صدای زیر و خفهای شنیدم «تق... تق... تق...» متوقف شدم. «این چی بود؟ چرا این صدا رو کرد؟» ترس آمد سراغم دستم را بردم سمت آچار و آرام فیوز را کمی چرخاندم دوباره همان صدا بلند شد «تق... تق... تق...» باز دست از کار کشیدم. احتمال میدادم که روی بمب تله بسته باشند. چیزی که بیشتر من را نگران کرده بود پیم ضامن بود که روی بمب بود. «بمبی که دشمن فرستاده، این پیم ضامن هم که روش هست، سر و صدا هم میکنه، یعنی ماجرا چیه؟»
همه این فکرها توی ذهنم میآمد. توی آن سرما از ترس، خیس عرق شده بودم. اینجا دیگر راه فرار در کار نبود. اگر میخواستم فرار کنم از ساختمان سه طبقه باید میپریدم پایین. از آن طرف فکر آدمهایی که زیر ساختمان گیر افتاده بودند اجازه نمیداد فرار کنم. مدام با خودم میگفتم «اون پایینیها دارن خفه میشن.» مانده بودم چه کار کنم.
کتاب خاطرات معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در 280 صفحه توسط مرتضی قاضی نوشته شده است و آن را انتشارات رسانه مهر چاپ کرده است.