سرویس معرفی _ محمد غفاری: «شهید خودم» مجموعهای از هشت داستان کوتاه است که برای مخاطب نوجوان به رشتۀ تحریر درآمده است. داستانهایی که همه در زمان انقلاب اسلامی مردم ایران رخ داده است و قهرمانان آن، همه نوجوان هستند. شخصیتهای اصلی داستان دانشآموزانی هستند که هر کدام به نوعی کودکیشان با انقلاب مردم گره خورده و بخش اعظمی از خاطرات آنان را تشکیل داده است؛ لذا میتوان اینگونه برداشت کرد که مخاطب «شهید خودم» تنها نوجوانان عصر ما نیستند، بلکه نوجوانان و دانشآموزان زمان انقلاب –که قهرمانان داستاناند- مخاطب اصلی و البته واقعی این کتاب به شمار میروند.
بعضی وقتها که پای صحبت بزرگترها مینشینم و به خاطراتشان گوش میدهم، هر چیزی از آن دوره را در ذهنم تصور میکنم و برایم واقعی جلوه داده میشود و انگار که خودم هم در آن صحنه حضور دارم. به خصوص هنگامی که از دوران کودکی و مدرسۀ خود و برخی واژههای قدیمی، خیابانها، کارها، حرفها و... سخن میگویند، آنقدر برایم جذاب است که گویی من نیز در آن زمان حضور دارم و اتفاقات برایم آشناست. به گمانم این واقعه برای خیلی از ما پیش آمده است و حس مشترکی در برخورد با خاطرات بزرگترها در ما ایجاد میشود. حسی که «سید مهرداد موسویان» از آن بهره جسته و مجموعه داستان «شهید خودم» را به نگارش درآورده است.
موسویان در نگارش این هشت داستان، برای مخاطبش تنها قصه تعریف نمیکند، بلکه مبانی فکری و اعتقادی مردم در زمان انقلاب را لابلای قصه به نوجوان نسل حاضر میشناساند و حتی در نگاه عمیقتر، برای هم نسلهای انقلاب این مبانی را یادآوری میکند. در داستانهای موسویان انقلاب متعلق به همۀ مردم است و هر کسی با هر سن و موقعیتی در پیروزی آن نقش دارد. شخصیتهای انقلابی این کتاب به مبارزات خیابانی و راهپیامیها خلاصه نمیشوند، بلکه همه با هم هستند که قطار انقلاب را به پیش میبرند؛ از روزنامه فروش و کسبۀ معتقد بازار گرفته تا کودکی که هنوز از ترس خودش را خیس میکند.
در پایان میخواهم اعترافی بکنم: شاید برای شما اینچنین نیست، اما باور کنید هنوز نمیدانم که این کتاب شهید: خودم است یا شهیدِ خودم! به ظاهر یک کسره کم و زیاد دارد اما در معنی میتوان تفاوتهای زیادی برای آن قائل شد. نمیدانم! شاید این چند سطر بتواند جوابی مناسب برای من باشد:
«داد میکشم:
- شهید...
اما اسمی در خاطرم نیست. دوباره میگویم:
- شهید...
اما هیچ اسمی به نظرم نمی آید. جمعیت مشتاق، منتظر هستند که جلوی کازرونی یک صدا درود بفرستند و کف بزنند. کلافه هستم. بوی بدی از لباس مسلم بلند شده است. دلم میخواهد زمین دهنش را باز کند و من بروم داخلش. مسلم پاچۀ خیس شلوارم را میکشد و می گوید:
- بیارمت پایین؟ یادت رفته؟
فریاد می کشم:
شهید...
و اسم خودم را به جای اسم شهید میگویم:
- شهید مهرداد موسویان
جمعیت همه با هم دست میکوبند و:
- درود، درود، درود...»