به گزارش حلقه وصل، این روزها یادآور سالروز شهادت مظلومانهی دکتر محسن فخریزاده است. در این یک سال درباره تخصصهای مختلف و سبک مدیریت خاص شهید محسن فخریزاده، زیاد خوانده و شنیدهایم. اما شهید فخریزادهای که ابرپروژههایی را مدیریت میکرد که چندین ابرپروژه دیگر نیز، با آنها همراه بود، در خانه از نظر نوع ارتباط، برخورد و صمیمیت کلاً فرد دیگری بود. آقای «حامد فخریزاده» فرزند این شهید بزرگوار میگوید «اگر کسی ایشان را در خانه و خانواده میدید تصور نمیکرد کسی باشند که اسرائیل ۲۰ سال است میخواهد ترورشان کند.»
شاید بعضی افراد نظامی، در خانه هم کمی خشک و مقرراتی باشند یا آنقدر کار و مشغله داشته باشند که نتوانند برای خانواده وقت چندانی بگذارند. ولی شهید فخریزاده اینطور نبودند. محیط کارشان با محیط خانواده خیلی فرق داشت. البته دانشمندانی که همکار ایشان بودند اتفاقنظر دارند که شهید فخریزاده پیامبرانه مدیریت میکردند و قدرت جذب داشتند. سبک مدیریتشان امر و نهی نبود و بیشتر با دل، رهبری میکردند.
پای صحبتهای حامد فخریزاده نشستیم تا از اخلاق و آداب زندگی پدر شهیدش اندکی بیاموزیم:
۱) سبک رفتار شهید فخریزاده در خانه و خانواده چطور بود؟
پدر نگاه ویژهای به مادر داشتند. ما و دیگران را بسیار توصیه میکردند به خدمت و احترام به مادر. میگفتند «من هر چی دارم از احترام و خدمت به مادر و بعد خدمت به خانوادهست. شما هم اگه به مادر و بعد، خانوادهتون خدمت کنید، در هر جایگاهی باشید، موفق میشید.». روزی در دفتر پدر بودم که همکارشان با یک جعبه شیرینی آمد و گفت «آقای دکتر، من ازدواج کردم.» پدر گفتند «بهبه! مبارک باشه! ولی آقای پسر! حواست باشه! توی خونه همیشه تو مقصری! هر اتفاقی بیفته تو مقصری! حتی اگه احساس کردی همسرت مقصره، بدون که تو مقصری!» نوع نگاهشان به خانه و خانواده اینطور بود.
خط قرمزشان، مادر بود. به مادر بسیار احترام میگذاشتند. آنقدر رابطه احساسی عمیقی بین این دو بود و آنقدر جایگاه همسر برایشان ویژه بود، که حتی در مهمترین جلسات شورای امنیت، ساعت قرص مادر را فراموش نمیکردند و برای یادآوریاش تماس میگرفتند. تا همین اواخر، خیلی وقتها پدر را میدیدم که ظرف میشستند و کارهای خانه را انجام میدادند. مادرم میگفتند «محال بود از خونه خارج بشن، بدون اینکه چای دم کنند.» امکان نداشت جلوتر از مادرم راه بروند.
شهید همیشه برای دو مراسم، حتی در بدترین شرایط امنیتی از خانه بیرون میرفتند؛ عاشورا و تاسوعا، و شبهای احیا. همیشه این مراسمها را در مسجد بودند. بعد از مراسم، کنار خیابان منتظر میماندند تا مادر برسند. هر چه محافظان میگفتند، سوار ماشین نمیشدند. تا همین اواخر در ماشین را برای مادر باز میکردند و قبل از مادر در ماشین نمینشستند.
در کل احترام خاصی برای زن و خصوصاً مادر و همسر قائل بودند و همیشه به ما سفارش این دو را میکردند.
۲) رفتار ایشان با عروسها چطور بود؟
خیلی دختر دوست داشتند، ولی خدا به ایشان دختر نداد. در عوض، عروسهایشان را مثل دخترشان دوست داشتند و همانقدر صمیمی با آنها ارتباط برقرار میکردند. اگر لازم بود نکتهای را با آنها در میان بگذارند، خیلی گرم و صمیمی حرف میزدند. مثل یک پدر با آنها شوخی میکردند. اگر مسألهای پیش میآمد، بیشتر از عروسهایشان حمایت میکردند، تا از پسرهایشان؛ انگار مسأله برای دختر خودشان پیش آمده بود.
۳) در جلسه خواستگاری پسرهایشان چه نکاتی را مطرح میکردند؟
از زمان کودکیمان سبک تربیتیشان اصلاً امر و نهی و تعیینتکلیف نبود؛ درباره ازدواجمان هم همینطور. خیلی راحت انتخاب ما را میپذیرفتند و میگفتند «مهم ارتباط خوب و رضایت شما دو نفره.». در جلسه خواستگاری هم هیچ شرط، محدودیت، ممنوعیت یا خط قرمزی برای کسی نمیگذاشتند. اصلاً چانهزنی بر سر مهریه و این مسائل وجود نداشت. تنها توصیهشان «صبر و همراهی در مشکلات» بود، آن هم به هر دو طرف.
۴) از سبک تربیتیشان در کودکیتان بگویید.
پدر سبک تربیتی خاص خود را داشتند. ما را در جریان امور میگذاشتند و اجازه میدادند انتخاب و حتی اشتباه کنیم. میگفتند «من نباید به شما بگم این کار خوبه، اون کار بد. این کار رو بکنید، اون کار رو نکنید. من باید شیوه فکر کردن و تصمیمگیری درباره مسیر درست و غلط رو به شما یاد بدم. اگه جایی هم اشتباه کردید، مهم نیست. اشتباهکردن بخشی از تجربهست.». ما هم مثل بقیه در جوانی خیلی کارها میکردیم، از ظاهر تا خیلی مسائل دیگر. پدر هرگز ما را تنبیه نکردند و حتی با صدای بلند توأم با توهین یا تهدید با ما حرف نزدند. ما را در مسیر قرار میدادند؛ در این میان ما اشتباه هم میکردیم، اما چون پدر سعی میکردند روش فکر کردن و نحوه تشخیص خوب و بد را به ما یاد بدهند، این اشتباه سریع اصلاح میشد.
وقتی من و آقا مهدی ۹-۱۰ ساله بودیم، برایمان ماشینهای اسباببازی بزرگ میخریدند، آرمیچر، چرخدنده، تسمه، قرقره و... هم در اختیارمان میگذاشتند و میگفتند: «این ماشین رو تبدیل به ماشینکنترلی کنید.». ما اجزای این ماشین را بیرون میآوردیم و با راهنمایی خودشان ماشین را کنترلی میکردیم، بعد یادمان میدادند چطور با استفاده از چرخدندهها گیربکس بسازیم تا ماشینمان از سراشیبی هم بالا برود. برایمان چراغ الکلی، لولهآزمایش، بشر و مواد شیمیایی میخریدند تا آزمایش کنیم. گاهی هم حین آزمایش، فرشی را میسوزاندیم، اما همیشه فضای تجربهکردن را برایمان ایجاد میکردند.
۵) ارتباطشان با نوهها چطور بود؟
۴ نوه بین ۴ تا ۱۵ساله در خانواده داریم. پدرم وقت زیادی با نوهها میگذراندند. وقتی با دو نوه آخر بازی میکردند، انگار سه تا بچه ۴-۵ساله دارند بازی میکنند. گاهی مادرم را هم به بازی میکشاندند. در پذیرایی خانه، وسطی بازی میکردند. با آن قد و هیکل، همراه بچهها اینطرف و آنطرف میدویدند. متکاهای مبل را به سمت هم میانداختند. میگفتند «چون سر و کارت با کودک فتاد، پس زبان کودکی باید گشاد». با نوه ۱۵ساله هم متناسب با سنش ارتباط برقرار میکردند و در مسائل درسی کمکش میکردند. دوچرخهسواری به نوههایشان یاد میدادند. دوچرخهسواری را پدر هم به ما یاد دادند، هم به نوهها.
درباره نوهها بسیار حساس بودند و توجه زیادی به آنها داشتند. شاید تنها موضوعی که در موردش ما را امر و نهی میکردند، همین بود. اگر اشتباهی در نوع برخورد با بچهها میکردیم، تذکر میدادند. مثلاً میگفتند «با دختربچه اینطور رفتار نکن.» و...
۶) اگر وقت خالی پیدا میکردند ترجیح میدادند چطور و با چه کسی آن را بگذرانند؟
اگر ما منزلشان بودیم که همنشین ما بودند. اما کلاً با مادرم زیاد وقت میگذراندند. اینطور نبود که در خانه مدام مشغول اخبار و روزنامه باشند. بیشتر سریالهای بین ۸ تا ۱۰ شب تلویزیون را همراه مادرم میدیدند. البته اینطور نبود که برنامهریزی کنند تا به سریال برسند! نه؛ به خاطر علاقهمندی خانواده، پای سریالها مینشستند، ولی کاملاً همراه میشدند و با دقت تماشا میکردند.
یکی از کارهایی که در اوقات فراغت، خیلی به آن میپرداختند، باغبانی بود. به این کار علاقه زیادی داشتند. بیشترین هدیهای که به دیگران میدادند، گلهای رز و شمعدانی بود که خودشان قلمه زده بودند. همیشه در خانه ما شاید ۱۰۰ تا گلدان کوچک بود برای هدیهدادن به دیگران.
۷) چطور میتوانستند به تمام مشغلههای کاری، امور خانواده و مطالعاتشان برسند؟
مدیریتزمان و نظم دقیقی داشتند. مثلاً پیش میآمد که با ایشان تماس میگرفتم و میگفتم «بابا، وقت دارید ۵ دقیقه ببینمتون؟»، میگفتند «اگر ۵ دقیقهست بیا. اگر ۱۰ دقیقهست نیا.»میگفتم «چرا؟» میگفتند «چون به مادرت قول دادم ساعت ۵:۱۰ خونه باشم. اگر بیشتر از ۵ دقیقه وقتم رو بگیری، دیر میرسم خونه. مادرت تنهاست و منتظر منه.» مثلاً اگر وقتی خانه بودند، برای مشورت و مسائل کاری به ایشان تلفن میزدم میگفتند «ببین پسر جان! من الان خونهام و وقتم در اختیار مادرتونه. قرار نیست زنگ بزنی، وقت منو بگیری!»
گاهی برخی میپرسند چطور ممکن است کسی در فلسفه، عرفان، شعر، فیزیک و علوم دیگر به این مرتبه برسد؟ پاسخ این است که اگر افراد عادی روزشان ۱۲ ساعت، و وقت مفیدشان مثلاً بین ۸ صبح تا ۸ شب است، محسن فخریزاده روزی ۱۸-۲۰ ساعت، وقت مفید داشت. هرگز ایشان را مشغول کار غیرمفید نمیدیدیم. فکر کنید کسی ۴۰ سال، روزی ۶ ساعت بیشتر از بقیه زندگی کند. پس زیاد عجیب نیست که ایشان هم به مطالعات فلسفی و عرفانی برسند، هم به حوزههای هستهای و...
۸) در دورهمیهای خانوادگی، تفریحتان چه بود؟
تفریحات زیادی داشتیم. دور هم شعر میخواندیم، بحث فلسفی میکردیم. گاهی مسافرت کوتاهی میرفتیم. سریال میدیدیم. به جنگل و طبیعت میرفتیم.
۹) شهید فخریزاده چه خصوصیات اخلاقی و رفتاری بارزی داشتند؟
بسیار متواضع بودند. اگر کسی ایشان را با تیم حفاظت میدید، فکر نمیکرد ایشان شخصیتی هستند که ازشان حفاظت میشود.
بسیار انتقادپذیر بودند؛ انتقاد را حتی از کسی که اختلافنظر جدی سیاسی یا مذهبی با او داشتند، میپذیرفتند.
برخوردشان با همه محترمانه و درست بود. هنگام بحث اصلاً برایشان اهمیت نداشت طرف مقابل کافر، لاییک، ضد انقلاب، بدحجاب یا... است. در یک بحث محترمانه، سعی میکرد او را متقاعد کند. گاهی میدیدیم در مهمانی خانوادگی، با کسی که اختلافنظر زیادی داشتند، ۴ ساعت بدون چالش و توهین حرف میزدند. حرف و عقیده همه را میشنیدند و پاسخ میدادند.
رویکرد سلبی نداشتند. میگفتند نباید کسی را چون پیراهن آستینکوتاه یا شلوار لی میپوشد، بیرون بیندازیم. نگوییم «چون تو حجابت درست نیست، برو! کاری با تو ندارم!» اعتقاد داشتند باید افراد را با هر وضعیت ظاهری، مدل حجاب و اعتقادات، اول جذب کنیم، بعد سعی کنیم در جریان درست، در آنها تغییر ایجاد کنیم.
بسیار مهربان بودند و این مهربانی نسبت به همه موجودات بود. من بعد از شهادت پدر میگفتم «گربههای حیاط هم مثل ما یتیم شدند.». برای گربههای حیاط، غذای مخصوص گربه میخریدند. همیشه یک گونی گندم برای کبوترها و یاکریمها در حیاط خانه بود. هر روز بعد از نماز صبح، اول غذای گربهها و پرندهها را میریختند.