سرویس معرفی: مجموعههای تربیتی ما در حلقههای رشد به بچهها میگویند که «وبالوالدین احسانا..» ولی وقتی به خانه میرسند و مادرشان میگوید که یک لیوان آب برای من بیاور، میگوید: به من چه! مربیان میگویند که حتی «اُف» هم نباید گفت و نباید ابرویتان را کج کنید! ابرویشان را که کج میکنند، هیچ، جواب سربالا هم میدهند. کارشناسان حوزه تربیت علت این جواب سربالا دادنها را از این جهت میدانند که صحنه تربیت به صحنه واقعی زندگی نزدیک نیست. آنها معتقدند که با گفتن، تربیتی صورت نمیگیرد و باید عمل کرد، درست مانند فضای جبهههای حق علیه باطل که یک فضای تربیت در صحنه بود.
رزمندهها با حضور در جبههها تربیت میشدند و رشد میکردند. در اینجا سوال این است که مجموعههای تربیتی ما چرا نمیتوانند خروجی جبههها را داشته باشند؟ چرا جبهه، کارخانه آدمسازی بود و مجموعههای تربیتی نه؟ یکی از کسانی که در جبههها رشد کرد و تربیت شد، محمدجواد زمردیان است. آزادهای که همه فکر میکردند شهید شده است و پیکر یک شهید دیگر را بهجای او شناسایی و در همدان دفن کرده بودند. این راز سر به مهر وقتی افشا میشود که زمردیان در برنامه ماه عسل حضور یافت. آقای زمردیان 14 سال و هشت ماهش بود که اسیر شد. بعد از آزادی، مسئول نشر آثار ارزشهای دفاع مقدس همدان بود و بعد به کمیته مفقودین شهدا پیوست.
به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی قسمتی از خاطرات تربیتی محمدجواد زمردیان را با هم مرور میکنیم:
منش و رفتار مربیان دوران جنگ
شاید باورتان نشود، ولی اگر در دوره اسارت به من میگفتند که آزادی را میخواهی یا بودن با حاج احمد فراهانی را، میگفتم بودن با حاج احمد فراهانی. ایشان بهعنوان یک بزرگتر، خیلی به ما آرامش میداد. هرچند فقط چهار سال از ما بزرگتر بود.
این آدم، ویژگیهایی داشت که من و شما هم به عنوان مربی، همین ویژگیها را باید داشته باشیم. در آن شرایط سخت، غذا کم بود. بین ماها کسانی بودند که سر غذا دعوا میکردند. ایشان و کسان دیگری بودند که روزه میگرفتند تا غذا به دیگران بیشتر برسد. معمولا چون ظرف، کم بود و قاشق هم نداشتیم، غذا را با دستمان کف ظرف پهن و بعد تقسیم میکردیم.
امثال حاج احمد فراهانی، حاج علیرضای باطنی و سیدعلی قمصری و... فقط یک لقمه میخوردند و کنار میکشیدند. عراقیها میگفتند که پنج نفر پنج نفر صف ببندید و بعد شروع میکردند کتک زدن. بچههایی که عقب و جلو و صفهای کناری میایستادند، بیشتر کتک میخوردند. امثال حاج احمد فراهانیها کُند راه میرفتند که در عقب یا جلو یا در صفهای کناری قرار بگیرند. اینها همیشه خودشان را حائل ما کوچکترها قرار میدادند.
وجود این مربیها در کنار متربیانی مثل ما غنیمت بود. برادری داشتیم به اسم حاج حسن موحد. ایشان در اسارت به ما میگفت که من بلورفروشم. پدرم در بازار، مغازه بلورفروشی دارد. بعد از اسارت فهمیدیم که ایشان مربی عقیدتی-سیاسی لشکر 27 بودند و ساواک برایش 15سال حکم بریده بود. آقای بازرگان در کتابشان از ایشان خیلی گفتند. من پرستار ایشان شده بودم. حاج احمد فراهانی برای اینکه بتوانم فشارها را تحمل کنم، من را مشغول میکرد. ایشان امدادگر هم بودند و به من میگفت که بیا و کمکم کن تا مجروحین را تر و خشک کنیم. وقتی حاج حسن آقا را بغل و جابجا میکردم، میبردم و میآوردم، چیزهایی از این آدم میدیدم که بر روی کمبودهای من تاثیر میگذاشت. یکی از رفتار او که روی من خیلی تاثیرگذار بود، توسلاتش بود. هر روز صبح زیارت عاشورا میخواند.
هر بیستوچند روز یکبار حمام میرفتیم. در حمام هم هر سه چهار نفر زیر یک دوش میرفتیم و عراقیها با کابل بالای سرمان میایستاند و میزدند. من یک سطل آب برمیداشتم و حاج حسن آقا را میشستم. ایشان برای اینکه شدت سرما و ضعف بدنشان را تحمل کنند، زیارت عاشورا میخواندند. از اینجا به بعد دیگر وقتی سرم را زیر پتو میکردم، از ترس عراقی و کتک خوردن و گرسنگی نبود. چون میدانستم این ذکرها اثر وضعی میگذارد و میگذاشت. میخواهم تاکید کنم که باید این را بدانیم که دعا، سلاح مومن است و امروز هر چه داریم، مدیون شهدای عزیز هستیم. باید شهدا را خوب به نسل امروزمان معرفی کنیم.