سرویس پرونده: امسال نیز خدا را بینهایت شاکریم که از خزانه موهبت و الطاف بیکران خود بر ما منت نهاد تا دگرباره بتوانیم این ماه پر برکت و پر فضیلت را درک نماییم؛ ماهی که خداوند متعال در شأن آن میفرماید: «شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی لناس و بینات من الهدی و الفرقان…».
حلقه وصل به مناسبت ماه میهمانی خدا و با هدف بهرهمندی معنوی هرچه بیشتر فعالین جبهه فرهنگی انقلاب از ماه مبارک رمضان سلسله جلسات سخنرانی حجتالاسلام نخاولی با عنوان «در محضر قرآن» را منتشر میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه 25
ظاهراً سؤالاتی راجع به جریان حضرت علی علیه السلام در ذهن سروران مانده است. این سؤالات که در مقابل جریان ویژگی و معرفی حضرت امیر علیه السلام پیش میآید، خود حاکی از مظلومیت فوق العادهی حضرت است. آن قدر حضرت ناشناخته است و جَو پوشاندن این شخصیت، در طول تاریخ زیاد بوده که برای ما شیعیان امروزی، بسیاری از مناقب حضرت که با سند قرآنی عرضه میشود، مورد سؤال و انکار است. وقتی برای بعضی از کسانی که در حوزهی علوم و معارف و طلبه یا روحانی هستند، این مسائل را مطرح میکردیم، میگفتند: «نمیشود و اگر این طور است، چرا به ما نرسیده است.» تاریخ 4 ورق پاره است که چه کسانی آن را نوشتند؟ هیچ کس از قرآن، سندی قویتر سراغ ندارد. آیا تاریخی که ایادی معاویه نوشتند باید بیاید، تا قرآن را باور کنیم؟ آیه فرمود وجود امیر المؤمنین، وجود معجزهی معجزهگر است. و از این دلیل، روشنتر نیست. امیرالمؤمنین، طبق سند این آیه، ولایت تکوینی دارند. پشت سر و نتیجهی این ولایت تکوینی، ولایت تشریعى است.
ولایت تکوینی یعنی احاطه بر نظام هستی و ارادهی نافذ در جریان نظام هستی. ولایت تکوینی یعنی میتواند در عالم وجود و عالم ایجاد و اعدام، تصرف کند. اصل ولایت اهل بیت علیهم السلام، ولایت تکوینى آنهاست. کلمهی ولایت، به معنای قرب، نزدیکی و شدت اتصال است. ولایت یعنی دو چیز، طوری به هم نزدیک باشند که شیء سوم، بین آنها حائل و فاصله نباشد. دو انگشت اشاره و شصت، متوالیاند یعنی بین آنها چیزی نیست. دو چیز که بین آنها، غیری وجود نداشته باشد و بین ولی و متوالی اتصال باشد و به این حالت، توالی گویند.
روح بحث ولایت، به همین حقیقت برمیگردد. بنابراین خداوند، ولی همهی موجودات است.
فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِي.[1]
چون بین خداوند و خلق او فاصلهای نیست. بین خداوند و هیچ مخلوقی، فاصله نیست.
یک لحظه چشمتان را ببندید و در ذهنتان یک باغبان بیاورید. چه کسی به آن باغبان نزدیکتر است؟ شما. چرا که آن باغبان، چیزی جز شما نیست. بین شما و او، حائل و فاصلهای نیست. بین او و شما هم فاصلهای نیست. شما ولی او و او هم، ولی شما میشود. تمام موجودات، حتی کاغذی که دست من است، تکویناً وَلِیُّ الله هستند. یعنی بین آنها و خداوند، هیچ حائل و فاصله و هیچ مانعی نیست. پس همهی موجودات، به خداوند نزدیکاند و خداوند هم به موجودات، نزدیک است. آن هم نه قرب بیرونی که قرب درونی و به اصطلاح اهل معرفت، قرب وَریدی.
أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريد.[2]
قربی که تمام وجود را پر کرده است. همهی ما تکویناً مثل همین کاغذ، ولی خداوند هستیم. بین ما و خداوند فاصلهای نیست و خداوند هم، تکویناً، ولیّ همهی ماست.
اما در اینجا دو مطلب میماند. ما از خداوند فاصله نداریم. پس چرا میگوییم: «نماز میخوانیم قریةً إلی الله»؟ مگر ما دوری داریم؟ اگر بین باغبانی که شمادر ذهن آوردید و نفس و اراده و ذهن شما فاصله باشد، بین ما و خداوند حتی اگر که یزید باشیم، فاصله است. اگر فاصله نیست پس این کار را قربةً إلی الله میکنیم، به چه معناست؟ من از خداوند دور نشدم که بخواهم برگردم و نزدیک شوم. این قربی که ما به دنبال آن هستیم به چه معناست؟ چه نوع دوری است؟ ما در متن ارادهی خداوند هستیم و ارادهی خداوند، همهی ذات ما را پوشانده است. ما هیچ چیز، جز ارادهی حق تعالی نیستیم. فاصلهای نیست پس دنبال چه میگردیم و کدام فاصله را میخواهیم پوشش دهیم؟ بیرون نرفتیم. لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ است. ما را بیرون نکرده که بخواهد برگردیم. پس طلب قرب یعنی چه؟ چه فاصلهای میخواهد طی شود؟ چه فاصلهای باید جمع شود؟ ما و این کاغذ، فاصلهای با خداوند نداریم. یا وقتی میگوییم به خداوند رجوع میکنیم، مگر خداوند کسانی را خلق کرده و مثل یک کارخانه، بیرون داده است که حالا بخواهند برگردند؟ رجوع، چه رجوعی است؟ اینها باید روشن شود. این قرب که ما نمیدانیم چیست و به دنبال آن می گردیم، سه سطح و سه معنا دارد. معنای راحتتر را عرض کنم تا به معانی دیگر برسیم. یک معنای اولیه که به درد بحث خودمان میخورد را بگوییم. فرض کنید یک زن و شوهر با هم خیلی درگیرند. کنار هم نشستند ولی میگویند: «ما خیلی با هم فاصله داریم.» چه نوع فاصلهای با هم دارند؟ اینها با هم، فاصلهی ادراکی دارند. او در فضایی فکر میکند و چیزهایی برای او مهم و ارزش است و دیگری در مورد چیزهای دیگر فکر میکند و چیزهای دیگری برای او ارزش میشود. در نتیجه از خواسته های همسرش ناراحت میشود. اصلاً وقتی ما به هم نزدیکیم یا از هم دوریم، چه فرقی با هم دارد؟ وقتی دوریم نسبت به هم ادراک نداریم و وقتی نزدیک شویم، ادراک حسی نسبت به هم پیدا میکنیم. اصل قرب و بعد، به ادراک برمیگردد. وقتی یک نفر از پیش شما دور میشود، ادراک شما نسبت به او، ضعیف میشود. تلفن، فاصلهها را نزدیک کرد یعنی ادراک حسی را بیشتر کرد. ارتباطات، جهان را کوچک کرد. یعنی باعث شد فاصلههایی که موجب میشد ادراک نداشته باشیم را، برداشت. ما، در متن ارادهی خداوند هستیم. مثل آن باغبانی که در نظر گرفتید و اصلاً از شما فاصله ندارد حتی اگر هیچ حواسش به شما نباشد. اگر سر او در گل و باغ و آب دادن باشد و هیچ توجهی به شما، و هیچ توجهی به خودش از آن جهت که ارادهی شماست، نداشته باشد و در عوض به گوشت و پوست و شکم و میل و تمایلات و تشخیصهای خود توجه کند یعنی به عوارض خودش توجه کرده و به حقیقت خودش توجه ندارد.
وَ لَا تَكُونُواْ كاَلَّذِينَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَئهُمْ أَنفُسَهُمْ.[3]
به حقیقت خودش توجه ندارد، به شما هم توجه ندارد. در نتیجه، با این که در متن ارادهی شماست، از شما دور است. دوری، ادراکی است. مثلاً شما غرق تماشای تلویزیون هستید مهمان هم وارد شده و پشت سر شما نشسته است. از حیث مکانی، خیلی به او نزدیک هستید ولی کاملاً از او دورید و بعد میگویید: «ببخشید شما این جا بودید؟ حواسم نبود پشت به شما بودم.» ما به جهت رفتارها، توجهها و تمایلاتی که داریم، ادراکمان صَرف چیزهای مختلف میشود بنابراین از توجه به حق تعالی و ادراک او دور میشویم. حال با توبه میخواهیم به خداوند نزدیک شویم چون گناه، یعنی توجه به کَثَرات و امور مختلف و توجه به غیر. این توجه به غیر گاهی آن قدر آسیب میزند که جزء حرامها میشود. یعنی انسان توجه به لذات و تمایلات و امور مختلف دارد. گاهی آن توجه این قدر او را دور میکند که توجهاتی که خیلی او را دور میکنند، حرام می شوند. آن توجهات دیگری که در درجهی کمتری او را ساقط میکند، مکروه میشود و توجهات دیگری که در درجات دیگری او را ساقط میکند، ذنب اخلاقی یا عرفانی است. برای بعضی، برخی کارها، حرام سلوکی است و در آن سطح، آن فرد را از خداوند دور میکند وگرنه خیلیها گناهی انجام نمیدهند و این، خیلی امر مهمی نیست. گرچه خیلی خوب و عالی است ولی در درجات حرکت صحیح، اولین منزلگاه است که تازه انسان، حرام انجام ندهد و واجب او ترک نشود. این اولین گام است که اگر برداشته نشود، فرد حرکتی نکرده است. پس به جهت توجه به کَثَرات، ادراک ما، از آن چه باید، دور میشود. از حقیقت و از خودمان. چون خودمان، متن ارادهی خداوند بودیم. اگر آن باغبان به درون خود بنگرد، چیزی جز ارادهی شما نمیبیند.
همان طور که وقتی شما بافتنی میبافید و تصویر یک گنجشک در آن قرار دادید. آن گنجشک وقتی به خود مینگرد چیزی جز کاموا نمیبیند.
یا وقتی فیلمی را در ویدئو پروژکشن میبینید، شما اسبی را می بینید. یک آدم قوی میببینید. اما حقیقت فیلم، نه اسب است و نه آدم. فقط نور است و چیزی جز نور نیست منتها کسی که استقلالی میبینید، میگوید: «عجب اسبی. عجب آدم بی رحمی که زنش را کشت.» و بعد بیننده شروع به گریه میکندو قطره قطره اشک میریزد درحالی که نه کشتنی بود و نه اسبی و نه آدمی. عین همین قطرات اشکی که ما برای فیلم میریزیم، ما هم الان داریم برای فیلم دنیا میریزیم. در داشتنها خوشحال و در نداشتنهاى آن، نالانیم. اگر این را برگردانیم، همهاش ارادهی خداوند میشود. وقتی ما به کثرات توجه داریم از این حقیقت دور میشویم و این، همان بُعد و دوری است. در عین این که وجوداً فاصله نداریم، ادراکی فاصله داریم.
البته در جایی از حرفی که گفتم، خللی دارد. وجوداً هم فاصله پیدا میکنیم ولی چون توضیح آن سخت است، الان وارد بحث نمیشویم. قُرب و بُعد حداقل سه سطح از توضیح دارد. سطح اول آن قرب و بعد ادراکی است. به قُرب و بُعد وجودی و وصفی آن کاری نداریم.
با توبه، میخواهیم توجهمان را به خداوند متمرکز کنیم و اگر به اشیاء هم توجه میکنیم، توجه مستقل نکنیم. همین که میگوییید: «این کار را برای خدا بکن و این کار را برای خدا ترک کن.» همهی عبادات حد دارد، مثلاً این عمل را فلان شب انجام بدهید. این نماز را این قدر انجام دهید:
قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً.[4]
تنها چیزی که حد ندارد، ذکر خداوند است:
يَأَيهَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اذْكُرُواْ اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً.[5]
این ذکر کثیر به چه معناست؟ تفسیرهای متعددی دارد که یکی از آن تفاسیر را آقا امام صادق علیه السلام فرمودند که یعنی دائم به یاد خدا باشی. چگونه؟ توجهات ما چه زمانی فعال میشود؟ در زمان تصمیم گیریها که میخواهیم کاری را انجام دهیم یا انجام ندهیم و ترک کنیم.
فرمودند: «ذکر کثیر، این است که به هر تصمیمی رسیدی، این را در نظر بگیرید که این کاری که انجام میدهم، خداوند خوشش میآید یا نه؟ اگر خوشش آمد، انجام دهیم و اگر خوشش نمیآید، ترک کنیم.» این ذکر کثیر است یعنی به جای خواست و میل خودم، ارادهی خداوند نشست. هر کسی در این سمت حرکت کند، حتماً به خداوند میرسد. سلوک یعنی جایگزینى ارادهی خداوند به ارادهی خودت. خود محوری یعنی فقط مستقلاً ارادهی خودت محور خواستن و نخواستن و میل و ترک باشد. عبد و عبد نفس و عبد خداوند، به چه معناست؟ عبد خداوند چه میکند؟ عبد یعنی نوکر و غلام. نمیگوید: «من تصمیم گرفتم بروم گلابی بخرم.» اگر مولایش بگوید: گلابی بخر. میگوید: چشم. سیب بخر. چشم. هندوانه بخر. چشم. نمیگوید هندوانه خوب نبود و میوهی سردی است، یک میوهی خوب خریدم. عبد یعنی کسی که اراده ندارد .ارادهاش تابع اراده مولای خودش است. وقتی انسان این طور شد، به سمت سلوک حرکت میکند و کمکم ادراک او، از خداوند تقویت میشود.
ما با اولیاء خداوند چه فرقی داریم؟ همین یک فرق که آنها چیزهایی را میببینند که ما نمیبینیم. چون این ادراکات را دارند. بنابراین خلقیاتى دارند که ما نداریم. فرض کنید محبوبی دارید و مطمئن هستید که محبوبتان که دوستش دارید و مربی شما هم هست، هر کار بکند به خیر شماست. آن محبوب فردی را میفرستد که بیاید و محکم به گوش شما بزند. گرچه خود آن فرد به گوش شما زده، ولی رها نبوده و به ارادهی محبوب شما این کار را کرده. باید رها نبودن موجودات را در عالم، ادراک کنیم که در عین این که آنها اختیار دارند و کار انجام میدهند، اما هر کار انجام میدهند در سطح بالاتر، طبق نقشهی خداوند است. این طور نیست خداوند یک سری آدم شقی خلق کند و به آن شقی بگوید برو هر کار میخواهی انجام بده. مشخص است آن شقی آمده چه کار کند؟ یعنی یزید، روزیِ امام حسین علیه السلام است و باید سراغ امام حسین برود چون خداوند برای 1.امام حسین و 2. برای امّت اسلام نقشهای دارد که امام حسین باید به درجاتی برسد و امت اسلام هم باید از مرگ قطعی نجات پیدا کنند و این، جز با حقیقت شهادت حضرت أبا عبد الله محقق نمیشود. باید با این وضع شهید شوند تا خودشان به درجاتی که جز با این نمیرسیدند، برسند و امّت اسلام هم، از خواب بیدار شوند که جز با این جراحی، بیدار نمیشدند. این وسط عامل شقی کیست؟ یزید. اگر کسی این طور ببیند، نگاه او به کسانی که با او دعوا میکنند و اعصاب او را خرد میکنند، چه طور و نگاهش به آن حادثه چه طور میشود؟ بودند کسانی که این طور نگاه میکردند و افراد عجیب و غریبی هم نبودند. برخوردهایشان را هم دیدیم که در مواجهه با حوادث میگفتند: «من باید این جا گوشمالی میشدم. عامل گوشمالی من، این آقا بود.» اینها محصول نگاه است. بعد خُلق او تغییر میکند و رفتار او هم تغییر میکند. من یک بی ظرفیتی داشتم. باید مشخص میشد کم ظرفیت هستم تا خودم را اصلاح کنم. عامل آن، کسی بود که آمد و به من لطمه زد.
ما در حوادث تلخ، فقط خودمان را میبینیم که ناراحت میشویم. در حالی که در حوادث تلخ و دعواهای خانوادگی با همسر و فرزندان، سه تا ضلع دارد. کسی که میخواهد رشد کند، باید اولین سؤال او این باشد که: «من چه کار کردم که این مشکل پیش آمد؟ درست است که او به من بدی کرده، ولی من چه زمینهی ظاهری پدید آوردم که این کار را کرد؟ مریض روانی که نیست از راه برسد و به گوش من بزند. حتماً یک کارهایی کردم.» ما در دعوا میگوییم: «عجب آدم بی ظرفیت و پستی بود.»
دوم این که من چه امور باطنی را مرتکب شدم که مستحق این قضایا هستم؟ چون خیلی از اوقات، افرادی در ظاهر مثل من عمل کردند، ولی این بلا سرشان نیامد. پس فقط ظاهری نیست.
سوم این که حالا اگر این فرد چیزی به من گفت و ناراحت شدم، ولی واقعاً من در این جریان، چه نقاط ضعفی دارم؟ اگر کسی به من بیاحترامی کرد اولاً منشأ این قضیه، خودم نبودم؟ ثانیاً منشأ باطنی خودم نبودم؟ ثالثاً واکنش من در این جریان چه طور بود و این جریان به من، چه درسی میدهد؟ نشان داد من کجاها ضعف دارم. تمام حوادث برای آن است که ما خودمان را بیشتر بشناسیم. خداوند چه قدر لطف میکند و کسی را سر راه من و شما قرار میدهد و عیبی و ایرادی که اگر 50 سال میگذشت، خودمان متوجه نمیشدیم را به ما نشان میدهد. بوسیله کسی که از ما موفقتر بود و به او حسودی میکردیم، ما را متوجه کرد که: «در باطن ذات تو این صفت بود، خودت را اصلاح کن.» این یک مثلث رشد در هر حادثه است و اگر در هر حادثه، انسان بخواهد رشد کند، باید ببینید که خودش دارد شکوفا میشود. آیا من حسود بودم یا صبور؟ آیا زود قضاوت میکردم یا آدم حق محوری بودم؟ حوادث مشخص میکند و حوادث بهترین عامل شناخت نقاط ضعف پنهانی است. الان من با زنم دعوا کردم او چیزی گفت و من هم گفتم: «تو چه آدم بیشعوری هستی.» قبلاً اگر کسی نزد من مشاوره میآمد به او میگفتم: «خویشتندار باش.» اما حالا معلوم شد خودم خویشتن دار نیستم و در مشکلات، نمیتوانم زبانم را نگه دارم. حوادث را ریز کنید. در برخوردها، در اداره و بین همکاران. البته گاهی انسان بروز نمیدهد. بروز دادن مهم نیست، بلکه حالِ انسان مهم است. گاهی انسان به خاطر ضعف نفس، نمیتواند بروز دهد. پهلوانی کشتی گیر به گوش من میزند و من نمیتوانم فحش دهم چون فحش بدهم، یکی محکمتر به گوش من میزند. اینجا که فحش ندادم هنر من نبود. انسان باید حال درونی خود را ببیند. آیا با اینکه در درونش غلغله است، به خاطر رودربایستی و ترس و ضعف بروز نمیدهد، یا این که واقعاً میتواند آن حادثه تلخ را هضم کند؟ کسانی که بتوانند حوادث را در خودشان هضم کنند، عبور میکنند و کسانی که نتوانند، میشکنند. چکش زدن روی شیشه، بد است چون میشکند، ولی اگر مِس باشد، خوب است. یک کیلو مس، چند هزار تومان است. اگر هزار چکش بخورد، صد هزار تومان میشود. اگر پانصد هزار ضربه بزنند، دو میلیارد تومان میشود. تبدیل به یک شیء قیمتی میشود. ما با توجهاتمان به کثرات، از حقیقت دور میشویم یعنی حقیقتی را که در متن آن هستیم، نمیبینیم. بُعد ادراکی پیدا میکنیم. پس با توبه، و در نماز و روزه، «قربة إلی الله» میگوییم یعنی خداوندا من این کارها را میکنم تا ادراک و دریافت و حس من از درون، بیشتر شود. پس اگر کسی این مسیر عبودیت را طی کرد به طوری که بین او و ادراک خداوند هیچ فاصلهای نبود، بنابراین بین ارادهی او و ارادهى خداوند، هیچ فاصلهای نمانده است. این فرد طوری به خداوند نزدیک شده که هیچ مانعی بین او و خداوند نیست. یعنی خداوند را با تمام وجود، شهود میکند و ارادهی خداوند در درونش، بدون هیچ مانعى از هوای نفس و غفلت و هوس و شهوت و غضب، جریان دارد. بنابراین اگر مانعی بین او و خداوند نیست، هرچه در درونش میبیند، حق است و هر چه تصمیم میگیرد هم، حق است و ولی خداوند میشود و خداوند هم به این معنای خاص، ولی مؤمنین است یعنی به آنها، قرب و نزدیکیِ خاص دارد. اما این قرب و نزدیکی خاص، به چه معناست را از آن میگذریم. پس وقتی ارادهاش، ارادهی خداوند شد، «بسم الله الرحمن الرحیم» او، «کُنْ» خداوند میشود. چه طور اگر خداوند اراده کند در نظام هستی تغییر ایجاد میکند، او هم همین طور خواهد بود. بلکه در مراتب بالاتری، واسطهی «کُن» خداوند میشود و «کُن» خداوند، از طریق او، تحقق پیدا میکند. این برترین موقعیت انسانیست که برتر از همهی اشیاء است. واسطهی خلقت و وجود و رجوع و همهی فیضها به کل عوالم وجود میشود. چون بین او و خداوند فاصله نمیباشد.
این فاصلهها دو قسم است. بعضی فاصلهها مثل هوا و هوس و شهوت، غضب و خیال و امثال اینها منفی است یعنی باعث میشود از خداوند دور گردد. بعضی از واسطهها و فاصلهها، خودشان مانعيت نوری ندارند و خودشان از جنس نورند، ولی بالاخره فاصله است. این است که رسول اکرم، بزرگترین حجاب خداوند است و کسی نمیتواند حجاب رسول اکرم را کنار بگذارد چون همهى آن چه هرکس میبیند و میشنود و درک میکند و به او میرسد، از مجرای رسول اکرم است. وقتی ایشان اولین واسطه و اولین مخلوق باشند، اولین حجاب نورانی هم هستند که خداوند را عرضه میکند نه این که خداوند را، بپوشاند. اینها توضیحاتی دارد که فعلا کاری نداریم. فرد در اعلا درجهی ولایت، رسول اکرم ولی مطلق حق، است. نتیجهی این ولایت، آن است که هم در نظام هستی، واسطه میشود و هم در نظام سیر إلی الله، واسطه میشود که ولایت تشریعی میشود.
ولایت تشریعی یعنی در سیر دادن خلائق به سوی خداوند، فرد ولی واسطه است منتهی این طور نیست که این فرد صرفاً نامه رسان و واسطه باشد. کسى که مُشَرِّع است باید جان او بتواند در عوالم، سیر دهد و دیگران از طریق او سیر پیدا کنند. نمیشود کسی ولایت تکوینی نداشته باشد و ولایت تشریعی داشته باشد و این بی معناست. این است که در جاهای مختلف رسول اکرم و علی بن ابیطالب میفرمایند اعینوني. اعانه به معنای کمک کردن است. چند شب پیش نامهى عثمان بن حنیف را خواندیم که حضرت به او فرمودند شما نمیتوانید مثل من باشید ولی مرا کمک کنید.
أَلَا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ وَ يَسْتَضِيءُ بِنُورِ عِلْمِه. أَلَا وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَاد.[6]
یعنی چه؟ هر امام و ولی کامل و استاد باطنیای، شاگردان خودش را بالا میبرد. خطاب حضرت، فقط به عثمان بن حنیف نیست. بلکه میفرمایند: «هرکه مأموم من است و من امام او هستم، به من کمک کند.» هر مأمومی بلا استثناء امامی دارد و بستگی دارد امام او چه کسی باشد. ممکن است امام او هوای نفس باشد یا یکی از خوارج باشد یا امیرالمؤمنین باشد. فرمودند: «شما نمیتوانید مثل من باشید و به من اقتدای تام کنید. حداقل مرا کمک کنید.» حضرت امیر الان با بنده و شما هم هستند میفرمایند: مرا کمک کنید. کار امام دستگیری و بالا بردن مأمومش است. شما اگر خوب بنگرید میبینید که حضرت امیر دست شما را گرفته مثل کسی که در آب غرق شده است. وظیفهی امام سنگین است. در قرآن میفرماید:
وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا.[7]
امام هدایت باطنی میکند. دستها را در باطن میگیرد و بالاتر میبرد. از آن طرف هم، دستگیری ایشان تام است. امام مرده و زنده ندارد. حضرت تقاضای کمک دارند مثل کسی که افتاده و غرق شده و دستش را دراز میکند و او دستش را میکشد و میگوید تو نمیخواهد کاری انجام بدهی. فقط دستت را در اختیار من بگذار. چگونه؟ با وَرَع. مقداری پرهیز کن. مقداری کوشش و خویشتنداری کن و مقداری خودت را حفظ کن. نمیفرمایند: «أعِینُونی بِالوَرَعِ وَ الاِجْتِهَادِ وَ الْعِفَّةِ وَ السَّداد»، بلکه میفرمایند: «بِوَرَعٍ» یعنی با ورعی، با مقداری ورع و مقداری کوشش و مقداری تلاش، اگر مرا کمک کنی، من دستت را میگیرم. شخصی خدمت رسول اکرم آمد. کاری برای حضرت کرده بود. حضرت گفتند: خواستهای بخواه. گفت: 24 ساعت وقت به من بدهید تا در مورد یک حاجت درست و حسابی فکر کنم. انسانهای درست و حسابی این طورند و زود جواب نمیدهند. بعد از مدتی فکر، خواستهاش را گفت. و گفت: من بهشت، آن هم جاهای بسیار عالیاش و همنشینی با شما را میخواهم. حضرت به او قول داده بودند. فرمودند: باشد، اما کمک کن تا من، تو را به آن جا برسانم.
اعنی بطول السجود
آن یک نفر، استثنای عالم خلقت نیست. انسان حداقل سجدهی با حال توجه و مرتب و عاشقانه، در طول شبانه روز داشته باشد.
مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی شاید از همین روایت گرفتهاند که در نامهشان به مرحوم غروی اصفهانی نوشته بودند. میفرمایند دو عمل بین اعمالی که من گشتم خیلی انسان را بالا میبرد. یکی سجدهی طولانی است. در نماز مستحبی سجدهی با توجه بخواند و با خداوند گفتگو کند. پس ولایت تشریعی، فرع بر ولایت تکوینی است.
ولایت تشریعی متعلق به رسول اکرم است. رسول اکرم مشرع اند و با بحث رسالت رسول اکرم، تمام میشود. منتها همهی سنت نبوی به مردم، عرضه نشد. فقط بخشی از ان بیان شد و بخش مهمی به ائمه منتقل شده و از طریق آنها، بیان میشود.
چه طور میشود ما نیاز به ائمه داشته باشیم با این که میگویند دین با پیامبر کامل شد؟ جواب چيست؟ یکی از سؤالات اهل سنت این است که مگر دین کامل نیست؟ پس علی چه کاره است؟ جواب این است که دین، با پیامبر تمام و کامل شد. تشریع هم تمام شد. منتهی دین، مراتب طیف داری است. بینهایت مراتب تشکیکی دارد. تشکیک یعنی طیف دار. چون از یک طرف، مراتب تشکیکی نامتناهی دارد. و مردم نمیتوانستند این مراتب متعالی درجه درجه را بفهمند. این از حیث طولی بود. از حیث عرضی هم، موضوعات متعددی در دین مطرح است. چون هر چه در دین پیش آید، انسان باید حکم آن را بداند. موضوعات متعدد عرضی وجود دارد که اصلاً موضوع آن پیش نیامده است. از آن طرف، مردم هم سؤال نداشتند. پیامبر مینشستند و افراد دور ایشان بیکار مینشستند. چون سؤال نبود. گزارشی که حضرت امیر از صحابه میدهند این بود که پیامبر بودند و کسی سؤال نداشت. همان چیزی که با آن درگیر شده بودند میپرسیدند. مثلاً: پایم دیشب خونی شد چه طور مسح بکشم؟ اینها هم محدود بود. بعد مینشستند و منتظر بودند رهگذری بیاید و سؤالی داشته باشد. عمدتاً بیکار و بیسؤال بودند. آقا امیر مؤمنان میفرمایند: فقط یک نفر سؤال داشت و آن هم من بودم:
وَ اللَّهِ مَا نَزَلَتْ آيَةٌ إِلَّا وَ قَدْ عَلِمْتُ فِيمَ أُنْزِلَتْ وَ أَيْنَ أُنْزِلَتْ إِنَّ رَبِّي وَهَبَ لِي قَلْباً عَقُولًا وَ لِسَاناً سَئُولاً.[8]
خداوند به من قلب گیرا و لسان پر پرسش عنایت کرده است.
اصحاب برجستهی دور پیامبر، این طور بدون پرسش بودند. بقیهی مردم هم که حالشان معلوم است و مسائلی که هنوز مطرح نشده و در موضوعش، درگیر نیستند، چه طور میتوانند مطرح کنند و جواب بدهند؟ اصلاً مطرح نیست که بخواهد طرح شود. برای ما خیلی چیزها مطرح نیست که مانده است تا حکم آن را امام زمان علیه السلام بگویند. چه از حیث این که پاسخ بعضی موضوعات، داده نشده چون اصلاً آن زمان، موضوعش پیش نیامده و مطرح نشده و چه از حیث مراتب متعالی و کمالی و طولی دین که با این که حکمش بوده، طرح و عرضه نشده چون اگر عرضه میشد، قابل درک برای مردم نبود.
مثالش حکم جنگ گروههای مسلمان است. با متجاوزینی که مسلمان باشند، چه باید کرد؟ جنگهای مردم در زمان پیامبر، با کفار بود. جنگ با کفار، غنیمت و اسیر گرفتن دارد.
اولین جنگی که بین طوایف مسلمان، پیش آمد، جنگ با اهل جمل، در بصره بود. عادت کرده بودند که تا جنگ شد، غنیمت و غلام بگیرند و خانههای آنها را به عنوان غنیمت بردارند. به محض اتمام جنگ، آنها شروع به همین کار کردند. هر چه آقا امیرالمؤمنین گفتند این حکم جنگ با کافر است نه مسلمان، اینها گوش نمیدادند. هرچه حضرت میفرمود این حرام است ولی موضوعش پیش نیامده تا پیامبر، حكم حرمت را بیان کنند، گوش نکردند. آخر حضرت گفتند: اول از همه یک نفر، عایشه را بردارد به عنوان کنیز ببرد. این طوری شد که افراد دنیا طلب بدبختی که عادت کرده بودند برای غنیمت و کنیز و غلام و دنیا بجنگند، سرشان را پایین انداختند. فخر رازی از بزرگان اهل سنت میگوید اگر سیرهی امیرالمؤمنین نبود، کسی حکم جنگ دو طایفهی از مسلمین را متوجه نمیشد و چقدر این حکم، حفظ دماء و فروج و آبروها و مالها کرده است. چون عمدهی این جنگها را، بعداً خلفای اموی و عباسی، انجام دادند. بنابراین دین از یک طرف با قرآن و سنت، کامل شده و اهل بیت، مُشرِع به معنای این که حرفی از خودشان در عرض رسول الله بزنند، نیستند. البته این منافات ندارد که پیامبر همه چیز را به مردم نگفتند. یعنی احکام، تماماً و کمالا مطرح شده منتهی فرض کنید در مجموعهای که کلاس باشد و عدهای دانش آموز دبیرستانی و راهنمایی و دانشجو و تحصیلات تکمیلی باشند و کسی بگوید من همه چیز را به شما گفتم. قطعاً این شخص، همه چیز را به دبستانی نگفته. به کسی که حامل آن مطلب است و رسالت آن را دارد که به مردم، در زمان لازم بیان کند، گفته است تا در فرصت مقتضی که موضوع آن پیش آمد، به دیگران بیان کند. این به معنای کمال دین است. کمال دین به این نیست که به گوش تکتک افراد، همهی احکام را بگویند. همهی احکامی که ایشان فرمودند، حتی به گوش همهی آنها که دور پیامبر بودند هم، در همان لحظات، نرسیده است. کمال به این است که به آن فردی که بناست بعد از او، بقیهی کار را انجام دهد و واسطه باشد، بگویند. این یعنی مطلب را تماماً گفته اما آنها که الان لازم داشتید، همین الان گفتم و آنها که بعداً لازم دارید، به ایشان گفتم که بعداً وقتی لازم شد، به شما بدهد. مثل این که شما مسافرت میروید و میگویید هرچه لازم دارید، برایتان تهیه میکنم. مقداری پول هم به خانم خانه میدهید. بچه شما میگوید: من دوچرخه میخواستم ندادی. میگویید: به مادرت پول دادم هر وقت من نبودم و صلاح دانست برایت میخرد. آن که حضرت امیر، فرمودند: «من لسان پرسش گر داشتم. هرگاه من ساکت میشدم، پیامبر شروع میکردند. رسول اکرم ساکت میشدند، من سؤال می کردم»، این از باب این بود که حضرت بحث ظاهری را بفرمایند، وگرنه ارتباط ائمه با رسول اکرم، ارتباط باطنی است. علم حصولی نیست، علم الهی و ملکوتی است. این که حضرت فرمودند در آنی که رسول خداوند میخواست قبض شود قبل از آن گفتند یک لحظه جلو بیا من خودم را به رسول اکرم نزدیک کردم چیزی به من فرمودند که هزار باب و از هر باب آن، هزار نکتهی علمی برای من باز شد که واقعاً معلوم نیست این هزار، عدد بعد از 999 باشد و ممکن است عدد کثرت باشد، یعنی بی نهایت باب. و در یک لحظه باز شد که معنا ندارد مگر اینکه اینها رابطههای ملکوتی است. منتهی آن طور که حضرت فرمودند: «من لسان سَئول داشتم، فقط من بودم که در صحنهها میپرسیدم، سؤال من که تمام میشد، رسول اکرم شروع به توضیح میکردند»، این از حیث ظاهری است که بقیهی مردم هم که آن موارد ملکوتی را متوجه نمیشوند، حداقل بفهمند که فعالترین و پیگیرترین صحابه رسول اکرم، امیر المؤمنین بودند و فرد دیگری نبوده است. یعنی با همین نگاه ظاهری، از این زاویه هم که کسی به ظاهر مطلب نگاه کند، برای اتمام حجت کافی است که این فرد، حامل علم پیامبر بوده است. موارد باطنی که جای خودش و خیلیها متوجه آن علم ملکوتی هم شدهاند. فردی است به نام خلیل بن احمد که نابغه و در علوم مختلف، عالِم برجستهای است. اولین فرهنگ لغت عربی را ایشان نوشته است. کتابی دارد بنام «کتاب العَین» که قدیمیترین لغت نامه عربی است. آنجا میگوید: «من به اینجا رسیدم که علی، امام کُل است و از کجا به این رسیدم؟»
به خاطر این که از همه بی نیاز بوده و هیچ جا شاگردی نکرده و سابقهی شاگردی جایی را نداشته است. همه در همهی علوم، به او محتاجاند. استاد کل در همهی علوم بوده و هیچ جا به حسب ظاهر، شاگردی نکرده است. پس معلوم میشود، علم او ملکوتی است چرا که از کسی نگرفته. با یک نگاه سریع و ظاهری مشخص میشود این علم، زمینی نیست. این حرفها از جای دیگر است. باطن قضیه هم که عمیقتر از این حرفهاست. این از بحث ولایت.
قبلاً نکتهای عرض شد این که تاریخ ورق پارههایی است که مورّخین اموی و عباسی، آن را تدوین کردهاند. ذیل این آیهی لیلة المبیت:
وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ.[9]
روایت تاریخی داریم که این آیه، در شأن ابن ملجم نازل شده است. وضعیت تاریخ این است. قلم دست کسانی بوده که امیرالمؤمنین را لعن میکردند. شما انتظار داشتید چیزی از فضائل او بنویسند و نقل کنند؟ همین که گفتند: «حدیث را نقل نکنید»، معلوم است احادیث اخلاقی نبوده وگرنه گفتن این که مردم متقی باشند و خداوند را در نظر بگیرند، اشکالی ندارد. چون خودشان هم، بالای منبرها، همین حرفها را میزدند. فردی بنام اِبن عَبد رَبّه کتابی به نام «العقد الفرید» دارد. این کتاب، تاریخی ادبی است. در این کتاب، خطبههای بلیغ را جمع کرده و به خاطر بلیغ و فصیح بودن برخی از خطبههای معاویه و یزید، از آن خطبهها هم، در آن هست. معاویه بالای منبر چه میگفت؟ مردم تقوا داشته باشید. دنیا را رها کنید. دنیا به رسول خداوند وفا نکرد. حرفهایشان اینها بوده است. این که میگویند اصلاً حدیث نقل نشود یعنی چه؟ یعنی احادیث پر است از حقایقی است که با ما نمیسازد. ببینید، اگر ده درصد یک کتاب، مخالف رویهی من بود، نمیروم کل کتاب را دور بیندازم، بلکه همان ده درصد را سانسور میکردم. روایات طوری نبود که بشود کمی از آن را سانسور و کمی را به مردم داد. مشحون، مالامال و پر از معرفی شخص امیرالمؤمنین و اوصاف ایشان و ویژگیهای حاکم مطلوب و ویژگیهای انسان منافق بود. گوشهگوشهی آن تطبیق میکرد بر شخصیت والای امیرالمؤمنین و شخصیت منافقانهی حاکمان. مانند جریان رضا شاه بود که به مدرس گفت: پایت را از روی دُم من بردار و مدرس گفت: من دوست ندارم پایم را روی دُم شما بگذارم ولی هرجا پا می گذارم، دُم شما هست. آنها که میگفتند به تفسیر نبوی احتیاج نیست، از همین باب است. قضیه پر از این موارد بوده است. قلم در دست دشمن بود.
بخندید و گفت آن نه روی من است ولیکن قلم در کف دشمن است
تمثیلی است که کسی شیطان را در خواب دید.
ندانم کجا دیدهام در کتاب که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر به رُخ همچو حور به دیدارش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت ای عجب این تو بود فرشته نباشد بدین نیک و بود
تو کین روی داری به حُسن قَدَر چرا در جهانی به زشتی ثَمَر
چرا نقش بندت در ایوان شاه به زنجیر کردست و زشت و سیاه
بخندید و گفت این نه روی من است ولیکن قلم در کف دشمن است
برانداختم بيخشان از بهشت از آنم به کین، مینگارند زشت
تمثیلی است که شیطان میگوید: اگر قلم در دست دشمن باشد، آن طوری که خودش بخواهد نقاشی میکند. صد سال و بیش از صد سال، تا عمر بن عبد العزیز، منع حدیث نبوی و جعل احادیث ساختگی به نفع حاکمان ادامه داشت.
شما فرض کنید امام زمان بیایند و بگویند علی علیه السلام این طور بوده و ما باور نکنیم و بگوییم قسم بخورید. چند بار باید قسم بخورند تا بفهمیم دروغ نمیگویند و راست میگویند. روایت است که حضرت صادق علیه السلام به خداوند قسم میخورند:
وَ اللَّهِ مَا جَاءَتْ وَلَايَةُ عَلِيٍّ علیه اسلام مِنَ الْأَرْضِ وَ لَكِنْ جَاءَتْ مِنَ السَّمَاءِ مُشَافَهَةً.[10]
«وَاللهِ اینها که میگویم واقعیت است.» چرا؟ آن شخص خیلی عظمت دارد، و ردّ پای او به طور کلی پاک شده است. در آن جریان عشیره أقربین روشن است وقتی که حضرت فرمودند: مطلقاً از علی اطاعت کنید.
الان در ژاپن و چین این طوری است که رئیس باید حتماً مسنتر از مرئوسین باشد. اگر شما مدیریت خیلی عالی، با علم و آگاهی بهتر داشته باشید، وقتی مسنتر از شما هست، حق ریاست ندارید چون هنوز رگههای قانون کونفوسیوس، آنجا هست. در چین هم همین طور. در قوانین آن چند باید دارد. کوچکتر باید مطلقاً از بزرگتر اطاعت کند. زن باید مطلقاً از مرد اطاعت کند. رعیت باید مطلقاً از امپراطور تبعیت کند. در فیلمهایشان میگوید بروید حمله کنید و خودشان را تکه پاره میکنند. این در قواعدشان بوده است. هزار و پانصد سال پیش، در جامعهای که قبایلی اداره میشده و قبیله را باید یکی مرتب کند.
اعراب جاهلی هم همین گونه بودند. شیخ الطائفه داشتند. شیخ یعنی بزرگ قبیله که حرف اول و آخر را میزده و با حرف او خونها میریختند. با این معیارها، چرخ آن مملکت میچرخید. میگویند: ابوطالب حالا تو باید تابع پسرت شوی. این قاعدهای مطلق و ابدی بود. قانون مطلق آن مملکت بود ولی هیچ کس نمیگوید: «مرد حسابی من پیرمرد را به یک بچه حواله دادی؟ آخر این معقول است؟» نه حرف پیامبر، و نه شخص امیر المؤمنین را نقد نمیکنند. چرا؟ چون شاهدی از امیرالمؤمنین روشنتر نبوده است. عرض کردم رد پای حضرت امیر، پاک شده است.
اولاً متأسفانه تاریخ اسلام را سنیها نوشتند. متأسفانه ما تاریخ شیعه نداریم. اولین تاریخی که میگویند شیعه است آن هم شیعهی زیدیه، «مروج الذهب» است در حالی که زیدیه است و شیعه نیست و زیدی مذهب است. این که رگههای تعصب سنیگری آنها بوده ولی از آن طرف، جدا از سنی بودنشان، تاریخ اسلام در مکه، حجمی ندارد. یک دهم تاریخ اسلام است. چرا؟ در مکه حتی از پیامبر چیزی ننوشتند چه برسد به امیرالمؤمنین. به سرعت از مکه رد شدند و به مدینه دویدند. و در مدینه، تکتک جنگها را با طول و تفصیل، بیان کردند. چون در مکه ردپای امیرالمؤمنین در همه جا میدرخشد. معلوم است آیا چیزی از حضرت امیر باقی میماند؟ برای همین است که حضرت باید قسم بخورند که اینها که میگویم واقعیت است.
سال سی و پنج، عثمان کنار رفته و حضرت سر کار آمدند. به مردم میگویند این کارها را بکنید و نمیکنند. سال سی و پنج یعنی چهل و پنج سال از نزول آیات گذشته است. این آیات عشیره أقربین، سال سه بعثت نازل شده است. چه چیز از آنها مانده است؟ چون عمدهای از آیات، در مکه و بخشی هم در مدینه آمد. از آن مردمی که حاضر و ناظر بودند، کسی نمانده است. مگر مسلمانان چه زمانی شکل گرفتند؟ آدم باید خوب روی اینها دقت کند. اگر مسجد النبی مشرف شده یا عکسهای آن را دیده باشید، قیافهی قناسی دارد. نه دایره است نه مربع و نه مستطیل. بقیع نزدیک به مسجد النبی است. فاصلهی نردههای آن طرف به حرم نبوی، اندازهی ده برابر نردههای بقیع است. سرش این است که مسجد النبی کنونی، مدینة النبی زمان رسول اکرم بوده. کل مدینه این قدر بوده که دور آن حصارکشیدند و مسجد النبی شده است. اولین سرشماری که پیامبر در مدینه کردند، سال دوم و چند ماهی قبل از جنگ بدر بود. حضرت فرمودند همه بیایند. همهی افراد از کور و کچل و شل، تا بچهی تازه به دوران رسیده و پیرمرد صد سالهی مسلمان آمدند و آمار گرفتند، پانصد و خوردهای بودند. کل آنها تا سال 2، زیر ششصد نفر بودند. کثیری از اینها مردند و شهید شدند و کثیری از آنها که ماندند، مخالف امیرالمؤمنیناند. بعد از سقیفه، همراه پیامبر 4 نفر ماندند.
إِنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله و سلم لَمَّا قُبِضَ ارْتَدَّ النَّاسُ عَلَى أَعْقَابِهِمْ كُفَّاراً إِلَّا ثَلَاثاً سَلْمَانُ وَ الْمِقْدَادُ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ.[11]
مردم اطلاع ندارند. بعد هم که احادیث پوشیده شد.
حال شما میخواهید برایتان از امیرالمؤمنین علیه السلام روایات زیادی داشته باشند که شما شهادت ثلاث بدهید که پیامبر این طور گفتند؟ کسی نمانده که روایت را نقل کند. باید به داستانها دقت کرد.
طرح ترور پیامبر را ریخته بودند. خداوند به پیامبر خبرش را داد که آیاتش آمد که آیات ترور حضرت صالح علیه السلام است.
وَ كانَ فِي الْمَدينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُون.
قَالُواْ تَقَاسَمُواْ بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ مَا شَهِدْنَا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصَدِقُون.[12]
با هم قرار گذاشتند برویم صالح را بکشیم. قرار گذاشتند خودش و خانوادهاش را بکشند.
و بگویند خون 9 دسته، نه 9 فرد، هدر میشود. 9 گروه دخالت داشته باشند تا کسی نتواند از آنها انتقام بگیرند. دقیقاً همان نقشهای که کفار ریختند. با نزول این آیات، خداوند به پیامبرش خبر داد که اینها میخواهند شما را ترور کنند و طوری ترور میکنند که خونت هدر رود، یعنی یک فرد نباشد که بخواهند او را بکشند. نه تنها پیامبر خبردار شدند حتی مؤمنینی که متفطن به این آیات بودند هم مطلع گردیدند. معلوم است در جریان نزول آیات، داشت جامعه را مدیریت میکرد. پیامبر فهمیدند و رفتند. طبیعی قضیه چیست؟ معقول و منطقى هر فرد انقلابی است که ابتدا زن و بچهاش را بفرستد. چون مشرکین هزار کار یاد دارند. ممکن است خانواده او را به اسارت گیرند یا آزار دهند پس باید اول آنها را راهی کنند. در حالیکه پیامبر صاف راهشان را کشیدند و رفتند و زن و بچه شان را گذاشتند. در حالی که باید خانمها را جلوتر میفرستادند. راهشان را میکشند و میروند و به امیرالمؤمنین میفرمایند بعد از این که قرضهای مرا دادی، این خانمها را برمیداری و میآوری. چرا خودشان که از قبل خبر داشتند، نفرستادند؟ در مقاطع مختلف و از فرصتهای مختلف، میخواهد مدام استفاده کند تا تجلی ملکوتی را عرضه نماید.
اصلاً آنها که در آن صحنه ندیدند پیامبر بیرون بروند. پس چرا یک متکا نگذاشتند و یک لحاف هم روی آن نکشیدند؟ چرا باید علی را آن جا بگذارد؟ آنها هم معطل میماندند. چه ماکت و چه آدم بگذارند، فرقی نمیکند و در تاریکی معلوم نمیشود. تازه اگر تاریک هم نباشد، لحاف روی آن بکش. آدمهای متعصبی که میخواستند پیامبر را به هر قیمتی بکشند، وقتی فهمیدند حضرت امیر سر آنها را کلاه گذاشته باید او را بزنند و تکه پاره کنند، اما این کار را نکردند. بعد حضرت امیر راست راست توی شهر راه میروند که چه کسی به پیامبر قرض دارد بیاید تا من بدهم؟ پیامبر این را به من سپردند. بعد هم زنان فواطم ثلاث را بردارد و برود!
شما جای مشرکین باشید و میخواهید پیامبر را به هر قیمتی برگردانید چه میکنید؟ وقتی دنبال چهار تا پیرزن و پیرمرد تا حبشه میروند، در این صحنه بهترین کاری که میشد انجام دهند آن بود که زنها را گروگان بگیرند و به علی بگویند: «نمیگذاریم زنها را ببری.» تصور نمیکنیم که صحنه برایمان جا نمیافتد. بهترین اهرم برای برگرداندن پیامبر، این بود که هم خود علی و هم زنان را بگیرند و بگویند تا خودش را تسلیم نکند، اینها را نمیدهیم. اما اصلاً جرأت نکردند به این قضیه دست بزنند. این جا جز این که آن آیت عظمی تجلی کرده باشد، چیز دیگری معنا ندارد. یکی از صحنههای تجلی هیبت ملکوتی حضرت امیر همین است. چنان مرعوب شدند نتوانستند نزدیک شوند. هر کار دلش خواست کرد و زنها را به مدینه برد. منتهی این تجلیات همیشگی و همگانی نیست.
بعضی از رفقا سؤال کرده بودند که پس چرا در جنگها این طور نبوده؟ گاهی بناست بر اساس حکمت بالغه، معصوم هیبت ملکوتی اش را ظاهر کند و در صورت ظهور این هیبت، از افراد سلب اراده میشود. بر اساس ارادهی معصوم، که ارادهی او هم، منطبق با اراده و حکمت بالغهی الهی است و از خودش ارادهای ندارد، و بستگی دارد آن اقتضا و حکمت، چه باشد، حضرت مقداری از ولایت سطح بالاتر را اظهار میکند. این صحنهها در جنگ با خوارج اتفاق افتاده و نکته دارد. در جنگهای دیگر، حضرت حتی با عمر بن عبدود، این کار را نکردند و از جسمشان استفاده کردند. ولی در جنگ با خوارج، سطح دیگری از این ولایت را نشان دادند که نعرهی حضرت، آدم میکشت. فریاد میکشید، آدم کشته میشد. مثل برگ، آدم روی زمین میریخت. جنازهی یکی از فرماندههای خوارج، روی زمین افتاد، دیدند این اصلاً شمشیر نخورده و حتی یک زخم هم روی آن نیست. به حضرت فرمودند این چه طور کشته شده که حتی یک زخم هم روی آن نیست، حضرت فرمودند: من نعرهای زدم، بند دلش پاره شد و از اسب پایین افتاد. و این بروز حضرت در مقابل خوارج سرّی داشت. حضرت فرمودند: اصحاب معاویه، دنبال باطل بودند و به باطل هم رسیدند. خوارج دنبال حق بودند و به باطل رسیدند فرمودند خوارج را بعد از من هم نکشید.
لَا تُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِي فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَ فَأَخْطَأَهُ كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَه.[13]
کسی که دنبال حق بوده و اشتباه و حماقت کرده، مساوی با کسی که عالماً و عامداً دنبال باطل بوده، نیست. برای همین است که در جنگ با خوارج، یک مقدار از سطوح ملکوتی خودشان را نشان دادند که اگر بناست کسی برگردد، جهالتها و غفلتها برطرف شود. همه چیز حساب و کتاب دارد که باید دقت کرد. در صحنههای جنگ خیبر هم، خیلی تجلی کرده است و این براساس ضرورتهای الزامی الهی است نه براساس مصلحتهای شخصی.
همهى ما شنیدهایم که هشام ایستاده بود. فرض کنید هشام ولیعهد است. بسیار ازدحام بود طوری که برای استلام حجر رفت. دور خلیفه، خادمین و غلامان هستند. آنجا چه کسی خلیفه میشناسد؟ کنارش زدند و نگذاشتند استلام کند. همان طور آن پشت ایستاد و نگاه کرد دید یک دفعه، آقایی آمدند گویی کوچه باز شد و رفتند استلام حجر کردند و برگشتند. این صحنهها عادی نیست. در این صحنهها، تجلیات ملکوتی ظهور میکند. چرا؟ چون این جا باید هشام باشد، فرزدق هم باشد. امامت هم بعد از امام حسین علیهالسلام پایمال شده باشد، باید شعری تاریخی گفته شود و امامت تجلی کند چون اهل بیت، احاطه و اشراف دارند. جاهایی ظهور و بروز دارند که اقتضای تقویت دین دارد و برای تقویت دین، نشان دادن این تجلیات الزام آور است.
و الحمد لله رب العالمین
[1] سوره شوریٰ، آیه 9
[2] سوره ق، آیه 16
[3] سوره حشر، آیه 19
[4] سوره طلاق، آیه 3
[5] سوره احزاب، آیه 41 و 42
[6] نهج البلاغة فیض الاسلام صفحه 417
[7] سوره انبیاء، آیه 73
[8] كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج1، ص: 116
[9] سوره بقره، آیه 207
[10] الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 443
[11] الإختصاص، النص، ص: 64
[12] سوره نمل، آیه 48 و 49
[13] نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 94