سرویس حاشیه نگاری: روايت زندگی شخصيتها و قهرمانان معاصر امری ضروری و در عين حال خطير است. خطير از اين جهت که هم بايد جانب انصاف را رعايت کرد و هم جانب ادب را و هم بايد نگران بود که مبادا چيزي که دوست داريم حقيقت داشته باشد و چيزي که دوست نداريم و يا احساس ميکنيم براي ديگران يا منافع خودمان مفيد نيست، به دور از حقيقت باشد. رسيدن به يک روايت بيطرف کار دشواري است.
قبل از مصاحبه با نويسنده و کارگردان فيلم «ايستاده در غبار» فکر ميکردم که محمدحسين مهدويان خودش را در چنين موقعيت خطيري قرار داده و کوشيده است روايت بيطرفانهاي از احمد متوسليان داشته باشد. اما او به صراحت در مصاحبه پيش رو اعتراف ميکند که روايت او از احمد متوسليان يک روايت سوم با زاويه ديد مستقل نيست، بلکه يک روايت رندانهاي است که در آن يک سري فکتها را قرار داده و آن را با ظاهري مستندگونه ارائه کرده تا باورپذيري روايتش براي مخاطب بيشتر شود. آنچه در ادامه ميخوانيد ماحصل اين گفتوگوست.
آقاي مهدويان پرداختن به شخصيتها و قهرمانان معاصر امري ضروري است ولي حساسيتهاي ويژهاي از نوع روايت از آنها وجود دارد. اين حساسيت در مورد قهرمانان جنگ ما بيشتر از ساير عرصههاست و خيليها براي اينکه روايتشان حساسيتها را برنينگيزد، يک روايت فرازميني و آسماني ارائه ميدهند و خيال خودشان را از اظهارنظرهاي همرزمان و خانواده و قضاوت افکار عمومي راحت ميکنند. اما اتفاقي که در «ايستاده در غبار» افتاد که خود من وقتي فيلم را در کاخ جشنواره ديدم، دوستش داشتم اين بود که ما قهرماني را در ايستاده غبار ميبينيم که با وجود اينکه قهرمان است، اتفاقا از جنس همين مردم است و کاملا دستيافتني است.
بله، درواقع همان طوری که خودم شناختم و فهميدم. ما هم ادعا نمیکنيم که اين همان چيزي است که احمد متوسليان واقعي است. اصولا براي چيستي هر پديدهاي نميشود يک چارچوب و معيار مطلق درست کرد. بالاخره هر واقعهای يکبار اتفاق ميافتد و تمام ميشود و ميرود. 28 مرداد يکبار در تاريخ اتفاق افتاده و تمام شده. يا از آن بزرگتر و معروفتر واقعه عاشورا است که از صبح تا ظهري واقع شده و آنچه که بعدا ما از آن داريم، روايتهای متفاوت و متنوع از اين واقعه است که هنوز هم حرفهاي ناگفته در اين باره زياد است.
مسئله اين است که ما در يک دنيايي از روايتها زندگي ميکنيم و وقايع، فقط جرقههای کوچکی هستند که باعث میشوند ما به بهانه آنها فقط مکنونات خودمان را بيرون بريزيم. در نتيجه اينکه ما بگوييم خود عاشورا واقعا چيست؟ کسي نميداند، کسي از آن روز زنده نمانده و حتي اگر کسي از آن روز زنده هم باشد، باز از منظر خودش به اين چيستي پاسخ ميگويد. مثلا اگر به حضرت زينب(س) بگوييد که عاشورا چه بود؟ ميگويند که «ما رايت الا جميلا»، همهاش قشنگي بود. ما وقتي با اين جواب رو به رو ميشويم با خود ميگوييم که خدايا مگر همچين چيزي ميشود که چنين پديده تراژيکي همهاش زيبايي باشد؟! و قطعا اگر همين سوال از کسان ديگري که در واقعه عاشورا دخيل و شريک بودند بپرسيد، روايتهاي متنوعي خواهيد شنيد.
لذا هر واقعهاي در هر زماني که حادث ميشود، در همان لحظه تمام شده است و بعد از آن هر آنچه که ما داريم، روايتهايي از آن واقعه است و اين روايتها محل انديشه هستند. اينکه چرا ما وقايع تاريخي را تعريف ميکنيم؟ به خاطر اين است که وقتي روايت خودمان را از ماجراها تعريف ميکنيم، در واقع داريم خودمان را در آن واقعهها پيدا ميکنيم و ميگرديم ببينيم که من کجاي اين واقعه ايستادم. مثلا در تعريف و بازتعريف کردن واقعهاي مثل عاشورا ما داريم خودمان را پيدا و کشف ميکنيم. تعمدا اين مثال بزرگ را زدم، براي اينکه بگويم تمامي وقايع همين معنا را دارند. بخصوص اينکه کار هنر دقيقا همين است؛ يعني هنر يک روايت خيالانگيز و درعين حال شورانگيز است که ميتواند تبديل به يک روايت اصيل شود و از اين جهت قادر است با آدمهاي زيادي ارتباط برقرار کند، خيليها را ميتواند در خودش شريک کند. چون ديگر يک روايت شخصي از ماجرا نيست.
درست است که روايت يک هنرمند هم مثل خيلي از روايتهاي ديگر شخصي است ولي قابليت تکثير و اثرگذاري دارد؛ يعني قابليت اين را دارد که کسان ديگر هم خودشان را در اين روايت پيدا کنند. ما به امروزِ اين کسان ديگر مخاطب ميگوييم. با اين نگاه است که ميبينيم روايت حضرت زينب(س) از واقعه عاشورا هنرمندانه است. به خاطر اينکه خيلي از کسان ديگر ميتوانند خودشان را در دل آن روايت پيدا کنند. با عبارت «ما رايت الا جميلا» خيليها ميتوانند هماهنگ و همنوا و در اين واقعه شريک شوند. من احساس ميکنم وقتي ما اينگونه به وقايع تاريخي نگاه ميکنيم، در اصل ميپذيريم که ما داريم فهم و روايت خودمان را از ماجرا ميگوييم. لااقل ميشود يک اثر هنري را اينطور قضاوت کرد که چقدر ميتواند آدمها را با خودش شريک و همراه کند. در اين شرايط (دنياي روايتها) خيلي تنگنظري است که کساني بيايند و بگويند که فلان اثر هنري اينجايش با آنجايش جور درنميآيد! و متاسفانه اين تنگنظري در فضاي فرهنگي جامعه ما و بهخصوص درباره موضوعات تاريخ معاصر وجود دارد و هر چه به زمان حال نزديکتر ميشويم اين مشکل چند برابر ميشود.
الان يکي از مشکلات عمده روايتگران قهرمانان بعد از انقلاب اين است که آدمهايي که درگير روايت بودند در قيد حياتاند و زندهاند و روايت خودشان را روايت اصيلي ميدانند. در حالي که تجربه نشان داده است که اين روايت، روايت اصيلي نيست. چون اين روايت بارها عرضه شده است و هيچ کس نتوانسته با آن همراه شود و به تدريج مخاطبش را از دست داده است. مثلا بعضي از هنرمندان نسل جنگ ما به گونهاي جنگ را تعريف ميکنند که هيچ کس نميفهمد و درک نميکند و هيچ کس هم بخاطرش سينما نميرود و يا کتابي که در اينباره نوشته شده را نميخواند.
اين نشان ميدهد که اين روايت تبديل به يک اثر هنري نشده است، بخاطر اينکه هنر بايد شور ايجاد کند. هنر فقط يک تفسير و تأويل و يک روايت نيست، يک روايتي است که ميتواند شورانگيز هم باشد. البته اين را هم بگوييم که آن روايت هم در جاي خودش ارزشمند است و يک روايتي است ولي نتوانسته به اندازه کافي خيالانگيز و شورانگيز باشد که بتواند مخاطب را با خودش همراه کند و در نتيجه دستخوش آسيب بزرگي به اسم نداشتن مخاطب شده و نتوانسته با نسل امروز جاري شود و ارتباط برقرار کند. اين اتفاق نه تنها براي من، بلکه براي کسان ديگري که کارهايي ميکنند هم اتفاق ميافتد. هم در «آخرين روزهاي زمستان» و هم در «ايستاده در غبار» اين اتفاق افتاد و اولين مقاومتها از طرف همينهايي شد که درگير واقعه اصلي بودند. من هم همه تلاشم را کردم که آنها نتوانند در سنديت آن کاري که انجام دادم، خدشه وارد کنند. هر چند واقعا تلاش بيهودهاي است ولي اين تلاش را انجام دادم، فقط براي اينکه اينها صدايشان درنيايد. چون اگر يک جايي ما يک چيزي بگوييم که خيلي غيرواقعي و مستند نباشد، اينها همان را دستمايه قرار ميدهند و از بيخ و بُن کار ما را زير سوال ميبرند. همه سختي کار ما اين است که بايد کارمان را به گونهاي انجام دهيم که در حالي که مستند است، آن وجوه شورانگيزي را نيز داشته باشد.
آنهايي هم که نميتوانند به وجوه استنادي کار ايراد بگيرند، عموما حرفشان اين است که «ببين اينکه گفتي درست است ولي چه لزومي دارد اين را بگويي؟ چرا اين را نميگويي؟ چرا با اين لحن ميگويي؟ و...» يعني شروع ميکنند در نحوه ارائه موضوع شک و ترديد وارد کردن که به نظرم اين هم اوج تنگنظري است، اينها حرفشان اين است که حتي همين چيزهايي که مستند است و واقعيت دارد را آنگونه که من ميگويم بايد تعريف کني! و چرا تو طور ديگري تعريف ميکني؟ چرا مثلا داري با لبخند ميگويي؟ چرا تند نميگويي؟ در جزئيات کار هم ورود پيدا ميکنند و شکل بدي از مقاومت در برابر روايت ايجاد ميکنند.
کارگردان ايستاده در غبار براي رسيدن به حقيقت يا بهتر است بگويم واقعيت زندگي احمد متوسليان مرجع و منبعش به لحاظ بُعد سندي کار همين افرادي هستند که با موضوع درگير بودند. روايت مهدويان از دل روايتهاي آنها بيرون ميآيد و به علت انجام کار هنري با تعريفي که شما از هنر ارائه کرديد يک روايت خيالانگيز و شورانگيز از واقعيت زندگي احمد متوسليان ارائه ميدهد. محمدحسين مهدويان چقدر فکر ميکند در روايتش توانسته خودش را به واقعيتهاي زندگي احمد متوسليان نزديک کند؟
ببينيد حقيقت همين است. اينکه من ميگويم روايت شورانگيز، حقيقت شورانگيز است؛ يعني حقيقت، آدم را به وجد ميآورد. شما چطور ميخواهيد بفهميد که حقيقت چيست؟ شما به من بگوييد مکانيزم شناسايي حقيقت چيست؟ حقيقت غير از اين است که وجد ايجاد ميکند؟ روايت هنرمندانه، حقيقيترين روايت از عالم است. وقتي من دارم راجع به هنر يا شور حرف ميزنم، درواقع درباره حقيقت حرف ميزنم يا بهتر است بگوييم حقيقت يک تعبير شورانگيز از واقعيت است. براي همين است که ميگويم يک هنر ناب، در يک قدمي حقيقت است، در يک مرتبهاي است که خيلي والاتر از واقعيت است. دوباره مثال عاشورا را ميزنم. اگر در بطن اتفاقات روز عاشورا بوديد، ميديديد که يک صبح تا ظهر جنگي اتفاق افتاد که شبيهاش خيلي اتفاق افتاده است. واقعيتش آن صداي شمشيرها و سپرها و آن خوني است که ريخته ميشود اما حقيقت عاشورا همان تفسيرها و روايتهاي شورانگيزي است که به ما نشان ميدهد که «ما رايت الا جميلا» واقعا حقيقت عاشوراست و اين يک روايت هنرمندانه از عاشوراست.
شما وقتي حقيقت ميگوييد، من دوباره ياد هنر ميافتم. وقتي ميگوييد حقيقت چيست؟ من ميگويم که اتفاقا حقيقت همين تفسير و همين روايت شيداييبرانگيز و شوربرانگيز از وقايع است، چون واقعه که اتفاق افتاده و تمام شده و رفته است. اينکه شما چطور به يک واقعه نگاه ميکنيد، نشان ميدهد که روايت شما چقدر حقيقيتر است و روايت شما هر چه حقيقيتر باشد، در دلها بيشتر اثر ميکند. چون حقيقت چيزي است که مکانيزم اثرگذاريش از طريق دل و عاطفه و احساس است، نه از طريق آگاهي. آگاهي يک چيز خشک، سختگيرانه و فيزيکال است. براي همين من ميگويم اگر شما بتوانيد يک روايت شورانگيز از يک پديده تاريخي تعريف کنيد که آدمها را به وجد بياورد و آنها را به حالت شيدايي برساند و بتواند با آنها يک ارتباط عاطفي برقرار کند، آن اثر نميتواند دور از حقيقت باشد. خود اين يک معيار خوبي است براي فهم اينکه اثر ما چقدر با حقيقت نسبت دارد، وگرنه فلاسفه و عرفا در مورد چيستي حقيقت سالها حرف زدند و اينطور نيست که ما بگوييم يک چيزي مطلقي به اسم حقيقت وجود دارد.
بله، چيزي مطلقي به اسم حقيقت وجود ندارد ولي آيا حقيقت، يک روايت شورانگيز است؟
من نميگويم خود حقيقت يک روايت شورانگيز است. ميگويم وقتي يک روايت از يک واقعه شورانگيز و سرورانگيز باشد و در مخاطب يک حس شيدايي ايجاد کند، قطعا يک اثري از حقيقت در آن است.
اين روايت شورانگيز را که ميشود از طريق سينماي قصهگو بهتر بيان کرد و از اين طريق بال و پر بيشتري هم به اثر داد اما چرا ما در عمل ميبينيم که محمدحسين مهدويان فيلمش را در قالب مستند داستاني ميسازد؟
سينماي قصهگو يعني چه؟
سينمايي که بعد تخيليش بيشتر است و از واقعيت فاصله گرفته تا بتواند با پر و بال دادن، چيزي را که خودش دوست دارد بسازد.
اگر راستش را بخواهيد روشي که من انتخاب کردم يک نوع روش محتاطانه است. به خاطر اينکه فيلمم به اندازه کافي خيال دارد. من تقريبا هيچ چيز فيلم را با سندهاي عجيب و قريب چک نکردم، غير از آن چيزي که در کلام تعريف ميشود. هر آن چيزي که در فيلم ميبينيد، محصول تخيل است؛ محصول تصورات من است. تصويري است که در ذهنم شکل گرفته اما يک نگراني در اينجا وجود دارد و آن هم اين است که ما در شرايطي زندگي ميکنيم که روايتهاي محصول تخيل هنرمندانه اصلا پذيرفته نميشود و تنگنظريهاي بيشمار جلوي اين پذيرش را ميگيرد. براي خودم خيلي جالب بود، من مدام دارم به آدمهايي که هر آن ممکن است بپرند و يقه ما را بگيرند، ميگويم که ببين اين را خودت تعريف کردي، اين را فلاني تعريف کرده، اين را آن يکي رفيقش گفته و...
اين يعني من در طول فيلم مدام دارم براي روايت مخيل خودم شاهد ميگيرم. ميگويم آقا به شهادت جملهاي که فلاني گفته، اينجا را اينگونه ميگويم. خيليها به من گفتند که چرا اين آدمها را معرفي نکردي؟ يکي از دلايلش اين است که من اصلا نميخواهم اينها را براي تماشاگر معرفي کنم. اينها را شاهد ميگيرم براي کساني که بعدا يقه من را خواهند گرفت. تماشاگري که فيلم را ميبيند، شايد اصلا نداند که فلاني اين را تعريف کرده است. کاري به اينها ندارد، کسي دارد يک چيزي را تعريف ميکند. اصلا شما فکر کن صداي يک بازيگر است. اگر يک مقدار در شرايط راحتتري ميتوانستم کار کنم، چه بسا بازيگر ميآوردم. شايد مثل خود فيلم که شبيه فيلم مستند است، يک سري بازيگر ميآوردم تا آنها بيايند داستانهايي که خودم درست ميکنم را بگويند تا به يک فرم جالبي برسم. به لحاظ روايي هم داستانم مستحکمتر ميشد ولي در لحظه آخر تصميم گرفتم که نه، بايد از صداي آدمهاي واقعي استفاده کنم. بخاطر اينکه گاهي نياز داشتم که اينها را شاهد بگيرم. چون فيلم پر از تخيل است و من مدام نياز دارم که در دم کساني را در کار شاهد بگيرم. لذا رفتن به سمت مستند داستاني مقداري هم محصول شرايط بود.
از طرف ديگر سينما دارد پوست مياندازد و به طرز قابل توجهي اين مرزها و خطوط بين فيلمهاي مستند داستاني از بين رفته است و مکانيزم تاثيرگذاري فيلم بر روي مخاطب کاملا تغيير کرده است. ما داريم به سمت يک نوع واقعهگرايي افسارگسيخته ميرويم که به سمت کم داستان شدن در حال حرکت است. اتفاقا خود داستان به شکل شيوههاي مرسوم و کلاسيکش براي مخاطب بسيار غيرقابل باور است و معيارهاي پذيرش تماشاگر براي داستان کاملا تغيير کرده است. مردم الان داستانهاي خيلي شبيه زندگي را ميپسندند.
خود من قبل از اينکه شنونده اين صحبتها از زبان خود شما باشم فکر ميکردم که آقاي مهدويان در «ايستاده در غبار» بيشتر به مستند داستاني نزديک شده است که فردا بتواند پاسخگوي انتقادات باشد ولي وقتي اين صحبتهاي شما را ميشنوم طبيعتا به اين نتيجه ميرسم که آقاي مهدويان منظورشان اين است که احمد متوسليان که شما در ايستاده در غبار ميبينيد، زاده تخيلش است و ميگويد آقاي مخاطب! يا منتقد! و يا کسي که با واقعيتهاي زندگي احمد متوسليان در ارتباط هستي، دنبال واقعيتهاي زندگي احمد متوسليان در فيلم من نباش، چون تمام اين فيلم محصول تخيل من است.
ببينيد، اول اينکه در اين سالهاي اخير در دنيا هم حجم فيلمهايي که با موضوعات واقعي ساخته ميشوند، خيلي زياد شده است، باز در ايران کمتر است. اين نشان ميدهد که فيلمسازان فهميدند که تماشاگر دنبال داستانهاي است که شباهات زيادي به زندگي داشته باشد، براي همين در ابتداي فيلم مينويسد که اين فيلم واقعي است. دوم اينکه، خود اين نشان ميدهد که واقعيت چقدر مسئله سست و بيبنياني است که يک فيلمساز در همان ابتدا ميگويد اين فيلم واقعي است ولي من واقعيت را اين شکلي به شما نشان ميدهم. حالا شما دوست داريد بگوييد واقعيت برايم مهم است، خيلي خب! اين فيلم واقعي است ولي من هر کاري دلم بخواهد در آن ميکنم. آيا باز هم اين فيلم واقعي است؟
واقعي نيست؛ چون افرادي که مهدويان براي سنديت فيلمش به آنها مراجعه کرده، بعد از نمايش فيلم ميشوند منتقد فيلم و ميگويند که اين فيلم اينجا به واقعيت نزديک است ولي اينجا دور است و يا اينجا دارد يک غيرواقعيت را روايت ميکند.
نه، اينطوري نيست. هر چند فيلم من واقعي نيست ولي کسي نگفته است که واقعي نيست. به خاطر اينکه خودشان در وضعيتي هستند که نميتوانند بگويند که واقعي نيست.
اگر واقعا اينگونه است، شما چه کار کرديد که نگويند نيست و اين روايت به واقعيت نزديکتر است؟
رندي! يعني آنها را در داستان فيلم شريک کرديم، در داستاني که خودم دارم تعريف ميکنم و محصول فهم خودم از ماجراست، آنها را شريک کردم و ناچار به همراهي هستند. چون خودشان داستان را تعريف ميکنند و پيش ميبرند. آنهايي که ايراد ميگيرند کسانياند که در فيلم نيستند. ايرادهاي آنهايي که در فيلم هستند از جنس ديگري است. ميگويند داستاني که من گفتم درست است ولي چرا داستان من را کنار داستاني فلاني گذاشتي! داستان او خيلي دقيق نيست و به روايتهاي ديگران ايراد ميگيرند. خود اين نشانه متکثر بودن واقعيت است.
پس تاکيد شما براي آوردن فکتهايي مانند صداي واقعي که اشاره کرديد، چيست؟
به خاطر اثرگذاري واقعيت. چون چيزي که تماشاگر تصور ميکند واقعي است، اثرش بيشتر است. وقتي اول يک فيلم مينويسيد «اين فيلم واقعي است» بر روي مخاطب اثرگذار است و او محکمتر فيلم را نگاه ميکند. اين معنايش اين نيست که واقعا فيلم واقعي است. اين يک نوع رندي است. اينکه ميگويم رندي است دارم به آن اعتراف ميکنم.
با اين اوصاف ما ميتوانيم بگوييم که ايستاده در غبار روايت محمدحسين مهدويان از احمد متوسليان است که با رندي يک سري فکتها را در فيلمش قرار داده و آن را با ظاهري مستندگونه ارائه کرده تا باورپذيري روايتش براي مخاطب بيشتر شود؟
دقيقا همين است.
به عنوان سوال آخر برگرديم به نکتهاي که ابتداي صحبتها به آن اشاره کردم و آن اينکه اتفاقي که معمولا به صورت کليشهاي در فيلمهاي دفاع مقدس ميافتد اين است که يک چهره قديس و مبرا از خطا از شهدا به تصوير ميکشند و محمدحسين مهدويان در ايستاده در غبار از اين کليشه فاصله ميگيرد. شما ترسي از اين فاصله گرفتن نداشتيد؟
دو تا نکته راجع به اين موضوع وجود دارد؛ اول اينکه من اين اعتماد به نفس را به تدريج و با تجربه اولين فيلم مستندم «استخوان لاي زخم» و... به دست آوردم تا رسيدم به «آخرين روزهاي زمستان» و اين را مديون سعهصدر آقاي والينژاد و آقاي محمد آويني هستم. مضافا بر اينکه کارهاي اول من هزينهاي هم نداشت. در مورد ايستاده در غبار هم وقتي فيلمنامه آن را نوشتم، با خودم فکر ميکردم سازمان اوج اصلا اين را قبول نميکند. به خاطر اينکه اينها دنبال يک چيز ديگري هستند ولي وقتي که پيش آقاي حسني رفتم و ايشان فيلمنامه را خواندند، گفت که من پاي اين فيلمنامه ايستادم! و از آن لحظه به جرات به شما ميگويم که يک لحظه هم نبود که در سازمان اوج از کار من حمايت نشود. فشارها بيرون از سازمان اوج بود. چون در اين مملکت، شخصيتي مثل احمد متوسليان متولي زياد دارد. يکي از بدبختيهاي ما اين است که همش ميگويند که چرا هنرمندان سراغ مثلا فلان شخصيت نميروند، به خاطر اينکه صاحب زياد دارد. به هر حال فيلمساز مغرور است و براي خودش شان و احترامي قائل است و با يک حريتي ميخواهد ماجرايي را تعريف کند. در سازمان اوج واقعا با يک وسعت نظري به خصوص از طرف آقاي حسني از کار ما حمايت شد و خود اين نکته خيلي مهم است.
نکته دوم اين است که در اين مملکت سالهاست که براي کارهايي با موضوع انقلاب و جنگ هزينه ميکنيم و به جرات ميگوييم که در 90 درصد موارد اين فعاليتها نتيجه نداده و فقط پولي حيف و ميل شده است. با اين حال چرا نبايد دنبال تجربههاي جديد نرويم تا بلکه از 10 تا يکي دو تا به نتيجه برسد؟ بلکه يک دري باز شود. به نظرم اگر قرار است پول دولتي براي يک کاري هزينه شود، چه بهتر که کارهاي جديدتر و متفاوتتري را تجربه کنيم تا جوانان هم راههاي جديد را آزمون کنند و هم تجربه به دست بياورند. چرا بايد دوباره مثلا دو ميليارد به کسي داده شود که قبلا امتحانش را پس داده است؟ و او با اين پول برود فيلم ديگري بسازد که باز هم هيچ کس نگاه نکند و شايد هم مسخره کنند. اين موضوع، موضوع مقدسي است.
چرا بايد تماشاگرمان را وادار کنيم که مثلا در سينما براي موضوعي که براي خودش هم ميتواند عزيز باشد، هلهله کند. ما در ايستاده غبار نشان داديم اين طور نيست که تماشاگر دوست نداشته باشد. اگر ميبينيم تماشاگر در سر فيلم فلان هلهله ميکند، اين به اين معنا نيست که ميخواهد به شهيد توهين کند و بعدا هم ناچار باشيم که رسانههايمان را بسيج کنيم که آي مردم فلان ارزشها از بين رفته است! بابا ارزشها از بين نرفته است، مردم هنوز آنها را دوست دارند. فيلمي که ما در پرده نشان ميدهيم عکسالعمل مخاطب را تعيين ميکند، نه بهت و نفرت آنها نسبت به موضوع. به اعتقاد من ما بايد جايمان را در اين سينما پيدا کنيم، چون جزو همين سينما هستيم و قرار است در همين سينما کار کنيم. در همان سالنهايي فيلم ما را نشان ميدهند که بقيه فيلمها را قرار است نشان دهند. همان عوامل براي ما کار ميکنند که براي بقيه فيلمها کار ميکنند. لذا بايد با همين قواعد و معيارها که حالا درست يا غلط شکل گرفته است و بعضي از آنها هم غلط است، حرفمان را بزنيم. رويه من اين است که خودم را جزو همين سينما ميدانم و ميخواهم فيلم احمد متوسليان را بسازم و جاي خودم را در سينما پيدا کنم. اگر اين کار را بکنم، کار مهمي انجام دادم.