
سرویس معرفی: بیستم اردیبهشت سالگرد دیدار جمعی از مسئولان حوزه هنری و دست اندرکاران تولید و انتشار کتاب «دا» با مقام معظم رهبری است. این روزها که همزمان با بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب تهران، فضای کتاب و کتابخوانی در فضای فرهنگی کشور در راس همه خبرها است مرور میکنیم خاطراتی که «دا» برایمان در این سالها رقم زده است:
«دا» در 5 بخش و چهل فصل تدوین شده است و می توان مطالب آن را به سه دوره تقسیم کرد.
1. دورهی اول مربوط میشود به روزهای کودکی راوی در بصرهی عراق. در این مقطع سیدحسین حسینی (پدر خانواده) به دلیل مبارزاتی که علیه رژیم بعثی دارد، دائم تحت تعقیب استخبارات عراق است و یا در زندان به سر میبرد. در پایان این دوره که سه فصل اول کتاب را شامل میشود، خانواده حسینی که اصالتا ایرانی بوده و از اهالی روستای رزین آباد دهلران ایلام هستند، به ایران مهاجرت کرده و در خرمشهر ساکن میشوند. سکونتی همراه با تغییر دائم خانه، به دلیل مشکلات معیشتی و اجارهنشینی.
2. دورهی دوم از 31 شهریور 59 آغاز میشود. همان روزی که قرار بود پسفردای آن، رئیسجمهور عراق شام را در تهران صرف کند! این دوره تا فصل 28 ادامه دارد و شامل بیست روز اول جنگ است. عمدهی حوادث کتاب در این صفحات رخ میدهد. حوادثی چون شهادت پدر در همان روزهای آغازین دفاع و دفن او توسط دخترش زهرا، مهاجرت خانواده از خرمشهر، شهادت سیدعلی برادر زهرا، حوادث مربوط به جنتآباد (قبرستان خرمشهر)، ضیافتهای بنیصدر و ممانعت از اعزام نیرو به خرمشهر. به جرأت میتوان گفت که در مطالعه این صفحات، خواننده با لحظاتی روبرو میشود که برای مدتی کتاب را بسته و توان ادامه نخواهد داشت!
3) دورهی سوم کتاب هم مربوط میشود به یازده فصل آخر، که از مصدومیت سیدهزهرا آغاز میشود و شامل کمپنشینی خانواده در سربندر، سفر و اقامت در تهران، ازدواج با حبیب مزملی و زندگی در آبادان، اقامت مجدد در تهران ولی این بار همراه با فرزندان خود و نهایتا پایان جنگ است.
بریدهای از فصل سی و ششم کتاب «دا»
از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم می خواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمی دادند.
روزی که حبیب گفت برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمی شناختم. حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال می خواستم شهرم را ببینم. فکر می کردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمی دانستم چه بر سرش آمده.
وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبی اش –کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان وصل می کرد، تخریب شده بود. از روی پی شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.
آنچه به چشمم می خورد غیر قابل باور بود. من شهری نمی دیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمی آوردم کجا هستیم. هرجا می رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه می کردم نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه ای و نه خانه ای. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین ما را محاصره کرده بودند آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند ، نکرده بودند.
اول رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلی صدمه دیده بود،ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه ها گذشت. از مطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی نمانده بود. توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم. خاک ها را زیر و رو کردم. اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف علی گم شد.
وقتی حبیب مرا به طرف خانه مان برد باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر تخریب نشده بود ولی خانه ها به قدری آسیب دیده بودند که احساس می کردم به شهر و محله ای غریب وارد شده ام. با دیدن خانه مان یاد علی و بابا زنده شد.
صدای آنها را می شنیدم. صدای روزهایی که داشتند این خانه را می ساختند. خانه ای که همه ی ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامی ها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتی از در سه لنگه ای حیاط دو لنگه اش را برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده می کردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی که سمت راست حیاط نسبتا بزرگ خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. با این حال خانه ما نسبت به دیگر خانه های طالقانی کمتر آسیب دیده بود.
از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانه هایی که روی قبرها گذاشته بودم از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم . ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم.
حبیب سر مزار علی برایم تعریف کرد که ...
...بعد صحبت های حبیب هیچ حرفی نزدم. دوست داشتم بروم همه جا را ببینم. همه جای شهرم را. ول یاز سمت کشتارگاه و پلیس راه تردد ممنوع بود. عراقی ها هنوز توی شلمچه بودند.
توی محدوده ی شهر چرخ زدیم، حبیب که می دید چقدر ساکت و بهت زده ام، توضیح می داد و من فقط می شنیدم. از صبح تا دو بعدازظهر همین طور گشتیم و من نگاه کردم.
همین که خانه رسیدیم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. برایم خیلی سخت بود. وقتی شهر سقوط کرد این قدر برایم سنگین نیامده بود. نمی دانم شاید امیدم این بود که شهرمان را سالم پس می گیریم ولی وقتی ویرانه های شهر و ظلمی را که بر آن رفته بود دیدم، تحملش واقعا برایم سخت و دردناک می آمد. این همه جوان هایمان شهید شده بودند و آخر هم دشمن با خانه های مردم این طور کرد.
مهدی قزلی نویسنده کتابهای پنجره های تشنه، جای پای جلال، حماسه کربلا و مدیرعامل بنیاد ادبیات داستان ایرانیان در دیدار بیستم اردیبهشت حضور داشته و حاشیه هایی بر این دیدار نوشته است:
به لطف ناهماهنگیهای همیشگی، کمی طول کشید تا برسیم به محل دیدار و همه آنهایی که قرار بود، آمدهبودند و در صفهای نماز نشسته بودند. وقتی نشستیم صدای اذان میآمد. چند دقیقه بعد رهبر هم آمد و ایستاد به نماز. جلسه کمی غیر منتظره بود. بهمن ماه سال گذشته رهبر با دستاندرکاران کتاب «دا» دیدار داشتند. الان هم موقع نمایشگاه کتاب، و جلسه با مسوولین و کارکنان فقط یک انتشارات (حتی اگر سوره مهر باشد و وابسته به حوزه هنری) جالب بود. نماز خواندیم و منتظر پایان تعقیبات رهبر ایستادیم تا هرچه میتوانیم نزدیکتر به ایشان بنشینیم. رهبر مثل همیشه نشست زیر عکس امام و ما هم نشستیم اطرافش. فرصت شد تا باز هم از نزدیک ببینمش، دیگر مدتهاست در صورتش موی سیاهی نیست و چهرهاش خبر از سالهای زیاد عمر میدهد. هرچند وقتی صحبت یا سوال میکند، خبری از آن کهولت نیست و شادابی جایش را میگیرد. عبای قهوهای رنگ تابستانی پوشیده بود و قبای زیتونی رنگ و چفیهای که حتما توسط کسی درخواست میشد تا آخر جلسه. مثل همیشه سر گرداند و همه جمعیت را از نظر گذراند و به چشمهای حاضران نگاه کرد و آرام سر تکان داد و گفت: من آماده شنیدن هستم.
آقای خاموشی که رییس سازمان تبلیغات اسلامی است، اول شروع کرد و کوتاه گزارش داد و گفت: جوانان دنبال نقطه نظرات حضرت عالی در حوزه فرهنگ هستند.
بعد از خاموشی، محسن مومنی صحبت کرد، او هم کوتاه. چند روزی بیشتر از صدور حکم ریاستش بر حوزه هنری نمیگذشت و تازه ساعت 9 صبح از سفر کربلا رسیده بود و خودش را رسانده بود به جلسه. یک بار این آقای مومنی را همراه رضا امیرخانی و سیدعلی کاشفی خوانساری در یکی از خیابانهای کربلا دیدم، آن موقع که بازار زیارتهای قاچاقی داغ بود. شاید به همین خاطر هر وقت میبینمش برایم کسوت زائر کربلا را دارد.
رهبر در طول صحبتهای خاموشی و مومنی آرام نشسته بود؛ گاهی به آنها نگاه میکرد و گاهی چشم میدوخت به موکتهای اتاق.
کنار مومنی، بنیانیان نشسته بود ولی میکروفون را هل دادند جلوی حمزهزاده که رییس انتشارات سوره مهر است. حمزهزاده از رهبر تشکر کرد که این فرصت را برای کارکنان سوره مهر به وجود آورده است. رهبر پرسیدند: یعنی همه حاضران از سوره هستند؟ حمزهزاده اول گفت: تقریبا و بعد با رندی ادامه داد: همه جوانهای جلسه از سوره هستند. دروغ هم نبود همه فروشندگان غرفه سوره در جلسه بودند، منشیها و کارمندان و بعضی نویسندهها مثل حبیب احمدزاده و بهبودی و سرهنگی و...
حمزهزاده ادامه داد و نکاتی درباره مشکلات نشر به طور عمومی و مسائلی درباره سوره مهر به طور اختصاصی گفت. از جمله گفت: ما مشکل فروشگاه در خیابان انقلاب داریم که یک ملک را شناسایی کردیم تا در صورت موافقت شما...
رهبر که دستش به ریشهای سفیدش بود گفت: خوب بساط کنید!
چند نفری خندیدند ولی من حس نکردم ایشان شوخی کرده باشد. روحیه دوران جوانی ایشان را هرکه بشناسد میداند که برای حل مشکلات، منتظر رفع همه موانع نمینشیند.
حمزهزاده ادامه داد که 95 درصد محصولات را مردم خریدهاند و فقط 5 درصد را نهادها و ارگانها.
معلوم بود قرار است صحبت مفصلتری از دو رییسش داشته باشد، به مثلث تولید، ترویج و توزیع برای توفیق نشر اشاره کرد و با ارائه آماری از فراهم نبودن زمینهها، مخصوصا در امر ترویج و توزیع گله کرد.
رهبر باز هم وسط حرفهای حمزهزاده آمد و پرسید: چه کسی باید این کارها را انجام بدهد؟ حمزهزاده با هوشمندی استفهام سوال رهبر را فهمید و گفت که خودشان چه کارهایی انجام دادهاند.
اشاره به 80 چاپ کتاب «دا» در سال 88، قسمت دیگری از صحبتهای حمزهزاده بود. اگر تعداد روزهای سال را بر این 80 نوبت چاپ تقسیم کنیم (بدون درنظر گرفتن تعطیلات) کتاب «دا» تقریبا هر چهار و نیم روز یک بار چاپ شده و این یعنی بخش عمدهای از توان و انرژی مجموعه صرف این شدهاست که یک کتاب را تجدید چاپ کنند، آن هم در تیراژ 2500 نسخه. همیشه برایم این سوال وجود داشته است که چرا وقتی مدیر نشری میداند کتابش اقبال دارد، به جای چاپ متعدد، تیراژش را زیاد نمیکند! همین کار را میکنند که در آن مثلث تولید، ترویج و توزیع، مجبورند بیشتر انرژیشان را بگذارند برای تولید و «بابانظر»شان میماند زمین در ضلعهای ترویج و توزیع.
به نمایشگاه کتاب اشاره کرد و اینکه برگزاری آن چرخهی فروشِ فروشگاهی کتاب را دچار مشکل میکند (این حرف را قبلا از رضا امیرخانی شنیده یا خوانده بودم) و نبود فروشگاههای زنجیرهای که کتاب را معقول توزیع کنند. گفت «دا» با 110 بار چاپ، هنوز همهجا توزیع نشده و فقط در شهرهای بزرگ فروخته شدهاست. بعد، از آقای سرهنگی خاطرهای گفت که با برنامهای زنده و طولانی در سیمای کرمان همراه خانم زهرا حسینی درباره «دا» صحبت کردهاند و بعد تماس گرفتهاند که کرمان آماده توزیع «دا»ست. اما حمزهزاده به سرهنگی گفتهبود که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد چون کرمان هیچ زمینه توزیع و فروش مناسبی ندارد. رهبر باز هم بین حرفهای حمزهزاده آمد و پرسید: بالاخره رفتید کرمان یا نه؟
باز هم چند نفری خندیدند و باز من فکر میکنم آقا مزاح نکرد.
وقتی بالاخره حمزهزاده کوتاه آمد، رهبر گفت: شما مسائل زیادی گفتید. باید این صحبتها را منسجم کنید، با دلیل و منطق. خلاصه حرف این نشود که نمایشگاه کتاب باید تعطیل شود یا فقط باید فروشگاه زنجیرهای کتاب راه بیفتد. حالا که علاقه دارید به این موضوع، این صحبتهایی که کردید را متین و منطقی مکتوب کنید.
رهبر به آقای بنیانیان توجهی کرد و گفت: شما حرفی نمیزنید آقای بنیانیان؟ بنیانیان هم خودش میکروفن را کشید جلو و تشکر کرد از همه کسانی که در دوران ریاستش بر حوزه هنری، به او کمک کردهبودند.
آنطرفتر آقای بهبودی نشسته بود. رهبر گفت: آقای بهبودی شما بفرمایید. بهبودی جواب داد: من مهمانم! رهبر به آقای سرهنگی که کنار بهبودی نشسته بود نگاه کرد و گفت: آقای سرهنگی شما بفرمایید. سرهنگی با اشاره سر جواب داد که حرفی ندارد. رهبر با لحن دوستانهای گفت: حالا 2 کلمه بفرمایید. سرهنگی اما با تجربهتر از آن بود که در چنین جلسهای با وقت کم، صحبتی از سر تعارف بکند.
رهبر که دید دیگر کسی قرار نیست صحبت کند، صحبتش را شروع کرد: خیلی متشکرم از زحمات دوستان و تلاشی که برای مساله کتاب دارید... مساله کتاب همچنان یکی از مسائل اصلی و درجه یک در مقوله فرهنگ است...
رهبر انقلاب صحبتهای خوبی درباره فرهنگ، کتاب، ادبیات و ... کردند که بخشهایی از آن منتشر شد.
آخرهای صحبت رهبر خطاب به آقای حمزهزاده گفت: البته خوب است که 110 بار این کتاب چاپ شده ولی سرجمع میشود حدود 300,000 نسخه، این علامت خیلی خوبی نیست. خوب بود که تیراژ چاپ برود بالا؛ چند میلیون؛ با همین تعداد چاپ.
به خانم حسینی هم رو کردند و گفتند: والده شما خوب هستند خانم حسینی؟...
گفتگوی رهبر با خانم حسینی ادامه پیدا کرد. خانم حسینی گفت: من عهد کردهام هرجا دستم به مسئولی رسید...
رهبر ادامه داد که: بله میدانم... راجع به مشکلات خرمشهر پیگیر باشید...
معلوم شد قبلا هم حسینی به رهبر گله و شکایت وضع خرمشهر را کردهاست. حسینی تند تند راجع به مشکلات فرهنگی و نفوذ وهابیت و مسوولانِ کمکار صحبتهایی کرد و رهبر با آرامش گوش داد و جایی گفت: البته بگویم برای خرمشهر کارهای خوبی هم انجام شده که من با خبرم؛ هرچند شما یادِ دوران بچگی خودتان هستید و خاطرات قدمزدن کنار شط؛ که بله شاید آنطور نشده خرمشهر.
حسینی گفت: شما دفعه قبل گفتید مشکلات خرمشهر را بنویسم و بدهم به یکی از مسئولان. ولی با اینکه شماره من را گرفتند ولی تماسی گرفته نشد. چندبار دیگر هم نوشتم ولی...
گلهگذاری مفصل حسینی باعث شد یکی از مدیران اجرایی که آنجا بود، وارد معرکه بشود و همانجور دمدستی گزارشی از فعالیتهای در حال انجام در خرمشهر را بدهد.
رهبر حرفهای آن مدیر اجرایی را هم گوش کرد و گفت: اینها را که خودم میدانم، مساله الان این است که با ایشان تماس گرفته نشده.
بعدتر البته حسینی به رهبر گفت: ببخشید که جسارت کردم و رهبر جواب داد: عیبی ندارد، چه جسارتی!
صحبت در این مورد تا آخر جلسه ادامه داشت و موقع رفتن رهبر یکی از خانمها چفیه را گرفت و رهبر خداحافظی کرد و تازه آدمهای جلسه همدیگر را پیدا کردند. حسینی با آن آقای مسئول صحبتش ادامه داشت: بله میدانم بودجه زیادی میرود خرمشهر... و مسئول اجرایی بالاخره قضیه را ختم کرد که: کلی که نمیشود، مصداقی بنویسید ما پیگیری میکنیم.
وقتی میرفتم از آنجا شنیدم خانم زهرا حسینی به کسی میگفت: من مخاطب 8 سالهای داشتم که کتاب را میخواند. گفتم نخوان برای تو زود است و او جواب داد مطالب تلخ هست ولی ناامیدکننده نیست.
دلم برای چندمین بار برای سیده اعظم حسینی که هفت سال زحمت مصاحبه و تدوین کتاب را کشیده بود، سوخت که در این میانه مورد توجه قرار نمیگیرد و زهرا حسینی فکر میکند خوانندگان، مخاطب او هستند. خواننده کتاب، مخاطب خاطرات او است که با تلاش و تنظیم خیلی خوب اعظم حسینی به عنوان مطلبی خواندنی تلطیف شده است. حتی شنیدهام جایزه کتاب جلال آل احمد را هم به اعظم حسینی ندادهاند (یا همهاش را ندادهاند). تنها کسی که از قلم نینداخت سیده اعظم حسینی را، خود رهبر بود: «این خانم (سیده اعظم حسینی) با مهارت و استادی آن (کتاب دا) را تنظیم کرده، حقا در یک حد نصاب است، کتاب قابل طرح جهانی است»
و من به عنوان کسی که کمی (واقعا کمی) نویسنده است میدانم این جمله خستگی را از تن سیده اعظم حسینی درآوردهاست.
بخشهایی که در کتاب منتشر نشد:
زن غسال در کتاب دا
اسم من فرزانه دماوندی است. سن و سالی نداشتم که پدرم جلال امیری فوت کرد. به خاطر همین پدربزرگ مادریام به اسم خودش برایم شناسنامه گرفت. پدربزرگم زمانی که مادرم بیبی جان دماوندی دو، سه ساله بوده به قصد کار در شرکت نفت آبادان از جیرفت کرمان مهاجرت میکند و میرود آبادان.
مادرم توی همان سالها حصبه میگیرد و پدربزرگم نذر میکند اگر دخترش از این بیماری جان سالم به در ببرد زینب صدایش کند.
مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست میدهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش میکند کار کند و منبع درآمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ میشود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر میدهند. به سن 16، 17 سالگی که میرسد به دنبال درآمد بیشتر کار دیگری را جستوجو میکند. به او پیشنهاد میکنند اگر جرأتش را داری با کسانی که میخواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آنها نشان بده. در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده میگیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر میزنند. پدرم دستگیر میشود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار میکند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه میاندازد. سربازها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش میکنند و برمیگردند. مادرم از خور بیرون میآید و برمیگردد ایران. او بعد از فوت پدرم مجبور به کار میشود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر میشود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال 49 بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح میرفت تا بعدازظهر. سختیهای زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختیها انگار خصلتهای مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد.
وقتی جنگ شروع شد من سال اول هنرستان درس میخواندم. خانهمان توی محلهی منازل شهرداری بود. چند ماه جلوتر از شروع رسمی جنگ، ما خرمشهریها همه منتظرش بودیم. بس که رادیو عراق صحبتهای صدام را پخش میکرد. او میگفت: مردم! خرمشهر، آبادان و اهواز را خالی کنید. ما میخواهیم حمله کنیم خوزستان را بگیریم. این مناطق متعلق به کشور عراق است و باید برگردانده شود.
همه جسدها مثله شده بود...
با این اخبار ما آمادگی یک حادثه را داشتیم ولی نه در حد این کشتار عظیم و اینقدر طولانی.
وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرزها محافظت میشود. هر چند که طبق دیدههایمان ـ نه شنیدههایمان ـ از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانههایشان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند. روز اول چند تا از پسرهای همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستاییها را کشتند. هیچ جانپناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسرها به مادرم اطلاع دادند که توی جنتآباد نیاز به کمک هست. زنداییام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمیها و مادرم زینب روانه جنتآباد شد.
من هم رفتم. قیامتی به پا بود. جسدی نمیدیدیم. همه مثله شده و تکه پارههایی باقیمانده از بدنها را آورده بودند. امکان غسل و کفن در این تودههای درهم نبود. روحانیها گفتند برای اینکه سگها حمله نکنند و این جنازهها بو نگیرند گودال بکنید و همه را یکجا دفن کنید. همین کار انجام شد. فقط اگر جنازه سالمی میآوردند توی قبر مجزا خاک میشد. آب قطع بود. مردم وحشتزده از شهر میرفتند. آنهایی که میخواستند بمانند به هر طریقی میتوانستند کمک میکردند. مادرم ماشین سپاه را آورد، آذوقههایی که توی خانه داشتیم بار کرد. گفت ما که توی جنتآبادیم، تو را هم فردا با داییات میفرستم.
من تا روز چهارم مهر شبانه روز پیش مادرم در جنتآباد بودم. غیر ما یک پیرمرد و پیرزن به اسم ننه امرالله و آقا امرالله قطرانینژاد که زن و شوهر بودند، با خانمی که زیاد سیگار میکشید به اسم نصرت توانایی غسالهای جنتآباد بودند.
وقتی جنازه پسر خردسال را به پدر دادند...
زنی که توی کتاب دا گفته شده و پوستی سیاه داشت اسمش صغری بود. شوهرش ابراهیم دانشی دوستی چندین سالهای با داییام داشتند و ما هم به او میگفتیم دایی. من از لحظهای وارد جنتآباد شدم که مادرم اطلاع داد: بیایید دایی ابراهیم داره دنبال جسد زن و بچهاش میگرده. بیایید کمک بدید. من، دایی محمد و زندایی رفتیم جنتآباد. خمپارهها خورده بود توی محله طالقانی. از آنجا کلی جسد آورده، توی محوطهای بین غسالخانه و نمازخانه سر پوشیدهی جنتآباد ریخته بودند. پارچههای سفید کشیده بودند روی اینها که دیده نشوند. من توی تکه پاره اجساد، کمال پسر 4، 5 ساله دایی ابراهیم را پیدا کردم. نصف سرش رفته بود. چون دایی ابراهیم هم با ما دنبال اجساد میگشت من حرفی نزدم. اشارهای به دایی خودم کردم. آمد کنارم. آهسته پارچه را زدم کنار. نشانش دادم که بچه دایی ابراهیم اینجاست. دایی پارچه آورد، جسد بچه را پیچید و برد یک گوشه گذاشت. چون دایی ابراهیم علاقه شدیدی به پسرش داشت دایی محمد گفت: بیا بریم کمال رو بهت نشون بدم به شرطی که شیون نکنی. وقتی کمال را دید بغلش کرد رفت یک گوشه نشست. شاید نیم ساعتی به همان حال بود. نه حرفی زد، نه گریهای کرد. از همان موقع دچار افسردگی شد. من که این حالتش را دیدم دیگر طاقت نیاوردم. رفتم یک گوشه نشستم به گریه. جسد زنش که هشت ماهه باردار بود و دخترش را هم زندایی پیدا کرد. دیگر دنیا برای دایی ابراهیم تمام شده بود. در رنج و غم بود تا سال 79، 80 که به رحمت خدا رفت.
از آن روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید زنی که بچهاش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچهاش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه میرفتم احساس میکردم دارد میآید به زمین. دست میگرفت به دیوار و راه میرفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس میکردم.
ای کاش دخترم میدانست و عذابم نمیداد
روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبحها از خواب که بیدار میشدم میدیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمیداد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
حرفهایش را میشنیدم، گریه میکردم اما راضی نمیشدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمیشوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول میدهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشکهایش میریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من میرم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که برگردی. خب؟ گفت: بهت قول دادم برمیگردم پیشت.
با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان.
ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت برگشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجهام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروزآباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمیدادند رد شویم.
**ماجرای شهادت مادرم...
از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را میبیند. او میگوید: محمد من میدونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها میگردد تا سر از تهران در میآورد. توی گشتنها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند میگویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی میدهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمیشناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز میپرسند چنین خانمی را میشناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر میجنگیدیم به این خانم میگفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانهمان را داده بودم اگر شهید شدم به خانوادهام اطلاع بدهد. در همین حد.
دایی مطمئن میشود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبیهای روی دستش را هم به عنوان علامتهای جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداریاش را هم که توی جیبش بوده به دایی میدهند.
دایی باز از بچههای خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره اینطور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عدهای که جلوی آتشنشانی مستقر بودند میگوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمکرسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس میگیرد و مجروحها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچهها جمع میکردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان میبیند و بعد به خرمشهر برمیگردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمیدارد و به طرف آبادان راه میافتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره میزنند. هر سه نفرشان میسوزند و در جا به شهادت میرسند. پیکرهایشان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال میدهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاکاند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه 24 خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است. غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمیتوانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچوقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری میدانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال 75 برگشتم خرمشهر.»