سرویس پرونده: امسال نیز خدا را بینهایت شاکریم که از خزانه موهبت و الطاف بیکران خود بر ما منت نهاد تا دگرباره بتوانیم این ماه پر برکت و پر فضیلت را درک نماییم؛ ماهی که خداوند متعال در شأن آن میفرماید: «شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی لناس و بینات من الهدی و الفرقان…».
حلقه وصل به مناسبت ماه میهمانی خدا و با هدف بهرهمندی معنوی هرچه بیشتر فعالین جبهه فرهنگی انقلاب از ماه مبارک رمضان سلسله جلسات سخنرانی حجتالاسلام نخاولی با عنوان «در محضر قرآن» را منتشر میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه 23
بحث دربارهی تفاوت آیت انبیاء وکرامت اولیاء بود. گفته شد اصل در کرامت اولیاء، کتمان و اخفاء است درحالی که در معجزات و کرامات و آیات انبیاء، اصل بر اعلان ، آشکارسازی و در مرعی و مسمع و عیان دیگران قرار دادن است. منتهی در علوم رايج اعتقادی، کرامتهای اوصیاء انبیاء و ائمه را هم به کرامت اولیاء غیر وصی، مثل مرحوم آقای قاضی و مرحوم آقای انصاری و سید بحر العلوم، ملحق کردهاند. همهی آنها دارای کرامت بودند. به عبارت دیگر، هرکسی به مرحلهی عبور از عالم طبع یا عالم ماده برسد، میتواند کراماتی داشته و قطعاً کراماتی پیدا میکند که حداقل آن، مکاشفات برزخی است. این که میگویند فلان فرد چشم برزخی دارد، یعنی همین. چشم برزخی برای کسی حاصل میشود که از کمند عالم ماده، عبور کرده باشد. مرتبهی خیلی بلندی نیست. اولین خان و مانع را که عبور از عالم ماده یا عالم طبع است، پشت سر گذاشته و بیش از این، چیزی نیست. مثل مردهها که دریافت برزخی پیدا میکنند. اگر کسی در حیاتش، مسیر گذر از عالم ماده را پیدا کرد، در همین عالم، چشم برزخی پیدا میکند. جانی که به عالم برزخ واصل شد، همان طور که چشم برزخی پیدا میکند، میتواند قدرت های برزخی هم پیدا کند. شیطان و پیروان او هم میتوانند به این سطح از مشاهدات و به این سطح از قدرتها، برسند. یعنی تجرد برزخی، مختص انسانهای صالح و سالک نیست. اگر کسی با ریاضتی که این ریاضات، در بین اهلش مشخص است حرکت کند و در آن ها استقامت کند، میتواند به قدرتها و معلوماتی غیرمتعارف، دست پیدا کند. پس این امور غیر متعارف برزخی ممکن است از سه طریق حاصل شود.
1. از طریق سلوک إلی الله و تقوا و عبور از خواستههای نفس. 2. از طریق ریاضتهای خاص، در علوم غریبه. 3. از طریق ریاضتهای خاص شیطانی.
یعنی هم از طریق سِحر، هم از طریق علوم غریبه و هم از طریق تقوا و طهارت نفس، قابل وصول است. سِحر، از اصل حرام است و حکم ساحر مسلمان، اعدام است.
حکم اعدام در اسلام، بسیار کم است. جدا از این که کسی قتلی انجام دهد که صاحب قتل، در قتل عمد هم میتواند قصاص طلب کند و هم میتواند ببخشد، غیر از این، یکی در مورد فحشاء محصنه و محصن است یعنی فساد کسی که همسر دارد، چه زن و چه مرد، حکم اعدام دارد. دیگری در مورد هم جنس بازی، که حکم آن هم اعدام است. دیگری در مورد ارتدادى است که تبلیغ کند و حکم آن هم اعدام است. یکی هم در مورد محارب یعنی کسی که با فضای امت اسلام، اعلان جنگ علنی کند. و دیگری در مورد سحر است. ساحر مسلمان، حکم اعدام دارد. پس وضعیت سحر مشخص شد.
دومین راهی که فرد میتواند به قدرتها و اطلاعاتی غیر عادی برسد، راه علوم غریبه است. علوم غریبه مسیر خودش را همراه با اذکار و ریاضتهای سخت و سنگینی که دارد، میپیماید. آخرِ آن هم، وزر و وبال و گرفتاری و بدبختی است. وزر و وبالی که در نهایت، فرد را از دین ساقط میکند و نوعاً کسانی که در این فضا حرکت میکنند، گرفتار چنگال شیطان میشوند. ریاضتهایش سخت است. مثلاً پرهيزهایی دارد که فرد باید به طور کل، از حیوانیت خود، صرف نظر کند. یعنی نباید گوشت و شیر و عسل و تخممرغ و هیچ چیز حیوانی بخورد. نباید چرم و لباس پشمی بپوشد. پس باید هر چیز حیوانی را، نه یک روز و دو روز که یک عمر، حداقل تا وصول به آن مقصود، پرهیز کند. برای اینکه به یک سری قدرتها برسد و این در حقیقت، مصداق آن فرمایش علی علیهالسلام است که فرمودند:
«تارک دنیاست، باز هم برای دنیا.»
از خواستههایى چشم میپوشد تا خواستههای بیشتری را به دست آورد. امور مختلفی هم مثل تسخیر انسانها و تسخیر جن دارد که برخی از آن امور، حرام است. اینها لِم و دستورالعمل دارد و دلیل بر تقوا نیست و اتفاقاً دلیل بر بیتقوایی است. البته بعضی از انسانهای صالح، از علوم غریبه مطلعاند و بر آن مسلطاند. حضرت استاد آیت الله حسن زاده آملی، در علوم غریبه، استادند، منتهی انسان نباید خودش را با آنها قیاس کند و دنبال بعضی چیزها برود. مرحوم علامه طهرانی میفرمودند: «کسی بود که میخواست علم حروف را به ما یاد بدهد ولی ما دنبالش نرفتیم.» آخرش وزر و وبال است. آن کسی هم که مثل آقای حسن زاده آگاه است، روی تکلیفی، در این زمنیه ها وارد شده است. چون زمانی که سحر هم شایع شود، لازم است انسانهایى که توان مقابله داشته باشند و خودشان در این مسیر از بین نروند، سحر بیاموزند و مقابله کنند. این، دومین راه رسیدن به بعضی قدرتهای علمی و عملی است.
سومین راه، راه تقوا و طهارت نفس است. کسی که از این راه، چیزی به او داده شد، نه دیگران را گول میزند و نه دیگران را به خودش دعوت میکند. نه آن چه دارد، بساط میکند که همه ببینند و بفهمند و دنبال او راه بیفتند. استاد ما به سینهی خاک رفتند درحالی که ما، هیچ خارقعادتی از ایشان ندیدیم. چه داشتند را خدا میداند. غرض این که اگر کسی در مسیر حرکت إلی الله، یک گام کوچک بردارد که آن گام کوچک هم، برای اهلش کوچک است و صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز، تا این گام طی شود. اگر کسی این گام را بردارد، نتیجهی آن وصول به مرتبهی برزخ است و اگر کسی به مرتبهی برزخ رسید، مکاشفات و قدرتهای برزخی پیدا میکند. آنها که اهل خدایند، اینها برایشان بی ارزش است. مرحوم علامه طباطبائی در نمازشان که طبق دستور مرحوم آقای قاضی بوده، حوریهای را مشاهده میکنند و به آن بیاعتنايی میکنند. چون نماز را برای حوریه نمیخواند. هیچ کدام از اینها لذت حقیقی نیست. برای اهل خداوند، مثل علامه طباطبایی، حور و قصور بازی است. باید آن لذت حقیقی را جستجو کرد. اگر کسی در مراتب بالاتر سیر کند، مکاشفات و قدرتهای قیامتی پیدا میکند. این که مکاشفهی برزخی و قیامتی به چه معناست، حرف دارد که طرح آن، مناسب این فضا نیست. از مکاشفات صوری یعنی مکاشفات دارای صورت و مکاشفات دیدنی و شنیدنی میگذرد و اصل حقیقت را مشاهده میکند. به چه کیفیت، باز بحث دارد. دریافتهای فوق عالم ماده، مثل دریافتهای عالم ماده نیست. مثلاً آن جا نور سیاه دارد. نور سیاه به چه معناست؟ برای خودش معنا دارد. این در درجاتی از همان مکاشفات برزخی است. بعد از آن، مکاشفات عالم قیامت است از جمله مشاهدهی ملائک. که در این درجه، فرد، رشد زیادی کرده ولی هنوز تا کمال فاصلهی زیادی دارد، به همین خاطر است که تا نَفْس هست، احتمال سقوط نیز هست. بنابراین مثالهای داستان بلعم باعورا و سامری و دیگران، جریان دارد. مگر کسی که به طور کل، از نفس منقطع شود و به مرتبهی فنا برسد. این جا برای این فرد، دیگر امکان برگشت ندارد. چون از مخلَصین است.
اما در مراحل مادونِ این مرحله احتمال برگشت هست. به همین خاطر اصل در مکاشفات و کرامات اولیاء، کتمان است. به خاطر این که هنوز از نفس نگذشته و احتمال سقوط دارد و اگر این کشف و کرامات عرضه شود، مردم به آن فرد اعتماد میکنند، دنبال او راه میافتند و با سقوط او، جمعی ساقط میشوند.
ثانیاً خود این ابراز و اظهار کرامات، مساوی با سَم قاتل، برای خود آن فرد است. کسی که تا چیزی به او میرسد، اظهار میکند، خودش با دست خود، تیشه به ریشهی خود میزند. یا مثل حَلّاج و یا بدتر میشود چرا که از نفس نگذشته، اظهار و ابراز میکند، مردم او را بزرگ میدانند. در نهایت آن چه نباید رخ دهد، که فرعونیت و عجب و تکبر است، سر بر میآورد. چرا ما الان خیلی سربرافراشته نیستیم؟ چون چیزی نداریم. اگر چیزی داشته باشیم و مردم هم مدام بگویند: «بهبه، آفرین! چقدر بزرگی و عظمت داری ! چقدر عالى و متّقی هستی!» کمکم گرفتار نفس میشویم. بلعم باعورا همین طور گرفتار شد. او انسان کمی نبود. تصور کنید چه زمانی یک فرد مستجاب الدعوة میشود؟ مریض جواب کردهى سرطانی بیاورند، خوب شود؟ با دو تا نماز و شش تا عبادت انسان این طور نمیشود. بلعم زحمت کشید و این طور شد ولی مدام خودش را عرضه کرد و مردم او را بزرگ داشتند و بعد به او میگفتند: «شما از موسی بالاتری» و او را در مقابل حضرت موسی علیه السلام قرار دادند و در نهایت، زمین خورد. این نَفْس، دشمن ضعیفی نیست. اعجوبهای است که اگر قوت بگیرد، در مقابل خداوند هم میایستد. خیلی قوت دارد. آنها که فهم دارند، اگر به چیزی میرسند کتمان میکنند چون با اشباع کردنش، خودشان را زمین می زنند. به همین خاطر است که اصل در این امور، کتمان است، مگر وظیفه داشته باشد. یک ولی خداوند مثل آقای قاضی باشد که به جهتی که خودش میداند و به ما هم ربطی ندارد، چون عقلمان نمیرسد، چیزهایی را آشکار میکند. در غیر این صورت، اصل بر کتمان است. این طور نیست که انسان همین طوری حرفی را بزند و غیبهایی را بیان کند. افراد، بسیار کم چیزهایی را از بزرگان میدیدند. ما ملازم خیلیها بودیم و شاید به تعداد انگشتان دست چیزهایی دیدیم. بنا نیست و نیامدند خود بفروشند. آمدند خداوند عرضه کنند. هرچه فرد کاملتر باشد، کامنتر است. کُمون یعنی خفاء. پس فرد خودش را مخفیتر میکند. کسی که ظرفش کوچک است، تا به اندازهی یک انگشتانه در آن آب بریزید، صدا میدهد.
خمّ پر از باده، تهی از صداست چون که تهی شد ز صدا پُر نَواست
چرخِ بدین گردش دائم، خموش چرخهی حلاج و هزاران خروش
کجا از چرخ گردون، با این گردشش صدا در میآید؟ حلاج یعنی پنبه زن. قدیم پنبهها را میزدند، سرو صدا داشت. هرچه فرد، کمتر داشته باشد، سر و صدای آن بیشتر است. در همهی علوم، این طور است. خيلى اوقات انسان میبیند گاهی افرادی که یکی دو مطلب یاد گرفتند، چه حرفها و چه نقدهای خطیری به کسانی میکنند که آنها در سطح و استواء دیگری قرار دارند که چشم اینها را، نگاه کردن به جایگاه آنها میزند. چه برسد به در آن سطح قرار داشتن. هر چه کاملتر، مخفیتر.
اما اصل در وصی رسول خدا، در آشکاری است يعنی هیچ تفاوتی بین معجزهی رسول خدا و معجزات اوصیاء رسول خدا نیست. یعنی آنها هم باید مشهور شوند. امام باید خود را در معرض قرار بدهد و باید اعلان بکند. نمیشود بگوید: من میخواهم آدم متقی باشم و در خفا بمانم. چون امام صادق علیه السلام فرمودند:
وَ نَحْنُ أَئِمَّةُ الْهُدَى وَ نَحْنُ مَصَابِيحُ الدُّجَى وَ نَحْنُ مَنَارُ الْهُدَى وَ نَحْنُ السَّابِقُونَ وَ نَحْنُ الْاخِرُونَ وَ نَحْنُ الْعَلَمُ الْمَرْفُوعُ لِلْخَلْق.[1]
باید به هدایتِ آنها اقتدا شود. بنابراین اولین وظیفهی رسول اکرم، مطرح کردن خودش است. من پیامبرم و اولین وظیفهی وصی رسول اکرم، آن است که بگوید من وصی هستم و خودش را عرضه کند. چون مدعی زیاد است، پس برای عرضه کردن خودش در جامعه، حتماً باید آیت عرضه کند. آیت، حقانیت گفتار است. و گرنه حتی اگر این آیت را عرضه نکند و خود پیامبر بگوید این وصى من است، افرادى که دنبال قدرتاند، به پیامبر ایراد میگیرند که چرا این باشد؟ اتفاقاً این ایراد را هم، همه گرفتند. هم این ایراد را به پیامبر اکرم و هم به انبیاء قبلی گرفتند. در همان صحنهی حضرت سلیمان و عاصف بن برخیا، نکاتی دارد که باید دقت کرد. در این داستانها باید سفیدیها را هم خواند و نباید به خطوط سیاه اکتفا کرد. یکی از جریاناتی که باید به آن دقت کرد، این است که حضرت عاصف همین طوری از در، داخل نیامده بود که حضرت سلیمان بگوید تخت را بیاور. عاصف چه کارهی سلیمان بوده؟ صحنه به صحنه، همراه سلیمان بوده. عاصف از پشت کوه نیامده بود. صحنه به صحنه، همراه حضرت سلیمان و قاعدتاً نزدیکترین فرد به او بوده. و قاعدتاً حضرت سلیمان او را قبلاً به عنوان وصی و وزیر معرفی کرده است. اصلاً وزارت با رسالت مطرح شده است.
وَ اجْعَل لىّ وَزِيرًا مِّنْ أَهْلى.[2]
پس مطرح شده بود و حال چه نیازی بود که بگوید: چه کسی تخت را میآورد؟ یعنی افراد، با وجود مطرح کردن، ایراد و اشکال دارند که چرا این فرد باشد؟ یکی دیگر باشد. همان طور که معجزه اتمام حجت میکرد، معجزه باید برای وصی هم، اتمام حجت کند. در مورد پیامبر اکرم هم همین طور بود. میگفتند بچه ندارد دامادش را به عنوان وصی خودش، معرفی میکند. اگر فردی بخواهد اشکال کند، اشکال میکند. هر طور که حق را برای فرد مریض عرضه کنی، طوری آن را میپیچاند. در بحث معجزه هم داشتیم که قرآن میفرماید آنهایی که دنبال معجزهاند، حتی اگر بیاوریم هم، ایمان نمیآورند. مگر انبیاء قبلی، معجزه نیاوردند؟ پس ایمان مردم کجاست؟ بعد میفرماید اگر کتاب از آسمان نازل کرده، کوه را طلا کنیم، هر کار کنیم میگویند: «عجب ساحری است! خیلی ساحر زبردستی است ما شاء الله همهی ما را میتوانسته سحر کند.»
لَقَالُواْ إِنَّمَا سُكِّرَتْ أَبْصَارُنَا بَلْ نحْنُ قَوْمٌ مَّسْحُورُون.[3]
در وصی هم همین طور است. اما باید اتمام حجت شود. این ها با حرف رسول اکرم از موضع خودشان کوتاه نمیآمدند. بنابراین وصی باید آیت داشته باشد. اصل در آیت وصی هم، اعلان و اظهار اوست. در این مسأله یکی آیات را بخوانیم. یعنی همان طور که سند نبوت باید مطرح شود سند وصایت که اظهار آن آیت لازم است و اصل بر آشکار کردن و نه کتمان آن است. در جریان حضرت سموئیل هم این را داریم. پس سنت الهی براین قائم شده که شرط صحت وصایت اوصیاء انبیاء، داشتن آیت باشد.
در جریان حضرت سموئیل قرآن میفرماید:
أَلَمْ تَرَ إِلىَ الْمَلَا مِن بَنىِ إِسْرَءِيلَ مِن بَعْدِ مُوسى إِذْ قَالُواْ لِنَبىٍِّ لَّهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُّقَاتِلْ فىِ سَبِيلِ اللَّهِ.[4]
قومی از بنی اسرائیل بعد از حضرت موسی، آمدند پیش پیامبرشان که جناب سموئیل باشد. جالب است که قرآن، داستان را ذکر کرده ولی نام پیامبرش را نیاورده است که این، نکته دارد. آمدند و گفتند: برای ما مَلِک و فرمانروایی قرار بده که قِتال فی سبیل الله کنیم.
قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُواْ وَ مَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فىِ سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَ أَبْنَائنَا.
حضرت فرمودند: این طور نیست که اگر حکم قتال بیاید، همهی شما جا بزنید؟ مردم گفتند: چرا جا بزنیم؟ چرا جهاد نکنیم؟ حال آن که ما و زن و بچه مان که آوارهایم.
وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً قَالُواْ أَنىَ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَ نحَنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ.
پیامبر آنان گفت. باز هم اسم نمیآورد. اسم وصى را میآورد ولی اسم خود پیامبر را نمیآورد. حضرت فرمودند: خداوند طالوت را برای شما به عنوان فرمانروا انتخاب کرد. تا این حرف گفته شد، اعتراض کردند: چرا این فرد مُلک داشته باشد؟ در حالی که ما به فرمانروایی سزاوارتریم. نه این فرد آدم متشخصی است، یک چوپان است و نه مالی دارد. بالاخره یک چیزی باید داشته باشد. چرا این فرد؟
قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفٰهُ عَلَيْكُمْ وَ زَادَهُ بَسْطَةً فىِ الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتىِ مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ.[5]
حضرت فرمودند: خداوند او را بر شما برگزیده و به او گسترش در علم و جسم داده است. خداوند مُلک خود را به هرکه بخواهد میدهد.
در بعضی از تفاسیر و بعضی از مفسرین حاضر گفتهاند این طالوت، فرماندهى لشکر است. در حالی که قطعاً غلط است. گاهی اوقات انسان باید کمی احتیاط کند و اظهار فروتنی علمی و شکسته نفسی کند. اما این جا، جای این حرفها نیست. با گفتن این حرف، آقایان یکی از داستانهای اساسی که جریان امیرالمؤمنین را حل و فصل میکند، از فایده داشتن خارج کردهاند. جریان لشکرکشی و فتح و جنگ با عمالقه است اما قطعاً این فرد، صِرف فرمانده نیست چون فرماندهی جنگی را که خداوند انتخاب نمیکند. اولاً هیچ جا نداریم که پیامبر بگویند عمرو عاص را که یکی از فرمانده لشگرها بود، خداوند انتخاب کرده است. ثانیاً روی فرماندهی لشگر، حساسیت نیست. مگر پیامبر اُسامهی 19 ساله را برای فرماندهی لشگر انتخاب نکردند؟ هیچ کس هم اعتراضی به اسامه نکرد. چون حساسیت برانگیز نیست. فرمانده یعنی کسی که از همه جلوتر و در معرض تیر است. همه از این موقعیت فرار میکنند. ضمن اینکه مگر ملاک فرمانده شدن، پولدار شدن است؟ یک دلیل دیگر آن است که وقتی مردم مقاومت میکنند، میفرماید این مقام، خدایی است در حالی که هیچ جا برای فرماندههای لشکر جز جاهایی که مسألهی خاصی باشد و بخواهند کسی را تابلو کنند، این مساله نبوده.
دلیل دیگر این است که وقتی میگویند چرا طالوت باید فرمانده لشکر باشد، حضرت میفرمایند:
وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ ءَايَةَ مُلْكِهِ أَن يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ ءَالُ مُوسىَ وَ ءَالُ هَرُونَ تَحمِلُهُ الْمَلٰئِكَةُ إِنَّ في ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين.[6]
آیت و نشانهی مُلک او این است که معجزه میآورد. مگر فرمانده لشگر، معجزه لازم دارد؟ به هیچ عنوان این برای فرماندهى لشگر صِرف نیست. حساسیت بزرگان و ملأ بنی اسرائیل که میگفتند این فرد نباشد و ما باشیم، نشان میدهد جریان وصایت و حکومت است. دلایل دیگری هم دارد که شاید در خلالش عرض کردم. نبی آنها گفت که آن فرمانروا نشانهی مُلک و فرمانروایی خود را میآورد. تابوت همان صندوقچهای بود که مادر حضرت موسی، ایشان را در آن گذاشتند، بعداً گرفته شده و داخل آن تابوت، وسایل حضرت موسی و هارون علیهما السلام بوده است. که آرامشی ملکوتی از جانب خداوند در آن است و بقایای مانده از حضرت موسی و خانوادهی ایشان، و حضرت هارون و خانوادهی ایشان در آن تابوت است. حال این که در این تابوت چه هست و چه اهمیتی دارد که این جا گفته خودش بحثی مهم دارد. ملائکه، این تابوت را حمل میکنند. حال این که گفتن این مطلب، چه ویژگی دارد، نکته دارد. حرف واو در قرآن، حساب و کتاب دارد. معلوم است ما که کیلویی از کنار آن عبور میکنیم، دست ما را نمیگیرد. تمام فرمایشات قرآن، در لطایف و ظرایف بیانات آن است. اگر با قرآن تسامحی برخورد کنیم، کتاب عادی میشود. آقایی میگفت: این قرآن چه دارد؟
فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا فَأَنْبَتْنا فيها حَبًّا وَ عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلاً وَ حَدائِقَ غُلْباً وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا.[7]
انسان باید به غذایش نگاه کند. ما از آسمان آب فرستادیم. بعد زمین را شکافتیم پس از درون آن دانهای بیرون آوردیم و انگور و میوههای دیگر. گفت اینها چیست؟ مگر کسی در اینها شک دارد؟ مگر کسی گفته آب از زمین به آسمان میآید؟ مگر کسی شک دارد که دانه از زمین بیرون میآید؟ مگر کسی شک دارد که برای بیرون آمدن دانه، باید زمین بشکافد؟ اگر زمین مثل مِس باشد، دانهای بیرون نمیآید. کتاب علوم دوم راهنمایی، بهتر از این، برایمان گفته است. چه پاسخی به این فرد میدهید؟ میگوید این دارد کیفیت بیرون آمدن غذای ما را میگوید که آب از آسمان آمد، زمین شکافت. دانه از زمین بیرون آمد. بعد انگور شد. چه قدر پیش پا افتاده! یک کتاب علوم هم از این دقیقتر، هم ظریفتر و هم علمیتر میگوید. همهی این کتاب، معجزه است. ما بزرگترین جنایت را نسبت به قرآن انجام دادیم و این همان برخود تسامحی است و معلوم است در حد این ترجمه، چیزی ندارد. 14 قرن است نازل شده و گفته در من تدبر کنید. این حرف دم دستی نیست. نمیفرماید: «انّا أنزَلنا مِن السَّماء ماءً» میفرماید: «أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا.» در ظرافتها، معلوم میشود چه دارد. بعد هم میفرماید: «ثُمّ شَقَقنا» نه «فَطَرنا». «شَقّاً» دوم برای چیست؟ لطافتها و ظرافتهای کلام الهی، زمانی روشن میشود که آدمی قابلیت فهم کلام را پیدا کند. وگرنه خیلی جاهای قرآن برای او حرفهای پیش پا افتاده میشود. اصل فهم ظرافتها و لطافتها، قلب طاهر میخواهد. قلبی که قفل نداشته باشد. اگر انسان، قرآن را باز کرد، باید قرآن با او حرف بزند و جان او را تکان دهد و فکر او را ارتقاء بخشد. اگر نمیکند، يعنی نمیتواند نفوذ کند و درِ قلب بسته است. تدبر، همان تفکر عمیق است. نام جریان تفکر و اندیشه در قرآن، تدبر است که در اینصورت قرآن با انسان حرف میزند و پیام میدهد و هیچ وقت تمام نمیشود. کف ندارد که به ته دیگ بخورد. اگر به آیهای هزار بار بنگرد، باید برای او هزار حرف داشته باشد. میفرماید چرا تدبر نمیکنند؟ به خاطر این که قلبها قفل دارد. یعنی بیش از این که انسان به فکر این باشد که بلاغت و منطق و عربی بلد نیست، باید به فکر قلب باشد. بلاغت و منطق خوانده کم نیستند.
أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها[8]
یکی از رفقای ما، نزد یکی از اساتید بیبدیل ادبیات و بلاغت رفته و آیهای را مطرح کرده بود که ترکیب این آیه چیست؟
وَ إِنَّ كلاً لَّمَّا لَيُوَفِّيَنهُّمْ رَبُّكَ أَعْمَالَهُم.[9]
گفته بود: «این آیه در قرآن، غلط است.» ادبیات مصیبت زده، همین است. چرا؟ یک ترکیب دیگر به ذهن ناقص من بهتر جور شده میگویم: آن ترکیب درست است. پس جریان این است که مردم تقاضای یک مَلِک کردند. کجا قرآن فرماندهی جنگی را با عنوان مَلِک ذکر میکند؟ باید با یک جایی بخواند. جریان «خسن و خسین دختران معاویهاند» شد. نه اول، نه وسط و نه آخرش نمیخواند. همهاش غلط اندر غلط است. این، از آیاتی است که خداوند به تفصیل یک صفحه راجع به خصوصیات وصی پیغمبر صحبت میکند. ضمن اینکه این کتاب تورات نیست که دست ما بدهند و بگویند: ای بنیاسرائیل، داستان پیامبرانتان را بخوانید. خداوند در قرآنی که برای بنده و شما فرستاده، این جریان را مطرح میکند. یک بار دیگر هم عرض شد که اگر یک میرزا بنویس بخواهد داستان انبیاء را بنویسد، مثلاً دنبال حضرت موسی راه می افتاد و داستانها، برخوردها و جریانات حضرت را مینوشت که تا امروز، چند تا جریان اتفاق افتاد، حداقل 200 جلد کتاب میشد. حالا این را در 124000 پیامبر ضرب کنید. چند ده میلیون جلد کتاب میشود. تازه فقط داستان انبیاء نیست. قارون، بلعم، و در خوبها ذوالقرنین، اینها که پیامبر نبودند. چند صد یا چند هزار میلیارد انسان آمدند و رفتند. چند صد هزار جلد کتاب، میتوانست باشد؟ تازه این فقط، داستان انسانها نیست. قبل از انسان، بعد از پایان خلقت، داستانهای بهشت و جهنم و ملائک. از این چند صد هزار میلیارد کتاب، خداوند 268 داستان را گلچین کرده و داخل این کتاب گذاشته است. یعنی از این داستانها، امری مهمتر برای هدایت شما نبود وگرنه باید آن را میآورد و آوردن این، لغو میشد. خداوند نمیخواهد 600 صفحه را با 4 تا داستان پر کند و یا وسط قرآن برای هدایت شما، بگذارد. از این داستانها مهمتر نبوده است. حالا از خداوند بپرسید این داستانها به چه دردی میخورد؟ ما با کتاب خداوند، برخورد کتاب خداوند نمیکنیم. میخواهد خصوصیات حاکم و وصی خودش را بیان کند. مردم به پیامبرشان گفتند: شما انتخاب کن. تو انتخاب کن و تو برانگیز. حضرت در جواب فرمودند: این اصلاً در اختیارات من نیست. در حالی که انتخاب فرمانده از شئون پیامبر است. پیامبر در همهی کارهایش خدایی عمل میکند. هنگام انتخاب فرمانده هم، هوای نفس ندارد و خدایی عمل میکند اما این جا تأکید میکند و میگوید: این کار را من نکردم و نمیکنم. خداوند میکند. قرآن دارد ملاکها را میگوید. ضمن اینکه خداوند او را قبلاً انتخاب کرده است، «قد بَعَث».
بعد، آنها گفتند: «چرا این فرد؟ ما بهتریم.» قرآن میفرماید وصی باید این طور باشد.
1. وصی من، آن است که خداوند، انتخاب میکند. شأن انتخاب او، به حل و فصل نبی نیست چه برسد به حل و فصل مردمِ دارای هوای نفس و عقل ناقصِ با هزار مصیبت. شأن من نیست که انتخاب کنم. انتخاب این فرد، به جمع و تصمیمگیری و اهل حلّ و عقد نیست که هیچ، شأن انتخاب نبی هم نیست، باید خود خداوند انتخاب کند. مردم گفتند: «ما زیر بار این نمیرویم و اِبا کردند. چرا این فرد، باید حاکم ما باشد؟ ما سزاوارتر و متشخصتریم. خانوادههای ما چنین و چناناند. ضمن این که او، هیچ ندارد. نه خانواده، نه شخصیت و نه مال.» وقتی مردم از پذیرش وصایت حضرت طالوت اِبا میکنند حضرت تذکر میدهند که گزینش او خدایى است.
2. و اینکه «إنّ اللهَ اصْطَفاه». «اصطفی» یعنی به صفا و خلوص گزیدن نه گزینش صِرف. برای برگزیدن، کلمات مختلفی وجود دارد. «اصْطَفیٰ» از صفا میآید. به خلوص انتخاب کردن و به خلوص برگزیدن. یعنی خلوصش از همه بیشتر است. یعنی برترین فرد معنوی اجتماع است. خدا با کسی، قوم و خویشی ندارد چرا این فرد را برگزید؟ چون در صفا و خلوص نیت و معنویت و طهارت نفس، از همه برتر است.
3. «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ» را به تنهایی نمیآورد بلکه با «عَلی» میآید. یعنی برتری در انتخاب به خلوص، از بین تمامی افراد دیگر.
إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ.[10]
«علی» یعنی در این صفات بر دیگران برتری و علو دارد. یعنی این فرد، در مسائل معنوی و حق و توحید، از همه جلوتر است.
4. و در علم، گسترش دارد. علم الهی دارد.
5. دیگر چه؟ یک چیز دیگر که در هیچ کتاب کلامی به عنوان شاخصه های وصی نیامده است اینکه از لحاظ جسمی، فردی قوی است. به عنوان وصی، قدرت جسمانی را معرفی میکند. میگوید شعور تو اگر به عقلش نمیرسد. ببین که همه جا، مثل أسدالله است. این، از ویژگیهای وصی است. این را برای ما، در اولین سورهای که در مدینه نازل شده، ده سال قبل از جریان سقیفه گفته است. چرا در این سوره گفته و در سور مکى نگفته است؟ چون از این زمان است که جنگها شروع میشود. وقتی همه فرار میکنند، چه کسی هست؟ در جنگ بدر 70 نفر از مشرکین کشته شدند که 45 نفر آنها را یک نفر یعنی علی بن ابی طالب، و 25 نفر دیگر را، دوازده نفر دیگر کشتند. از مدینه میخواهد 80 تا جنگ اسلام شروع شود. همین اول زنگ هشدار و معرفی را روشن میکند. او، شیر میدان است. دری به تخته نخورده که زورش زیاد شود.
مَا ضَعُفَ بَدَنٌ عَمَّا قَوِيَتْ عَلَيْهِ النِّيَّةُ.[11]
این قدرت، از باشگاه بدن سازی نیامده، از نیروی قوی نفسانی سرچشمه میگیرد. در نامهای از امام که دیشب خواندیم میفرمایند من صبح و شب یک کف دست نان جو میخورم که انسان با آن سیر نمیشود. حضرت فرمودند:[12]
میشنوم که بعضی مریضاند. میگویند: «اگر غذای علی این است، نباید بتواند نفس بکشد. چه طور با عمرو بن عبدود درگیر میشود؟ نکند بیشتر میخورد و ما این قدر آن را می بینیم؟» حضرت در جواب این افراد، دو نکته میفرمایند. یک نکتهى ظاهری و یک نکتهی باطنی. نکتهی ظاهری این است که قوت به پرخوری نیست بلکه به خوب خوری است. مانند درختی که در صحرا است و هیچ کس به آن آب نمیدهد و ناز آن را نمیکشد، چوبش محکمتر و آتش آن، پایدارتر است. درخت باغ که دائم در معرض آب است و هر روز آن را آب داده و آن را ناز و نوازش میکنند، اولین بادی که بیاید، میشکند. و با اولین آفت، از بین میرود و پوستش نازک است. امام میگویند من آن تک درخت روی کوه هستم. نکتهی باطنی آن نیز همین است که «مَا ضَعُفَ بَدَنٌ عَمَّا قَوِيَتْ عَلَيْهِ النِّيَّةُ» من درب خیبر را به قوّت نان و پنیر و عسل نکندم.
پس ویژگیای را گفت که بچه هم بفهمد. برای شما نه برای بنی اسرائیل، میگوید وصی کیست؟ قرآن داستان تعریف نمیکند که وصی سموئیل پر زور بوده. به ما چه مربوط؟ قرآن برای ما حرف میزند.
پس اولاً گزینش الهی دارد. در صفا و معنویت و علم از همه برتر است و اگر کسی صفا و معنویت و علم را نتواند بفهمد، در قدرت جسمانی از همه برتر است. میگوید اگر این وجود را نگاه کنی، معلوم است باید وصی باشد. هنوز اینها چَک و چانه میزنند. پس ویژگی بعدی را بیان میکند که این فرد نشانه و آیت و معجزه دارد. اگر بخواهند بگویند: «فلانی وصی است، علامت حقانیت او این است که معجزه ارائه میدهد»، باید بگویند: «إنّ لِمُلْکِه آیَةٌ»، وصایت این فرد، علامت دارد. اما نمیفرماید: این فرد، آیت دارد. بلکه میگوید: «آیت مْلک این فرد، این تابوت است. آیت ملک او این است که تابوت را میآورد.» یعنی آیت داشتن برای وصی، چیزی نیست که بخواهند خبر دهند. همه میدانند که وصی، باید آیت داشته باشد. حالا آیت این فرد، آن است که این ویژگی را دارد، مثلاً تابوت را میآورد. اگر میگفت: «إنّ لِمُلْکِه آیَةٌ» یا «إنّ لَه آیةٌ»، این طور بود که این آیت داشتن مخصوص این فرد است و کلی نیست. اگر فقط این وصی باید آیت داشته باشد میگفتند آیت دارد و این امر شخصی است و سابقه نداشته است پس تعجب برانگیز بود و باید تأکید هم میکرد که « إنّ لِمُلْکِه آیَةٌ». اما اتفاقاً به طور عادی میفرماید: «إِنَّ ءَايَةَ مُلْكِهِ»، این که همهی شما قبول دارید که باید آیت داشته باشد، آیتش این است. یعنی این، یک امر بی سابقه نبوده که وصى باید آیت داشته باشد. میگوید روشن است که باید آیت داشته باشد حالا این که آیتش چیست. خداوند در لسان توضیح خصوصیت آیت، توضیح میدهد نه اصل آیت داشتن را. گاهی اصل این که مگر وصی، باید آیت داشته باشد مورد نظر است. گاهی اصل آن، مفروض و معلوم است، حال آیت ملک او چیست و چه خصوصیاتی دارد.
6. پس خصوصیت ششم، این است که معجزه دارد و معجزهاش، آوردن تابوت گم شده، بود. تابوت را از صندوق خانهى خانه شان نمیآورند. تابوت را ملائکه حمل میکنند. یعنی این که تابوت را میآورد درحالی که حامل تابوت، انسان نیست، با ملکوت ارتباط دارد و همهی اینها نکته دارد. در این تابوت آرامش وجود دارد و نیز در این تابوت، بقایای انبیاء هست. ماترک و بقایای انبیاء، دست کیست؟ دست وصی است و از نشانههای وصی است. این که در روایت از ائمه هم بیان شده که زره رسول خداوند، نزد ماست. یکى از آیات وصی حضرت سلیمان، آوردن آن تخت بود. این را بیان فرمود، تا کلاً جریان وصایت را حل و فصل کند. پس:
1. وصی آن است که به گزینش الهی است نه مردم و نه نبی.
2. وصى آن است که از صافی الهی رد شده و در صفا و خلوص، ذرهای شائبه نداشته و در توحید و خداجویی محض باشد.
3. از او در اجتماع، برتر نباشد.
4. در علم از همه برتر باشد. آن هم به ازدیاد الهی.
5. جسم او در راه خدا، از همه قویتر است.
6. معجزه دارد و حتماً ارائه میکند.
7. با ملکوت و ملائک مرتبط است.
8. بقایا و ما ترک انبیاء، اختصاصاً نزد اوست.
حال، هرکه میخواهد برود بگردد کرّار غیر فرّار، که بود؟ این که دو چشم میخواهد و عقل هم نمیخواهد. میگوید میخواهی ببینی وصی کیست، ببین جسم چه کسی از همه شگرفتر است. جبرئیل بیخود بین آسمان و زمین نگفت: «لٰا فَتٰی إلّا عَلی لٰا سَیْفَ إلّا ذُوالْفّقار». همه فرار کردند غیر از کرّار غیر فرّار. صحنهی تکان دهندهای است. خندقی به عرض ده متر، پر از آب، کنده بودند که عمر بن عبدود، از این رد شده بود. اسبش هم عجیب بود. رخش میباید تن رستم کشد. میگوید: مگر شما نمیخواهید به بهشت بروید؟ بیائید تا شما را بفرستم به بهشت. فرض کنید کسی با قد سه متر، این جا بایستد و بگوید بیائید. هر که بیاید گردنش را میشکنم. هیچ کس جرأت نمیکند نفس بکشد. جبهه آمدند تا برای خدا شهید شوند ولی طرف آن قدر ابهت داشته، همان کسی که غسل شهادت کرده و آمده هم، جرأت نمیکند جلو بیاید. بعد حضرت آمدند و این قدر حضرت با سرعت ضربه زدند که متوجه نشد پایش قطع شده. یک شاعر سنی میگوید:
يا قَالِعَ البَابِ الَّتِي عَنْ هَزِّهَا عَجَزَتْ أَكُفٌّ أَرْبَعُونَ و أَرْبَع
ای کنندهی دری که از تکان دادن آن، 44 نفر به زحمت میافتند. و حضرت فرمودند:
ما قَلَعتُ بابَ الخَيْبَر بِقُوّةٍ جِسمانيةٍ بل بِقوّةٍ رَبّانِيّةٍ.[13]
من این در خیبر را، به قوت جسمی نکندم. این صحنهها، یک چیز عادی نبوده است.
در جنگ خندق اول عمرو بن عبدود گفت: تو که هستی؟ گفتند: من علی هستم. گفت: برو. من با پدرت رفیق بودم و نمیخواهم تو را بکشم. این ظاهر بوده ولی باطن این طور بوده که اسم حضرت امیر، بر جانها لرزه میانداخته. 10 تا جنگ قبل از خندق بود. آوازهى امیرالمومنین بوده که آن فرد میترسد. این قدر قوی و متین در راه خداوند بود که اسلام با جریان حضرت امیر رشد کرد و کس دیگری نبود. بدر و اُحد و بقیهی جنگها، شاهدان عینی هستند. دلها بیخود، پر از حقد و کینه نشد. پدر بزرگها، عموها، داییها و برادرها، کشته شده بودند و کسی که در جنگها، مرد میدان بود و افراد را به درک میفرستاد، حضرت امیر بود، نه کس دیگر.
فَأَوْدَعَ [وَ أَوْدَعَ] قُلُوبَهُمْ أَحْقَاداً بَدْرِيَّةً وَ خَيْبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ [فأصبت] عَلَى عَدَاوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلَى مُبَارَزَتِه.[14]
بحث ما در این قسمت تمام و یک نکته اینکه میگویند کرامات ائمه غیر از معجزهی انبیاء است قابل پذیرش نیست.
والحمد لله رب العالمین
[1] بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص: 63
[2] سوره طٰه، آیه 29
[3] سوره حجر، آیه 15
[4] سوره بقره، آیه 246
[5] سوره بقره، آیه 247
[6] سوره بقره، آیه 248
[7] سوره عبس، آیات 24 تا 30
[8] سوره محمد، آیه 24
[9] سوره هود، آیه 111
[10] سوره آل عمران، آیه 33
[11] من لا يحضره الفقيه، ج4، ص: 400
[12] نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 417
[13] منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج13، ص: 163
[14] إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج1، ص: 296