
به گزارش حلقه وصل، نویسنده و پژوهشگر جوان کشورمان که تجربه مجریگری در برنامههای حوزه کتاب تلویزیون را هم در کارنامه دارد، روز گذشته به عنوان زائر عازم مدینهالنبی(ص) شد تا در موسم حج امسال شرکت کند. از امروز، یادداشتهای روزانه محقق را با عنوان «یادداشتهای یک زائر اهل قلم» در خروجی فارس مشاهده خواهید کرد.
* * *
با بچههای «مدرسه جهادی خواندن» رفته بودیم بشاگرد پنج ـ شش روز آخر تیر را. یک هفته ـ ده روز قبلش از کاروان حج تماس گرفته بودند که سازمان حج گفته باید پاسپورت را تعویض کنی. اعتبارش از زمان آغاز سفر ما به جای ۶ ماه، پنج ماه و ۲۷ روز بود و همین کسری سه روزه نگرانشان کرده بود که عربستان، بنیاسرائیلی ایراد بگیرد.
کارهای اداریش را انجام دادم و امیدوار بودم یکی ـ دو روز قبل سفر بشاگرد به دستم برسد، اما نیامد. مادرم رفته بود پلیس به اضافه ده برای پیگیری و گفته بودند پسرت نظامی است و ممنوعالخروج! هرچه گفته بود که اینطور نیست، نتیجه نداشت و خواسته بودند خودم با کارت پایان خدمت حضوری به اداره گذرنامه بروم. گفته بودند نامهای داریم که نشان میدهد پسرت ارتشی است! زنگ زدند بشاگرد که سریع خودت را برسان تهران و تازه یک روز بود که من لذت همجواری بچههای بشاگرد را چشیده بودم. سر کلاس بعدازظهر قول داده بودم فردا فلان مطالب را برایشان خواهم گفت و حالا مجبور بودم برگردم. رفتم پشت ساختمان که مثلاً فکر کنم. چشمم افتاد به گنبد مسجد خمینیشهر. توی دلم گفتم: خدایا! بیخیال شو. من برنمیگردم. خودت یک کاری بکن.
زنگ زدم به مادرم و خواهش کردم فردا بابا کارت پایان خدمت را ببرد و توضیح دهد. همزمان زنگ زدم به فرمانده محل خدمتم در ارتش و خواستم کاری کند. سرتان را درد نیاورم. به همان راحتی که نظامی و ممنوعالخروج شده بودم، مشکل برطرف شد. این وسط ماند چهل و هشت ساعت اضطراب کشنده برای من و کلی زحمت برای پدر و مادر. چیزی نمانده بود یک نامه منقضی شده از زمان سربازی از ارتش به سازمان گذرنامه، برای مجوز خروج من در ایام اربعین کار دستم بدهد و طبق معمول به جای آن کارمند سهلانگار، من متضرر شوم. جالبتر اینکه بعد از پایان سربازی در دی ماه ۹۵ دوبار از کشور خارج شدم. یک بار از مرز زمینی و یک بار هم هوایی و هیچ مشکلی نبود، اما به یکباره نامه قدیمی سر باز کرد و داشت دردسرساز میشد. فقط ۲۴ ساعت قبل از پایان مهلت چندین بار تمدید شده برای تحویل گذرنامه بالاخره به دستم رسید. اما مگر استرس آدم را رها میکند؟ با ترس و لرز از همه خداحافظی کردم. گیت خروجی فرودگاه امام خمینی (ره) همان نقطهای بود که اجازه نمیداد خیالم راحت باشد. اگر دوباره آنجا به خاطر یک تیک اشتباه معطلم کردند، چکار کنم؟ تا ثابت کنم اشتباه خودتان است، وقت گذشته و همسفرانم رفتهاند.
یک ماه اخیر را به شدت درگیر بودم؛ درگیر کارهایی اداری خستهکننده تمام نشدنی. کار، گره خورده بود. اینقدر که نتوانستم برای خداحافظی به مشهد بروم و از امام مهربان تشکر کنم. حقیقتا از حل مشکل ناامید بودم. پنجشنبه ظهر، آخرین فرصت بود که با خیال آسوده عازم حج شوم؛ اگر کار تمام میشد.
صبح، حامد، همسفر عمره دانشجویی که مشهدی است زنگ زد که چون نتوانستی بیایی مشهد، من آمدهام حرم. خدا حافظیات را من میکنم و تو هم به جایش در مدینه جای من سلام بده. به گریه افتادم. التماسش کردم بنشیند حرم و دست از دعا برندارد تا مشکل ما حل شود. گفتم دو ـ سه ساعت دیگر هم اگر بگذرد، باید دلناگران بروم. مثل همیشه معرفت کرد و نشست.
صبح بدون امید دنبال کاری افتادم که دو ـ سه ماه پیگیرش بودم و سر ظهر در کمال ناباوری همه کارهای زمینمانده و عقبافتاده تمام شد. زنگ زدم به حامد. گفتم: به امام رضا (ع) بگو خیلی مخلصم. بگو مثل همیشه لطف کردی. گفتم: خودت را هم جای من ببوس! حامد بغض کرد. گفتم: سلام اول را به نیت تو میدهم.
دلخوش از آسودگی خیالی که هدیه امام رضا بود، نشستم به انتظار جمعه. دلهرهام برای اتفاقات عجیب و غریب سر گیت خروجی لحظه به لحظه بیشتر میشد، اما کاری نمیشد کرد. با این اوضاع روحی صبح امروز، وقتی پاسپورتم بدون مشکل چک شد و مُهر خروج خورد، تمام شادی دنیا به وجودم نشست. حالا توی هواپیما نشستهام و دارم مینویسم. جمعه بعدازظهر است و حوالی غروب در مدینه خواهیم بود. غروب دلگیر جمعه به دلگیرترین شهر دنیا میرسم؛ همان شهری که غمخانه شیعه است و هیچ کس نمیتواند در آن شاد باشد. مدینهالنبی؛ شهر رسول مهربانی؛ شهر مادر بینشان؛ شهر ائمه بیحرم و شهر مظلومیت علی. بأبی انت و امی.