به گزارش حلقه وصل، صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایت سردار علی ناصری از هوشیاری رزمنده کرمانی در اسیرگرفتن از نیروهای عراق را منتشر کرد.
به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقب نشینی، همه منازل و مغازه ها و ساختمانها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابیها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز می خواندم که بچه های سوسنگرد هم سر رسیدند. پس از جست و جوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقب نشینی کرده است.
دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جاده ای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد. یکی از پاسدارهای کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت: با موتور می رفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند. میان آنها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند: قف. ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و میدانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرام الکاتبین است.
بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: من پاسدار خمینی هستم. آمده ام خودم را تسلیم شما بکنم!هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آنها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا می خواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم می خواهندخود را تسلیم کنند.
جدی؟ والله. از کجا بدانیم دروغ نمی گویی؟
کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم.
بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: نه! فرمانده شما باید بیاید به بچه ها تأمین بدهد. ما پشت سیل بند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فورا ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصه اش را باور نکردم و گفتم: دروغ می گویی. برو با آن دو افسر صحبت کن!
سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست می گوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت:
واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد.
بلافاصله بچه ها رفتند و بقیه نیروهای عراقی را اسیر کردند و آوردند.