به گزارش حلقه وصل، «خانۀ بهشتیان » عنوان سری کتابهایی از انتشارات صهباست که به موضوع حضور رهبر معظم انقلاب در منازل خانوادههای شهدا میپردازد. «مسیح در شب قدر» عنوان دومین کتاب از این مجموعه است. در این کتاب، حضور حضرت آقا در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در 25 بخش روایت شده است. تاریخ این دیدارها بین سالهای 1363 و 1393 است.
سبک روایتگری این کتاب، تا حدودی داستانی است و در هر کدام از آنها، از یک راوی متفاوت و مناسب آن روایت استفاده شده که خود این تنوع راویان، داستانها را جذابتر میکند. البته مفهوم داستانی کردن روایتها، آزاد گذاشتن تخیل نیست. تمام نکات موجود در کتاب، بهخصوص بیانات حضرت آقا، کاملاً مستند و بر اساس اسناد هستند.
فصل دوم این کتاب به دو دیدار حضرتآیتالله خامنهای با خانوادۀ شهید «یِرمی یعقوب» اختصاص دارد. دیدار اول در زمان ریاست جمهوری آیتالله خامنهای است. سالها بعد، یکی از دختران این شهید دچار عارضهای شده و به خاطر بیحسی بخشی از بدن، به اجبار ویلچرنشین میشوند. پس از این عارضه، همسر شهید به اصرار دختر بیمار، با دفتر رهبری تماس میگیرند و درخواست ملاقات با رهبر معظّم انقلاب را مطرح میکنند. بعد از گذشت روزهایی، در 8 اسفند ماه سال 1380 حضرتآیتالله خامنهای به عیادت دختر شهید یرمی یعقوب میآیند... .
آقای خامنهای از مادرت درباره کلیسا رفتن و مذهب آشوریها و تعداد آنها در تهران میپرسند. و دوباره با تو همصحبت میشوند:
«شما درد که ندارید خانم؟!»
لبخند میزنی و انگار که بخواهی پدری را از نگرانی حالِ فرزند بیرون بیاوری، میگویی «نه، درد ندارم».
«ـ آنوقت راه رفتن با چوب و اینها را یاد گرفتی؟»
سر و شانههایت را به نشانه تأسف و ناتوانی تکان میدهی. مادرت میگوید چون دستت حس ندارد که چوب و عصا را بگیرد، نمیتوانی راه بروی.
«ـ ها! پس دست راستت مشکل دارد، درست مثل دست راستِ من.»
حاجآقا دست راستشان را بالا میآورند و نشانت میدهند و لبخند میزنند.
تا حالا نمیدانستی که دست راست ایشان آسیب دیده. دقت که میکنی به دست ایشان، میبینی دستشان از مچ به پایین صاف است و هیچ حس و تکانی ندارد. انگشتهای دست راست ثابت هستند. دوست داری داستانِ این مشکل را بدانی. اینکه کی، چطور، و کجا اینطور شده.
«ـ دستِ من، آن اولی که فلج شد، بهخاطرِ حادثه ترور تا مدتی این دست، اصلاً حرکت نمیکرد و ورم داشت. بعد بهتدریج دیدم که یککمی از شانه حرکت میکند. دکتر به من گفت وقتی راه میروم، دستهایم را بهطور طبیعی حرکت بدهم. من همین کار را کردم، دامنه حرکت بیشتر شد. بعد یواشیواش دیدم میتوانم دستم را خم کنم از آرنج. در همان اوقات، خدای متعال یک فرزند دختری به ما داد که به من خیلی انس داشت. زیاد سراغ من میآمد دفتر ریاستجمهوری، من بغلش میگرفتم. یواشیواش دیدم با این دست هم میتوانم بغلش بگیرم. دکترم یک روز دید که با این دست بغلش گرفتهام، خیلی تشویق کرد. گفت این بچه دست تو را خوب میکند! وقتی از روی محبت این بچه را بغل میگیری، همین باعث میشود سنگینیاش را تحمل کنی. همینطور هم شد. بغل میگرفتم، میآوردم و میبردم، بعد یواشیواش این دست قوّت پیدا کرد. الان هم انگشتها و از مچ به پایین، دست نیست، صورت دست است؛ چون هیچ کاری برای ما، تقریباً ـ تقریباً! ـ انجام نمیدهد، بعضی از کارها را فقط میکند. ولی دست، دست است دیگر. حالا شما هم میشود دستتان را با تمرین و پیگیری و اینها بهتر کنید. »
از همان ابتدای کلام حاجآقا، وقتی فهمیدی ایشان را ترور کردهاند و دستشان مجروح است، دلت حسابی میگیرد. در تمام طول صحبتشان، سرت را پایین میاندازی و به نقطهای از فرش خیره میشوی.
آقای خامنهای یک بار دیگر، برای اینکه از خوبی حالت مطمئن بشوند، از درد داشتنت میپرسند. اینبار کتف راستت را نشان میدهی و میگویی در این ناحیه، کمی درد داری. برایت دعا میکنند و بعد، از دردهای دست مجروحشان میگویند.
ـ من هم دردهای شدیدی داشتم. چند سال، دردهای خیلی شدیدی داشتم. بالاخره شما بدانید که همه جورش هست. حالا انشاءالله همین دردی هم که هست، بهتر میشود و شاهد سلامتشان خواهیم بود. 8/12/1380