به گزارش حلقه وصل، میدان میدان خونین مبارزه
نظامیان صلوات کش
اعلام عزای عمومی در عید نوروز برای سران حکومت ایران گران آمد. لازم دیدند ضرب شست نشان دهند. دستگاههای امنیتی و نظامی دست به کار شدند و با ارائه طرحی مشترک تصمیم به فرستادن نیروی نظامی به قم گرفتند. اول فروردین یک گردان از تهران راهی قم شد. طبق برنامه پیش پای آنها گاو کشتند؛ به سرشان گل ریختند؛ حدود یک کیلومتر در خیابانهای اصلی شهر راهپیمایی کردند؛ نمایش قدرت دادند؛ در صحن حضرت معصومه علیهاالسلام به سلامتی شاه هورا کشیدند؛ زیارت نامه خواندند؛ و همانجا مراسم صبحگاه اجرا کردند. غیر از نظامیان، گروههای دیگری نیز به اسم دهقان با خودروهای بزرگ به قم آورده شدند. محل استقرار اینان دبیرستان حکیم نظامی بود.
در نخستین روز سال 1342 صدای قرآن از بیشتر مکانها بلند بود، اما از ساختمانهای فرمانداری و شهرداری قم صدای ساز شنیده میشد. وظیفهای که برای گروههای یادشده تعیین شده بود، شرکت در مجالس عزاداری روز دوم فروردین/ 25شوال، شهادت امام جعفر صادق علیه السلام، به هم ریختن آن، درگیری و... بود. به آنها گفته شده بود با سر دادن صلوات مانع از سخنرانیهایی شوند که علیه مقامات حکومتی صورت میگیرد. از آن سو، گروههایی از مردم، به ویژه روحانیان محصل با به تن کردن لباس سیاه به پیشواز عید آمده بودند. «ظاهرا از روز عید یا روز قبل از عید پیراهنها و لباسهای مشکی را تنشان [کردند] ... آنچنان وسعت [گرفت] ... که هر روحانی و هر طلبهای را نگاه [میکردی] لباس مشکی تنش [بود]...» مردم، بنا بر رسمی دیرین، هنگام نو شدن سال، در مراقد مشهور گردهم میآیند. طلبهها این زمان را غنیمت دانسته، برگههایی را چاپ و آماده کرده بودند. در بیشتر این اعلامیهها گفته شده بود که چرا امسال عید نداریم. با به صدا درآمدن زنگ تحویل سال در [حدود] ساعت 11.50 از آسمان حرم حضرت معصومه علیها السلام اعلامیه میبارید.
آیت الله خمینی بعد از ظهر اول فروردین، نخستین جلسه سوگواری به مناسبت تألمات و مصائب رفته بر جامعه اسلامی در سال گذشته را در خانهاش برگزار کرد. به منابع امنیتی خبر رسیده بود که آقای خمینی در این مراسم سخنرانی خواهد کرد، اما او از آقای محمد آل طه خواست برای حاضران سخن براند. گویا موضوع و جهت سخنان را نیز یادآور شده بود. آل طه نیز ضمن انتقاد از پخش موسیقی از بلندگوی ساختمانهای دولتی قم، دستگاه حکمرانی معاویه و یزید را با حاکمان ایران مقایسه کرد و به حاضران وانمود که تفاوتی میان آنها نیست. در پایان مراسم، اعلامیههایی میان مردم شرکتکننده در جلسه پخش شد.
جلسه بعدی صبح روز دوم فروردین بود. آن روزها خانواده آیت الله خمینی در قم نبود. او تنها بسر میبرد. افراد خانواده به همراه پسر بزرگش، مصطفی، برای زیارت امامان شیعه به عراق رفته بودند، اما احمد شانزده ساله، کنار پدرش در قم بود. آن روز افرادی که خانه آیت الله خمینی، کوچه و آن حوالی را پر کرده بودند، همه از مردم عادی و طلبهها نبودند، بلکه صدها تن از آنان، همان صبح، از دبیرستان حکیم نظامی بیرون آمده بودند. چهره اینان با دیگران یکسان نبود. آرایش موی یکدستی داشتند. کلاههای نظامی روی پیشانی و دور سرشان خط انداخته بود. همه میدیدند که رنگ و رخ مجلس غیرعادی است؛ صلواتهای بی جا فرستاده میشود! چند نفری که دور و بر صاحب مجلس نشسته بودند، موضوع را یادآور شدند.
خودش هم میدید که آمدهاند مراسم را به هم زنند. آقای خمینی برخاست و به خانه روبرویی رفت. این خانه در اجاره مصطفی، پسرش، بود. آنجا، صادق خلخالی را خواند و حرفهایی به او زد تا به حاضران بگوید. گفت: «اعلام کنید اگر چنانچه اینجا کسی صلوات بیجا بفرستد یا کاری بکند که بخواهد مجلس را به هم بزند، من راه میافتم میآیم در صحن حرفهایم را میزنم. خیال نکنید که من از این چیزها وحشت دارم. من به جای این که اینجا حرف بزنم بلند میشوم میآیم در صحن حضرت معصومه و در جامعه حرفهایم را میزنم. مواظب باشید، دست از پا خطا نکنید و کسی صلوات بیجا نفرستد.»
پیک بیباک آقای خمینی پس از گفتن این پیام، جملاتی را نیز خود به آن افزود و فریاد زد: «هر حرامزاده، هر بیدین خائن که آمده این مجلس را به هم بزند بداند که اگر یک بار دیگر در اینجا گربه برقصاند، حضرت آیت الله به طرف صحن مطهر حرکت خواهند کرد و این جمعیت نیز به دنبال ایشان راه میافتند و در آنجا به دنیا اعلام میکنند که در این مملکت به روحانیت اسلام چه میگذرد.»
یکی از حاضران نزدیک آیت الله خمینی گفته است که پس از این تشر، فردی خوش تیپ با لباس غیرنظامی که احتمالا افسر گروه اعزامی از تهران بود. نزد آقا آمد، خم شد و گفت: من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما اخطار کنم که اگر امروز کوچکترین حرکتی بکنید به نیروهایمان دستور میدهیم همه را تنبیه کنند... آقا هم یک مرتبه فرمودند: ما هم به برادرانمان دستور میدهیم تأدیبتان کنند.» پس از این پاسخ آن مأمور عقب عقب رفت، زمین خورد و از خانه بیرون شد.
هیاهوی مجلس خوابید و لحظاتی بعد آنانی که چهرهای متفاوت داشتند، بلند شده، مجلس را ترک کردند. سرکرده آنان نمیتوانست درجا تصمیم بگیرد؛ بمانند و به هیاهوی خود ادامه دهند؟ اگر آیت الله خمینی تھدیدش را عملی کند، چه؟ باید کسب تکلیف میکرد. پس از پایان مراسم، آقای خمینی گفت که وقتی دیدم وضع غیرعادی است به ذهنم خطور کرد که من این پیغام را بدهم. اینها اگر نقشهای داشته باشند، بعد از این پیام مجبورند با مرکز تماس بگیرند که آیا با چنین وضعی نقشهمان را عملی کنیم یا خیر؟ و اینها تا بروند تماس بگیرند، ما کارمان را کرده ایم.»
آن مراسم با سخنرانیهای آقایان محمد آل طه و علی اصغر مروارید و بدون درگیری و آشوب به پایان رسید. مأموریت بعدی نظامیان صلوات کش، بعدازظهر آن روز در مدرسه فیضیه بود. بانی مراسم مدرسه فیضیه آیت الله گلپایگانی، و مناسبت آن، شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود. گفته شده برپایی این مراسم از سوی آقای گلپایگانی، پیوندی با گذشته نداشت. وی در سالهای پیشین چنین یادبودی را در خانهاش برگزار میکرد؛ و روشن نیست تصمیم تازه از چه رو و با دخالت چه کسانی گرفته شده بود!؟
آیت الله خمینی میدانست که گروه اعزامی تهران بدون آفریدن رخدادی قم را ترک نخواهد کرد؛ در خانهاش موفق به آشوب نشده بودند و لابد شنید که در مراسم خانه آقای شریعتمداری هم حادثهای پدید نیامده است؛ پس میماند مدرسه فیضیه.
«ساعت سه بعدازظهر بود که مجددا خدمت ایشان رسیدیم؛ ... پای منبر نشسته بودند و دانشجویی اشعاری را به مناسبت روز شهادت امام صادق (ع) میخواند. بنده و دو سه نفر از برادران که وارد شدیم، اشاره فرمودند: بیایید اینجا ... [و] آهسته فرمودند: نقشهها در مدرسه فیضیه است. آنجا آقای گلپایگانی برنامه گذاشتهاند. نقشهها را میخواهند آنجا پیاده کنند. شما از اینجا یک سر به آنجا بروید، برادرانتان را هرکجا هستند جمع کنید و در آنجا باشید. آنها قصد دارند که به طلاب و علما و مدرسه حمله کنند. شما سعی کنید جمعیت را به بیرون بکشید و نگذارید که جمعیت در آنجا آسیب ببیند. جمعیت را به خیابان حرکت دهید که اینها هر شیطنتی دارند در منظر و مرئای همه زوار بکنند.» و بعد سفارش کرد که تمام حوادث را بنویسید؛ یادداشت بردارید؛ کارتان که تمام شد، در قم نمانید؛ ممکن است شناخته و دستگیر شوید.
همه کسانی که یادماندههای خود را از حادثه مدرسه فیضیه باز گفته اند، به فراوانی چهرههایی که نسبتی با چنین مجالسی نداشتند، اشاره کردهاند. هم اینان با هیاهو و سر دادن صلواتهایی میان سخنرانی محمد آل طه و سپس مرتضی انصاری مراسم را به هم زدند. به سمت بلندگو رفتند تا صدایشان را بلندتر کنند. یکی سیم بلندگو را از پریز کشیده بود؛ با این حال برای سلامتی رضا شاه و پسر و نوهاش شعار دادند. زدوخورد آغاز شد. شلاقهای دستی را بیرون کشیدند و آنان که نداشتند با کندن شاخههایی از درختان حیاط مدرسه به جان مردم افتادند. جاوید شاه میگفتند و میزدند. گروهی از در اصلی مدرسه پا به فرار گذاشتند. هر کس بیرون میرفت چوب میخورد و میشنید که بگو جاوید شاه. چوب به دستها آن بیرون بودند. اندکی هم نه به قصد فرار، از همین در بیرون شدند. آنان شنیده بودند که آشوبگران راهی خانه آقای خمینی خواهند شد. رفتند تا نگهبان او و خانهاش باشند. آنها که ماندند، مقاومت کردند؛ هم میخوردند و هم میزدند. اینان خود را به طبقه دوم مدرسه رساندند؛ هم پناه گرفتند و هم با آجرهایی که از دیوارهای مشبک بالکن مدرسه میکندند، نظامیان را نشانه رفتند. طولی نکشید که مهاجمان عقب نشستند. مدرسه نفسی تازه نکرده بود که نیروهای شهربانی از راههای بیرونی بر بام فیضیه ظاهر شدند و با شلیک گلوله اعلان وجود کردند. در یورش تازه، نوبت به حجرهها و طلبههای پناه گرفته در آنها رسید. در و پنجره اتاقکها را شکستند. «طلبهها را از حجرهها بیرون میکشیدند و دست به دست رد میکردند. اولی میزد، دومی میزد، سومی میزد و چهارمی با لگد از پلهها پایین میانداخت.» برخی محصلان از دیوار پشت مدرسه پایین پریدند و دست و پایشان شکست. آیت الله گلپایگانی، بانی مجلس، که در شروع در گیری کنار منبر نشسته بود، اینک به یاری طلاب و برخی خویشان در یکی از حجرهها پناه گرفته بود. اطرافیان نگذاشتند تعرضی به وی شود. زمانی که یکی از مهاجمان چوب به دست قصد حمله به این اتاقک را داشت، با چوب «به سینه آقای علوی، داماد بزرگ آیت الله گلپایگانی زد و ایشان را به شدت مجروح ساخت.»
گفته شده فاتحان آنچه از حجرهها بیرون ریخته بودند، آتش زدند؛ و آنچه به جا ماند، لباسهای پاره، پارچههای سفید و سیاه خونینی که پیش از این عمامه بودند، کفشهای نیمدار رها شده در هر سو، خونهای بر زمین ریختهای که در حال خشک شدن بود، وحشتی که در سراسر شهر پراکنده شده بود، و زخمیهایی که روشن نبود در بیمارستانها پذیرش شوند و بیشتر پناه برده به خانههای مردم، بود.
کسانی که خود را به خانه آقای خمینی رساندند، چاره را در بستن در دیدند. سیدمحمدصادق لواسانی، دوست دیرین او، این پیشنهاد را داد. «تا گفت در را ببندید، آقا هم عصبانی شد، از جا بلند شد و گفت که الآن میروم حرم، حرفهایی که نزدم میگویم. اینها با من کار دارند، نه با دیگری.» شاهد دیگری گفته است وقتی آقا متوجه شد که در را بستهاند «یک مرتبه از جا بلند شده، فرمودند: «طلاب و فرزندان مرا در مدرسه کتک میزنند و مدرسه را ویران میکنند و در منزل من بسته شود؟ ... بگذارید هر کس میخواهد بیاید.» و آمدند. بیشتر، زخمیها بودند. یکی از بدحالان سیدیونس رودباری بود. «از آن بالا ولش کرده بودند پایین. آقا شروع کرد خودش از او پذیرایی کردن.» شمار مجروحان پناهنده افزایش یافت. وقتی آقا پرسید چرا اینان را به بیمارستان نمیرسانید، گفتند که نمیپذیرند. گفت که به رئیس اداره بهداری قم بگویید فکری کند. «با دکتر واعظی تماس گرفتند. او هم گفت همه را بیاورید بیمارستان. مجروحین را به بیمارستان منتقل کردند.»
آیت الله در آن شب هراسناک، که حتی نزدیکانش از ترسی سخن گفته اند که بر وجودشان خیمه زده بود، به چهرهها و دلهای نگران آن خانه آرامش داد و گفت: «ناراحت و نگران نشوید. مضطرب نگردید. ترس و هراس را از خود دور کنید. شما پیرو پیشوایانی هستید که در برابر مصایب و فجایع صبر و استقامت کردند.» گفت که آنچه امروز بر شما گذشت در برابر حوادثی چون روز دهم محرم و شب یازدهم آن ماه، کوچک است. «عیب است برای کسانی که ادعای پیروی از حضرت امیر علیه السلام و امام حسین علیه السلام را دارند، در برابر این نوع اعمال... خود را ببازند.» و حرف آخر را با اطمینان گفت: «اینها گور خود را کندند.»
آن شب آقای خمینی از همه آنان که برای نگهبانی به خانهاش آمده بودند، خواست خانه را ترک کنند. برخی رفتند، اما گروه اندکی برخلاف میل صاحب خانه ماندند و تا صبح در اطراف خانه کشیک دادند.
صبح روز سوم فروردین در خانه علمای قم بسته بود. ترس در همه جا پراکنده شده بود، روحیهها در هم شکسته بود. نظامیان هنوز در شهر بودند. کتکهایی که دیروز در مدرسه فیضیه و اطراف آن به طلبهها و غیرطلبه زده بودند، این بار در خیابانهای قم زدند. هر عمامه بسری که میدیدند، میگرفتند و میزدند. برخی را هم بعد از ضرب و شتم دستگیر میکردند. تنها در باز آن روز صبح، در خانه آیت الله خمینی بود که جمعیت انبوهی را در خود جا داده بود. او برای حاضران سخن گفت؛ آنان را آرام کرد؛ ترس را از دلهایشان شست؛ و افسوس خورد که صدای این حادثه تلخ به جهان نمیرسد. «دلگرمی دادند و از این جهت که این حادثه هویت حقیقی رژیم را به مردم نشان داد، اظهار خوشحالی میکردند و مردم را به مقاومت و استقامت توصیه میفرمودند.» این گفته نیز منتسب به وی است که مردم لازم است از مدرسه فیضیه دیدن نمایند و جنایت غیر انسانی دستگاه حاکمه را از نزدیک ببینند و نیز به بیمارستانها سرکشی کنند و از روحانیان مجروح و مصدوم عیادت به عمل آورند تا دریابند که دستگاه حاکمه با روحانیت چه کرده است.»
مهدی عراقی بیش از دیگران سخنان آقای خمینی را به یاد میآورد. بنابر یادکرد او محتوای این بیانات که بیش از یک ساعت به طول کشید، همان کلمهها و جملات پرحرارتی بود که چند روز بعد روی صفحه کاغذ نشست و به «شاه دوستی یعنی غارتگری» شهرت یافت. «یک مقداری از دیکتاتوریها و جنایتهای بنیامیه و بنیعباس [گفت که با مسلمانها و سادات علوی چه کردند و اینها [= دستگاه سلطنتی شاه] ثابت کردند که شاه دوستی یعنی غارتگری، شاه دوبیتی یعنی چپاولگری... شاهدوستی یعنی جنایت، قتل و... من به شما قول میدهم که پیروزی با ما است، چون ما حق هستیم و اینها باطل اند و شکست قطعی از آنهاست... و دمی به همه دمیده شد... یک روحیه خاصی، به خصوص طلبهها، پیدا کردند.» در مدرسه فیضیه را نبستند و گروههایی از مردم، به ویژه زایرانی که از دیگر شهرها به قم میآمدند و از آن وحشت ریخته شده بر سر شهر دور مانده بودند، توانستند صحنه متروکه آن جنگ را ببینند.
البته ماموران تلاش کردند با جمع کردن لباسها، کتابها و اسباب حجرهها و شستن خونهای ریخته شده، صحنه را دستکاری کنند، اما طلبهها تا جایی که امکان داشت آن را به شکل اول بازگرداندند. مأموران پیش از ترک قم موظف شدند مجروحان حادثه مدرسه فیضیه را از بیمارستانها بیرون کنند. خانههای مردم خیلی زود جای تخت بیمارستانها را گرفت و طولی نکشید که چند خودرو حامل پزشک و دارو از تهران سر رسید. بیشتر زخمیها در کوچه یخچال قاضی بستری بودند. پزشکها را بر سر بالین زخمیها بردند و کار درمان خانگی آغاز شد.
شب پنجم فروردین شایعهای با شتاب در شهر پیچید: شاه فرار کرده است. میگفتند شاه تهران را به قصد شیراز ترک کرده، مقصد بعدی او روشن نیست. همه درباره شاخ و برگهای این شایعه میگفتند و میشنیدند. آنان که از تهران میآمدند، اوضاع پایتخت را عادی توصیف نمیکردند. در قم نیز نیروهای انتظامی و نظامی از سطح شهر جمع شدند. کسی در خیابانها پاس نمیداد. برق بخشی از قم رفت. برخی به یکدیگر تبریک میگفتند. شاهدان آن روزها میگویند که از این شایعه بوی توطئه میآمد. میخواستند آیت الله خمینی را بدین وسیله تحریک کنند به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفته، سخنرانی کند، و با همین دست آویز دستگیرش نمایند. «من و آقای [ابراهیم] امینی با تشرف ایشان به حرم مخالفت کردیم و گفتیم در این شرایط و شلوغی صحن و حرم، تشرف شما صلاح نیست. ایشان اول قبول نمیکردند، ولی بالاخره با اصرار ما منصرف شدند. آقای امینی میگفت من به قدری ناراحت و نگران بودم که تصمیم داشتم اگر ایشان منصرف نشوند، قبای ایشان را بگیرم و بکشم، ولو موجب پرت شدن ایشان باشد.» شایعه دیگر، کشتن آقای خمینی به دست نیروهای زبده و اعزامی از تهران بود. دوستداران آیت الله پس از شنیدن این شایعه خود را به خانه او رساندند، اما دیدند که اعتنایی به این حرفها ندارد. اندک افراد حاضر در خانه آن شب خواب به چشمشان نیامد، اما گفتهاند که آقا سر بر متکا گذاشت و چون دیگر شبها به خواب رفت.
مأموران فرستاده شده از تهران، پیش از ترک قم، در دو گردهم آیی تشریفاتی و از پیش برنامه ریزی شده شرکت کرده بودند. آنان در روزهای سوم و چهارم فروردین در میدان آستانه اجتماع کرده، با اضافه شدن تعدادی از کارکنان و کارگران ادارات محلی شعارهایی در حمایت از محمدرضا پهلوی داده بودند.
در همین روزها خبر خودداری تاکسیهای قم از سوار کردن روحانیان به آیت الله خمینی رسید. خبر دادند که رئیس شهربانی چنین دستوری به رانندههای تاکسی داده و تهدید کرده اگر آخوندی را سوار کنند، عواقب آن را باید بپذیرند. بلافاصله به رئیس شهربانی قم خبر دادند که آیت الله خمینی شما را خواسته است. سرهنگ حسین پرتو به هر دلیلی به دیدار او رفت و شنید که گویا دستور دادهاید تاکسیها روحانیها را سوار نکنند؛ درست است؟ اگر خبر صحت دارد الآن تلفنی از تهران میخواهم که صد سواری بفرستند به قم و طلبهها را رایگان جابه جا کنند. سرهنگ پرتو دست و پایش را گم کرد و موضوع را انکار. آقای خمینی گفت که اگر تا ظهر امروز گزارش بدهند که تاکسیهای قم روحانیها را سوار نمیکنند، من تصمیم خود را عملی میکنم. ساعتی بعد دستور داده شده به تاکسیها لغو شد.