به گزارش حلقه وصل، حسن بیاتانی از شاعران آئینی کشورمان به مناسبت نکوداشت «صادق رحمانی» در شب شاعر طی یادداشتی نوشت:
از مدتی قبل که نوشتن یادداشتی بر اشعار استاد بزرگوارم جناب آقای محمدصادق رحمانیان به من پیشنهاد شد در هر فرصتی مشغول بررسی دقیق تر آثار و یادداشت شاهد مثال از بین اشعار ایشان بودم. شاهد مثال هایی که البته خیلی از آنها از سال ها قبل در ذهنم حضور داشتند.
ابتدا تصمیم گرفتم همه آنچه را در شعر ایشان برایم ممتاز و برجسته بود فهرست کنم.
اینکه شاعری در دهه شصت با همین واژه های معمولی زبان تازه و باطراوت و ملموسی ارائه دهد که تازگی اش تا همین امروز برجسته باشد…
اینکه در سالهایی که ترکیب سازی و عبارات جدول ضربی در شعر رونق و جذابیت داشت، شاعری تا این حد از ملموس بودن و غیر انتزاعی بودن واژههایش مراقبت کند و عاطفه و تخیل را بی احتیاج به ترکیب سازیهای فاخرانه و با کمک صمیمیت زبانی در شعر گره بزند…
اینکه شاعری در سلوک شاعرانه و تجربه های آن به آن خود، مدام بارهای اضافی و دست و پاگیر را زمین بگذارد و از چاشنیهای شعری مثل وزن و قافیه به اندازه ی لازم بسنده کند و بی آنکه به توقف یا تکرار برسد به زبان و قالبی دست پیدا کند که آیینه ی تمام نمای خودش باشد. قالبی که بتوان شاعر را در آن دید و خواند بی انکه تا امروز شاعر دیگری توانسته باشد در این قالب عرض اندام کند.
اینکه غم و تنهایی در اشعار استاد عزیز من چقدر منحصر به فرد است و مثل هیچ غم دیگری نیست. تلخی، شیرینی، رازآلودگی، معصومیت، تعلیق و شفافیت در غم های او به طرز زیبایی آمیخته شده اند.
اینکه کودکی، چه اتفاقات بزرگی را در شعر او رقم زده و چه حضور پرمحتوایی در شعرهای او دارد. چه در نگرش و جهان بینی کودکانه: (شب/ خسته که می شود/ کجا می خوابد؟)
چه در حسرت ها و غم های شاعر: ( ای فروغ بی دروغ دست های کودکی/ بیا/ نام کوچک مرا به خاک ها سپار/ من دروغ گفته ام)
اینکه مفاهیم سنت ادبی ما و ادبیات عرفانی ما مثل رهایی و بازگشت به خویشتن چه لباس ملموسی در شعر ایشان پوشیده و با دلتنگی و حسرت یاد و خاطرات کودکی و خانه ی پدری و دورافتادگی از شهر و دیار مادری گره خورده است.
اینکه نگاه فطری و عارفانه ی شاعر به طبیعت و میراث فرهنگی، چه تصاویر تاثیرگذاری به وجود آورده. میل و گرایش های شدید بومی او نه تنها دایره ی مخاطب را محدود نکرده، شوق و ذوق شناخت این سرزمین رویایی را در مخاطب پرورش داده است.
اینکه تمرکز نگاه و کشف های شاعرانه و نگاه عارفانه حتی به اشیاء از قبیل پنکه سقفی و خودکار و رادیو، ترسیم کننده ی چه راه های ناپیموده ای در شعر معاصر است… (صوفیان حیران/ صوفیان تنها/ چه سماعی دارد/ پنکه ی سقفی ما)
و اینکه نثرهای او چه فرم منحصربه فردی دارند و چقدر چیزی از شعر کم ندارند… نثرهایی که غالبا بدون واو و سایر علامات ربط و عاطفه اند و همین، حس و عاطفه را در آنها جریان بیشتری بخشیده و عنصر زمان را موثرتر و جذاب تر کرده است… :
مرتضی گفت: حالا که به کاشان آمده ایم سری به سهراب بزنیم. به امامزاده سلطانعلی در مشهد اردهال رفتیم. آفتاب خرداد مایل می تابید، در آسمان بعدازظهر، تکه ابری پیدا بود. سایه ی مناره ها مثل دو ابر برآمده بر گور سهراب روییده بودند. مرتضی با کاسه ی دستانش آب بر چینی نازک تنهایی می ریخت. گفت: سنگ قبر سهراب یک تکه ابر زلال است. دست هایم را در آب فرو بردم! به روستای علوی رفتیم. نهری از کنار جالیز رد می شد.
و اینکه های دیگر…
اما دفتر شاهد مثالها و عنوانها را که باز کردم تا نظم و ترتیب و تدوینی به آنها بدهم سرو صدای هم کلاسی های دوران دبیرستان در ابتدای دههی هفتاد توی سرم پیچید و به سیاق همان دوران شیطنتم گل کرد…
دلم خواست به جای استاد محمدصادق رحمانیان از آقای صادق رحمانی بنویسم. یعنی معلم انشای دوران دبیرستان خودم…
معلم انشایی که ما را شیاطین خطاب می کرد و این جسارت را به ما یا حداقل به من داده بود که حتی توی امتحان آخر سال به جای موضوع تعیین شده چیزهای دیگری بنویسم که ربطی به موضوع انشا نداشته باشد… درست مثل الان...
دلم خواست به جای همه ی اینهایی که گفتم از معلمی آقای رحمانی بنویسم… اما قبل از آن بگویم که این عنوان «آقای رحمانی» برای من و همکلاسی هایم که تا آن زمان به جز حافظ و سعدی هیچ شاعر دیگری را نمیشناختیم عنوان بزرگ و محترمی بود. بزرگتر از استاد محمدصادق رحمانیان و البته صمیمی تر.
آقای رحمانی معلم رسمی آموزش و پرورش نبود. او به خاطر دوستی با مدیر مدرسه و دبیر ادبیات سال قبل، قبول کرده بود که معلم ما باشد.
من در زندگی ادبیام دو شانس بزرگ داشتهام. یکی اینکه خیلی به موقع تشویق شدهام و دیگر اینکه خیلی به موقع، سختگیرانه نقد شده ام. این به موقع اول را فقط مدیون آقای رحمانی هستم.
یادم هست آقای رحمانی در اولین ساعت کلاسی که با ما داشت به ما گفت می خواهم شما را با قلم آشتی بدهم.
شاید تجربه ی معلمی آقای رحمانی تجربه ی کوتاه و غیر مستمری باشد اما به نظر من تجربه ی عمیقا موثر و موفقی بوده است. می خواهم کمی از این تجربه و اثرات آن بنویسم. از طرح آشتی با قلم.
آقای رحمانی توی کلاسی که با ما داشت دو تا کار ساده اما موثر می کرد. او به جای تکیه بر کتاب درسی هر بار با کتاب تازه ای وارد کلاس می شد. این کتاب ها دنیای خیلی از ما را پرکردند و مسیر تازه ای پیش پایمان گذاشتند. ما در ابتدای دهه ی هفتاد برای اولین بار قیصر را شناختیم، احمدعزیزی را، علی موذنی را، سید مهدی شجاعی، علیرضا قزوه و سعید بیابانکی را…
او بخشی از کتاب را در کلاس می خواند و در پایان کلاس، آن کتاب را با امضای خودش ( که بعد از حافظ و سعدی تنها شاعری بود که میشناختیم) به دانش آموزی که بهترین فعالیت کلاسی را داشت هدیه می داد و این جذاب ترین بخش کلاس بود…
یادم می آید که چقدر بی بال پریدن قیصر، شطحیات احمد عزیزی و حرکت سیال ذهن علی موذنی دنیای مرا پر کرده بود و یک بار ریاضی را صفر شدم به خاطر اینکه شب امتحان ریاضی کتاب تازه ای از حسین پناهی خریده بودم.
ما فرق ادبیات وصفی با ادبیات گزارشی را نمی دانستیم اما عاشق شطحیات بودیم. آقای رحمانی هیچ وقت برای ما از مقدمه و پیکره و نتیجه گیری در متن حرفی نزد اما ما حرکت سیال ذهن را خوب یاد گرفته بودیم… کار دومی که آقای رحمانی می کرد این بود که از ما خواسته بود دفتر یا سررسیدی داشته باشیم و بی ملاحظه ی قیدوبندهای دستوری و نوشتاری و بی تعیین موضوع خاص هر شب فقط یک صفحه بنویسیم. هر چیزی که دلمان خواست و به ذهنمان رسید. یعنی هر هفته هفت صفحه… یعنی بدون آموزش قواعد و چارچوب ها و سبک ها و قالب های ادبی با این دو کار (مطالعه ی قلم های قوی و تمرین مستمر نوشتن) ترس ما از نوشتن می ریخت و قلم هایمان تقویت می شد چرا که در ابتدای نوشتن، محدودیت ها و چارچوب ها فقط کار را دشوارتر می کنند و نوشتن را رعب آور تر… او همه ی این محدودیت ها را از پیش پای ما برداشت تا بی دغدغه بنویسیم…
این که گفتم من در بهترین موقع تشویق شدم همین است. این تشویق به موقع ترس از نوشتن را در ما آب کرد و کم کم جسارت نوشتن را در ما بالا برد. اینکه نیازی نبود برای شروع نوشته مان ساعت ها دنبال یک مقدمه ی رسمی بگردیم و می توانستیم نوشتن را مثل حرف زدن از هر جایی که دوست داشتیم شروع کنیم و هر جایی که لازم بود تمام کنیم… اینکه لازم نبود بعد از هر جمله هی سطرها را بشماریم… اینکه نگران ایرادهای دستوری نبودیم و فقط به آن حرفی فکر می کردیم که توی ذهنمان است…
اینها همه، مقدمه ی نه تنها آشتی، که دوستی و صمیمیت و رفاقت عمیق ما با قلم می شد…
این سال ها که من طرح آشتی با قلم را کمی طول و تفصیل داده ام و هرچند ناشیانه اما به تقلید از آقای رحمانی توی بعضی مدارس و حوزه های علمیه کارگاهش را تشکیل داده ام همیشه با نتیجه ای خوشحال کننده و گاه اعجاب انگیز مواجه بوده ام.
بااینکه این سالها کتابهای درسی به روزتر شده اند اما هنوز شاهد تاثیر شگفت انگیز کتابهای غیر درسی در کلاسها هستم. بارها در کلاس «من یک رفتگر هستم» قیصر امین پور را خواندهام و بچهها برای اینکه کتاب را از من بگیرند و باقیاش را هم بخوانند حتی با هم دعوا کرده اند. وقتی همین قطعه را توی کتاب درسی خودشان نشانشان داده ام تعجب کرده اند که پس چرا توی کتاب درسی به این قشنگی نیست؟
من بی بال پریدن را چه برای طلبه ها و چه توی مدارس غیر دولتی و چه توی دبستان روستایی محروم که فارسی زبان مادریشان نیست خوانده ام و آشتی با قلم را از نزدیک دیده ام.
گاهی فکر می کنم اگر زنگ انشا و نگارش همه ی مدارس ما همین کلاس آشتی با قلم آقای رحمانی بود و دانش آموزان با نویسندگان و ادیبان روزگار خودشان آشنا و صمیمی می شدند (اتفاقی که حتی در دانشگاه و در رشته ی ادبیات هم نمی افتد) و قبل از فراگیری محدودیت ها یا به قولی مهارت های نوشتاری، لذت نوشتن بی دغدغه و بی دلهره را می چشیدند، امروز با جامعه ی دیگری مواجه بودیم… .