به گزارش حلقه وصل، سورنا جوکار در آستانه برگزاری شب شاعر پاسداشت شاعر انقلابی میرهاشم میری یادداشتی را منتشر کرد.
به نام خدا
بسیاری از شاعران تازه کار در ابتدای راه حتی اگر چیزی از بدیهیات شعر ندانند، خود را یک ادیب و دانشمند بالفعل تصور میکنند و بیشترشان بر این گمانند که همه آنچه را باید و لازم است، به خوبی میدانند و اگر کسی ایرادی به نوشتههای آنان میگیرد، مشکل از سواد اندک و دانش ناقص آن شخص است نه ضعف و بی مایگی آثار جناب شاعر نوقلم.
باید اعتراف کنم من هم یکی از همان علامههای میان تهی بودم که خود را بی نیاز از دانش جهان میدانستم. درست یازده سال پیش بود که اولین بار نوشتههای خود را برای شرکت در جشنوارهای ارسال کرده و به دلیل آن که آثارم حائز رتبهای نشده بودند از زمین و زمان گلایه داشتم و گمان میکردم داوران جشنواره، پی به مفاهیم و اندیشه های بلند در شعرم نبردهاند وگرنه چگونه ممکن است نام من در میان برگزیده ها نباشد. روز اختتامیه، همراه با دوستانم برای شنیدن شعرهای برگزیده، به محل برگزاری مراسم رفتیم.
مجری از رییس هیئت داوران دعوت کرد تا کمی برای حاضران سخنرانی کند. چند لحظه بعد مردی میانسال با چشمانی که گویی تک تک ما را از پس عینک، زیر نظر گرفته پشت تریبون ایستاد. خودش بود، جناب آقای میرهاشم میری. همان رباعی سرای معروف سالهای انقلاب و دوست قیصرامین پور، حسن حسینی، موسوی گرمارودی و بسیاری نامه ای دیگر. این اولین مرتبه بود که ایشان را زیارت می کردم. بیانی شیرین و شیوا داشتند که با لهجه ای آمیخته از زبان معیار و گویش همدانی، حرفهایش دلنشین تر به گوش میرسید.
برای چند دقیقه ای مات آنچه میگفت شده بودم. اما ناگهان یاد ناکامی خود در جشنواره افتادم و عصبانیتم شعله ور شد. به ویژه آنکه جناب میری، داور جشنواره را مقابل خود در حال سخنرانی میدیدم و در نظر من ایشان همان کسی بود که باعث شده دستم از جوایز کوتاه بماند. همان لحظه تصمیم گرفتم انتقام آنچه را گمان می کردم - بی عدالتی در حق من است- از او بگیرم. پس دوباره به حرفهایش گوش سپردم. داشت در مورد رباعی صحبت می کرد و من در کنار لذت بردن از آنچه میگفت در بین حرفهایش به دنبال بهانه ای برای ابراز نارضایتی خود میگشتم که ناگهان ایشان گفتند ( قالب رباعی مجالی برای بیان اندیشه های فلسفی است و معمولا کسانی مانند پزشکان، حکما،فلاسفه و عالمان دین که وقت کافی و دغدغه شاعری ندارند اما در عین حال می خواهند آنچه بر زبان میآورند ماندگار شود، دست به سرودن شعر در قالب رباعی میزنند) با شنیدن این جمله انگار آن بهانهای را که میخواستم پیدا کرده بودم. پس با صدای بلند از میان جمعیت خطاب به جناب میری گفتم: یعنی شما هم حکیم و فیلسوف و عالمدین هستید که رباعی مینویسید؟!. صدای خنده جمعیت بالا گرفت و من مانند فاتحی پیروز، باد در غبغب انداخته و از آنچه گفته بودم سر از پا نمیشناختم.
اما غافل بودم از آن پاسخی که تجربه سالها آموزگاری جناب میری برای من در آستین داشت. استاد میری قدری عینک خود را جابجا کرد تا گوینده را بهتر ببیند. بعد با لبخندی خیره به من گفت: در اسرارالتوحید آمده: در آن وقت که شیخ ما (ابوسعید ابوالخیر) به نیشابور رفت،استاد امام ابوالقاسم قشیری شیخ ما را ندید و او را منکر بود. هر چه بر زبان شیخ ابوالقاسم میرفت عینا به شیخ ما باز میگفتند... و شیخ هیچ نمیگفت.
روزی بر زبان استاد امام (ابوالقاسم) رفت که: بیش از این نیست که بوسعید، حق تعالی را دوست میدارد و حق تعالی ما را دوست میدارد. فرق این است که ما در این راه پیلیم و بوسعید، پشه!
این خبر را نزدیک شیخ ما آوردند. شیخ آن کس را گفت: برو پیش استاد امام و بگو که:(( آن پشه هم تویی، ما هیچ نیستیم، و ما خود در این میان نیستیم.))
با پایان جملات استاد، نگاه همه جمعیت حاضر، به من معطوف شد. صدای خندهها اینبار بلندتر و طولانیتر به گوش رسید. اما من ابدا به تمسخر دیگران توجهی نداشتم و فقط مسحور کلام جناب میری مانده بودم که چگونه توانست بدون درنگ روایتی چنین زیبا و مرتبط با پرسش شیطنت آمیز من را در ذهن بیابد و بی آنکه نقطه ای از آن را جا بیندازد تحویل دهد؟! این پاسخ جدا از ظاهرش ،هرچه بود نشان از تیزهوشی، دانش بالا و قدرت انتقال بی نظیر ایشان داشت. پاسخی که برای من مانند کلید صندوقچه گنجی بی نظیر بود، چرا که باعث شد بدانم در شهر خود کسی را یافته ام که میتوان سالها از دانستههایش بهره برد. پاسخی دندان شکن و البته به جا که افتخار شاگردی این دانشکده ادبیات سیار را نصیب من کرد.
افتخاری که بی نهایت ارزشمندتر از تمام جوایزی بود که طی سالهای بعد، از شرکت در جشنوارها به دست آوردم.