به گزارش حلقه وصل، همزمان با ۲۸ اردیبهشت ماه سال ۹۴ که در مراسم ورود پیکر شهدای تازه تفحص شده به کشور، خبر «کشف پیکر مطهر ۱۷۵ شهید غواص دفاع مقدس با دستان بسته» منتشر شد، تصاویر بسیاری از رزمندگان دست بسته مظلوم عملیات کربلای ۴ بخصوص در شبکه های مجازی منتشر شد که یکی از همین تصاویر عکس جانباز آزاده عزیزاله فرجی زاده بود. رزمنده ی آزاده ای که اگر این تصویر از او در نشریات عراقی و در همان دوران منتشر نمی شد و به دست خانواده اش نمی افتاد، شاید عاقبتش به آزادی ختم نمی شد و همانند ۱۷۵ شهید همرزمش در گور دستجمعی «ابوفلوس» در منطقه «ابوالخصیب عراق» به خیل شهدا می پیوست. اگر چه آرزوی اصلی و حتی امروزهایش هم هنوز همین است.
البته در بسیاری از پست هایی که در شبکه های مجازی گذاشته شد از رزمندگان حاضر در این تصویر هم با عنوان شهدای غواص نام برده شده و هنوز هم می شود که ان شاالله اجر ۱۳۲۲ روز شکنجه و تحمل شدید ترین جنایات نیروهای بعثی، شهادت عزیزانی باشد که قطعا تحمل دوران اسارت و مشکلات پس از آن تا امروز این عزیزان، کمتر از شهادت نیست.
و اما، آنچه گذشت زمینه ای فراهم ساخت تا به سراغش رفته و پای سرگذشت و خاطرات عزیزاله که اولین نفر این تصویر هست، نشسته و سرانجام نیز بخاطر ویژگی های خاطرات و شکنجه های وحشتناکی که در دوران اسارتش دیده، مجموعه گردآوری شده تبدیل به کتابی شود که سرانجام در همین ایام منتشر شد.
پس از آمادهسازی خاطرات ارزشمند ایشان که حاصل ده جلسه و بیش از بیست ساعت گفتگو می باشد، بعید میدانستم، به خاطر ملاحظاتی، عزیزالله آنچه را که بایستی میگفت، روایت کرده باشد، اما در همین حد و اندازهای هم که گفت و شما در این کتاب، مرور خواهید کرد، ممکن است برخی از خوانندگان، به ویژه نسل جدیدی که دوران دفاع مقدس نزیستهاند و کمتر در مورد اتفاقات آن میدانند، شنیدن و یا خواندن این همه شکنجه و رنجهایی که بر عزیزالله گذشته است را غیرقابل باور بدانند. ولی از آنجایی که سالهاست او را میشناسم به خوبی میدانم که علاوه بر صدق کامل در گفتارشان، حتی حاضر به بیان برخی از رخدادهای فجیع و شرمآور دوران اسارت نشدهاست، با همهی اینها از او خواستم تا برخی از دوستان و همبندان اسارتش را معرفی کند تا مسایل مطروحه را با آنها نیز در میان گذاشته تا شاید از این طریق به گوشههای دیگری از ناگفته های او و ابهامات احتمالی پاسخ داده باشند. لذا سراغ برخی از دوستان و همبندانِ دوران اسارتشان رفتم و طی تماسهایی که با برخی از آنها داشتم، همگی بر شدت و حدِّت اِعمال شکنجههای مداوم و بیرحمانهی عراقیها بر روی او صحه گذاشتند و در بیان بسیاری از وقایع، شکنجهها را بیشتر و فراتر از آنچه خودش گفته بود، تشریح و بازگو کردند.
در کتاب من پاسدار نیستم و از زبان این آزاده ی سرافراز آمده است: چند روزی از استقرارمان در اردوگاه نگذشته بود که یکی از عراقیها به نام «عدنان» که فارسی را هم کامل بلد بود و از بعثیهای خبیث و کثیف بود به اردوگاه آمد. ساعت پنج بعدازظهر بود و همهی بچهها داخل اردوگاه بودند. مرا صدا کرد و برد جلوی سرویس بهداشتی که بیرون از اردوگاه بود. کنار سرویس بهداشتی چالهای دو متری کنده بودند و همهی لباسهای قدیمی و آشغالهای بچهها را ریخته بودند داخلش و آتش زده بودند. طوری که شعلههای آتش به هوا بلند میشد. به من گفت: «شما پاسداری؟»
گفتم: «نه، من پاسدار نیستم، بسیجی هستم و داوطلب به جبهه آمدهام.»
گفت: «نه. تو دروغ میگویی. برای من فیلم بازی نکن. اگر میخواهی فیلم بازی کنی، من خودم فیلمسازم. تو دروغ میگویی و پاسداری.» اما من باز هم گفتم: «نه، من پاسدار نیستم.»
این را که گفتم او و دو سرباز عراقی دیگر، سه نفری افتادند به جان من و مرتب با کابل به سر و صورت و بدنم میزدند. یک لحظه یاد بچگیهایم افتادم که وقتی ما را کتک میزدند میرفتیم پشت یک نفر پناه میگرفتیم که کمتر کتک بخوریم. من هم رفتم پشت یکی از آنها تا جانپناهی برایم باشد و کمتر کتک بخورم، اما او جا خالی داد تا به داخل گودال آتش بیفتم و درحالیکه داخل گودال آتش میافتادم، دستهایم را به لبههای پرتگاه بلند کرده و ایستادم و حالا از طرفی نیمی از بدنم تا کمر داخل گودال بود و بر اثر آتش میسوخت و از طرفی هم آنها از بالا با کابل به سر و صورتم می زدند. تحمل ضربات کابل، راحتتر از آتشی بود که از پایین بدنم را کباب میکرد. مرتب تلاش میکردم که خودم را از گودال بیرون بکشم که یکی از آنها با چوب محکم به سرم کوبید، درست آنجایی که قبلاً ضربه زده بودند و ورم کرده بود ترکید و خون از سرم به بیرون پاشید.
خلاصه هرطورکه بود خودم را از داخل گودال به بیرون کشیدم، به طوری که همه ی لباسهایم سوخته و از بدنم جدا شده و لخت مادرزاد شده بودم. عراقیها که خونریزی سرم را دیدند، ترسیدند و هاجو واج مانده بودند. مسئول بند چهار، یک استوار بود آمد و به عدنان گفت: «عدنان داری چهکار میکنی. او را کشتید.» او هم گفت: «این پاسدار است و به همین دلیل میزنیمش.» او هم گفت: «هر چقدر زدید بس است. دیگر نزنید.»
او در خاطره ی دیگری می گوید: یک روز «مثنا» آمد و همهی اسرای اردوگاه را که در محوطه بودیم، به داخل ریخت و مرا صدا کرد. جلو که رفتم، مرا با کابل زد. درحالیکه همهی بچهها از ترسشان رفته بودند ته اردوگاه و جرات نمیکردند جلو بیایند. آن روز طوری مرا با کابل میزد انگار که دیوانه شده بود. اصلاً نگاه نمیکرد به کجای بدنم میزند، فقط دیوانهوار کابل را بالا میبرد و به سر و صورت و بدنم میزد. آنقدر زد که بدنش خیس عرق شد، کلاهش را از سرش برداشت و لباسش را هم درآورد و دوباره شروع کرد به زدن، من به دیوار چسبیده بودم و مرتب هم سعی میکردم جاخالی بدهم، آنقدر با کابل ضربه زده بود که بعد از رفتنش بچهها شمرده بودند و میگفتند اثر دو هزار کابل روی دیوار است. خلاصه آن روز آنقدر مرا زد که دیگر دستها و بدنش، نای بلندکردن کابل را نداشت. خسته که شد سربازهای خودمان را صدا زد و گفت: «بیایید جلو و به صف شوید و یکییکی یک آب دهان به سر این پاسدار بیاندازید و یک کشیده هم بزنید و بروید جلو.»
من همچنان با بدن خونین به دیوار تکیه داده بودم. بچههای اردوگاه سربازان درشت هیکل و با دستهای بزرگ بودند؛ جلو آمدند. اولین نفر سربازی بود سیاه چهره و قد بلند که عربی را هم کامل بلد بود. او چنان زد توی گوشم که خون از سر و صورتم پاشید و سپس یک آب دهان هم به صورتم انداخت و رفت. بعد از او هم بقیه به صف شده بودند و یکییکی مرا می زدند و بعد آب دهان به صورتم پرتاب میکردند. از صدوخوردهای نفر تقریباً هفتاد، هشتاد نفر مرا زده بودند که نوبت به بچههای بسیجی رسید، آنها پنج، شش نفر بیشتر نبودند و مامور بعثی هر کاری کرد مرا بزنند، نزدند که آنها را هم با کابل زد، که چرا مرا نمیزنند؟ آن روز، آنقدر به روی سر و صورتم آب دهان ریخته و کشیده زده بودند که لبها و چشمهایم باز نمیشد و گوشهایم هم نمیشنیدند. آنها میزدند و آب دهانها با خونهای سر و صورت و گوشهایم به هوا پرتاب میشد. یک ساعتی بود که این وضعیت ادامه داشت تا اینکه دوباره همان استواری که مسئول اردوگاه بود، آمد و دیگر اجازه نداد که
در صفحات دیگری از کتاب نقل شده است: بعدازظهر یکی از روزها علی جلاد وارد شد. دیدم یک انبردست در دستش گرفته است. همه در گروههای پنج نفری نشسته بودیم و طبق معمول سرهایمان هم پایین بود.
معمولاً بچههای گروه پنج نفری طوری مینشستند که من وسط آنها قرار بگیرم و کمتر در تیرراس نگهبانان عراقی باشم، زیرچشمی دیدم که علی جلاد به دنبالم میگردد. یکدفعه گفت: «سرها بالا.» و همه سرها را بالا آوردیم؛ وقتی مرا دید و خیالش راحت شد، گفت: «سرها پایین» و مستقیم آمد بالای سر من. یکی از گوشهایم را با انبردست گرفت و شروع کرد به فشار دادن. آن قدر فشار داد که از گوشم آب زرد همراه با خون بیرون میزد و من هم به خود میپیچیدم و جیغ میکشیدم. وقتی دید گوشم حسابی باد کرد و در حال جدا شدن است، رفت سراغ گوش دوم و آن را هم با انبردست گرفت و فشار داد. گوش دومم که مثل گوش اولم، پُر خون شد و ورم کرد، با انبردست گلویم را گرفت به طوری که داشتم خفه میشدم و نفسم به خِرخِر افتاده بود. گلویم که پر از خون شد رهایم کرد و با انبردست موهای سبیلم را یکییکی میکند به طوری که شُرشُر از چشمانم اشک جاری شده بود و پس از اینکه نیمی از سبیلهایم را کند رفت سراغ موهای ابروهایم و آنها را هم با انبردست و یکییکی میکَند و غشغش میخندید. تا جایی که من بیحال به زمین افتادم و او هم خسته شد و رفت.
و در بخش پایانی کتاب می گوید: از اسارت که برگشتیم دولت اعلام کرد به آزادگانی که قبلاً در دستگاههای اداری و کارخانجات شاغل بودند، شش ماه مرخصی باحقوق تعلق میگیرد و آنهایی هم که بیکارند ظرف همین مدت برای اشتغال به کار به دستگاههای اداری و غیره مراجعه کنند. من هم که کارگر کارخانه بودم و شغل داشتم به استراحت و درمان پرداختم. اما با توجه به اینکه بعد بازگشت از اسارت، هم بیماریهای فراوانی داشتم و هم مشکلات بسیاری برای خانواده به وجود آمده بود، روزهای سختی را سپری کردم. روزهایی که اگر چه همانند سختیها، کتکها و شکنجههای دوران اسارت نبود، اما پس از این همه سال اسارت و دوری از وطن، برایم سخت و غیرقابل تحمل بود. در این سالهای پس از آزادی، همیشه به حرفهایی فکر کرده و میکنم که به آزادهی فرزانه، حاج آقا جمشید کرمی زده بودم. نزدیک آزادیمان بود که یک روز یکی از فرماندهان عراقی به اردوگاه آمد و همهی اسرا را جمع کرد. او خواست که خبر آزادی اسرا را به ما بدهد و از بین اسرا یکی از بچهها را که زبان عربی بلد بود صدا کرد و به او گفت: «حرفهایی که میزنم را به جمشید کرمی بگو تا او که از بقیه اسرا مسنتر و ریشسفید شما است موضوع را به اطلاع بقیه برساند.» او به عربی خبر را مطرح میکرد و دوست آزادهمان، مطالب را ترجمه و به آقای کرمی انتقال میداد و ایشان هم موارد را با صدای بلند برای همهی بچهها تشریح میکرد و خلاصه اینکه به این شکل فرماندهی عراقی خبر داد که شما به زودی آزاد خواهید شد.
صحبتهای فرماندهی عراقی که تمام شد و رفت، داخل حیاط با حاج آقا کرمی قدم میزدیم، که آقای کرمی گفت: «الهی شکر که بالاخره آزاد میشویم و میرویم ایران.» من با خنده به او گفتم: «به نظر من اگر آزاد نشویم و همینجا بمانیم خیلی بهتر است.» او که از حرفم تعجب کرده بود، گفت: «برای چه این حرف را میزنی؟»
گفتم: «برای اینکه همهی کارهای ما اینجا، مثل خوردن، خوابیدن، راه رفتن، نفس کشیدن و حتی کتک خوردن هم صواب دارد و خداوند برایمان صواب می-نویسد. اما اگر برویم ایران دوباره حقهبازیها، دروغگوییها، تهمت زدنها و غیبت کردنها و خلاصه گناه کردنها شروع میشود. در حالی که اگر اینجا بمیریم هم، عاقبت به خیر شده و به عنوان شهید به بهشت میرویم.»
اینها را که گفتم حاجآقا کرمی از دستم عصبانی شد و گفت: «به جهنم! شما همینجا بمان و نمیخواهد بیایی، اما ما میرویم!» البته آن روز حاجآقا شاید به شوخی این حرف را زد، اما من حرفهایم از ته دل و جدی بود. درست است که در مجموعهی اسرایی که با هم بودیم، من از همه بیشتر شکنجه شدم و به دلیل کتکهای بعثیها خواب و خوراک و شب و روز نداشتم و همهاش بیمار و زخمی و مجروح بودم، اما بعد از اسارت یک سوزن که به دستمان میرود، دردش به مراتب بیشتر از چوب و چماقی است که در دوران اسارت روی سر و رو و کمرمان خُرد میشد. در آن دوران همهی شکنجهها و دردها را برای خدا و اهداف معنویمان تحمل میکردیم و یک جورایی برایمان شیرین بود، اما امروزها وقتی با مشکلات و سختیهای روزگار و رفتار و کردار متفاوت دیگران روبهرو میشوم، تابِ تحمل آن را ندارم و افسوس روزهای سخت و طاقتفرسای دوران اسارت را میخورم.
حدود چهار سال پیش که هنوز در بنیاد شهید فعالیت داشتم، یک روز حاجآقا کرمی را دیدم که بندهی خدا با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند، فرزندش شهید شده، مرتب بیمار است و حتی قادر نیست کارهای اولیهی خودش را هم انجام دهد. حال و احوالش را که جویا شدم، دستی به شانههایم زد و گفت: «مش عزیز! یادت هست آن روز که در اردوگاه بعثیها قدم میزدیم، تو گفتی: اگر آزاد نشویم بهتر است.» من هم خندیدم و گفتم: «بله، یادم هست» و او هم گفت: «الآن من هم به حرف آن روز تو رسیدهام. تو راست میگفتی، کاش آزاد نمیشدیم!»
کتاب «من پاسدار نیستم» به قلم حسن شکیب زاده و توسط انتشارات رویای آبی و با همت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین منتشر و هم اکنون در دسترس علاقمندان است.