سرویس پرونده: امسال نیز خدا را بینهایت شاکریم که از خزانه موهبت و الطاف بیکران خود بر ما منت نهاد تا دگرباره بتوانیم این ماه پر برکت و پر فضیلت را درک نماییم؛ ماهی که خداوند متعال در شأن آن میفرماید: «شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی لناس و بینات من الهدی و الفرقان…».
حلقه وصل به مناسبت ماه میهمانی خدا و با هدف بهرهمندی معنوی هرچه بیشتر فعالین جبهه فرهنگی انقلاب از ماه مبارک رمضان سلسله جلسات سخنرانی حجتالاسلام نخاولی با عنوان «در محضر قرآن» را منتشر میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه 17
در بحث آیت بودن قرآن، گفتیم که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و اسلام محمدی، به خاطر ویژگیهای خاص و فوق العادهای که رسول اکرم و پیام ایشان دارند، آیتهای ویژهای، علاوه بر آیات سایر انبیاء و سایر اسلامها داشتند. گفتن اسلامها، برای آن است که اسم تمام ادیان، از حضرت آدم تا حضرت نوح و حضرت ابراهیم، حضرت موسی و حضرت عیسی و رسول اکرم، اسلام بوده است. در این جریان، تحریف چنان زیاد بوده که اسم ادیان را هم عوض کردهاند. حال ببینید چه قدر از تحریف اتفاق افتاده است. مثلاً اسلام حضرت موسی، آیین یهودیت، اسلام حضرت عیسی، آیین نصرانیت و مسیحیت شد و از آیین حضرت نوح و ابراهیم هم، که چیزی باقی نمانده است. اما همگی اسلام بوده است. به خاطر ویژگی خاص اسلام رسول اکرم و ویژگی برجسته و غیر قابل مقایسهی خود رسول اکرم بر انبیاء و کاروان سالاران وحی، این دین علاوه بر آیاتی که در ادیان گذشته برای انبیاء پیشین بوده، آیتهایی ویژه دارد. ایشان آیات ارحاصى و معجزات پیش قراولی و پیش زمینهای و مقدمهای داشتند. این قدر این شخصیت، عظمت دارد که قبل از آمدن او، به سالیان و قرون، خداوند معجزاتش را پیش پیش، فرستاده است. علاوه بر معرفیای که در سایر کتب آسمانی، توسط انبیاء پیشین انجام شده است. تغییر نظام کائنات، نظام ظلم و کفر در زمین که مثالهایش دیشب گذشت. یکی از معجزات ارحاصى ایشان، حضرت عیسی بود که بحث آن دیشب گذشت.
آیت دیگر ایشان، علاوه بر محتوای دین و شخصیت شخیص رسول اکرم، قرآن بود.
سومین معجزهی پیامبر، معجزه هم عصر و هم زمان با ایشان است. برای توضیح این مطلب، وارد آیهی آخر سورهی رعد شدیم. این آیه، اولین حرف کفار، در مقابله با پیامبر بود. اولین باری که کسی میخواهد دعوتش را علنی کند و به سمع مردم برساند، میگوید: من پیامبرم و این هم، اولین حرف من است. اولین، واکنش هم این است که ما قبول نداریم. اولین واکنش، هم زمان با اولین ادعا است. این واکنش، حرف روز مردم بود. این آیه، در بدو دعوت علنی نازل شده است. حرف روز کفار آن است که دلیل تو چیست؟ ما دلیلی نمیبینیم پس قبول نداریم.
وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا بَيْنىِ وَ بَيْنَكُمْ.[1]
بگو دو دلیل دارم آن هم دلایل کاملاً دال و تام که اگر تفکر کنید، هیچ کس نمیتواند آنها را رد کند. بگو این دو تا را دارم. دو دلیلی که میخواهم عرضه کنم، برای هر کافر و معاندی، کفایت میکند. این دو دلیل غیر قابل انکار و فوقالعاده روشن است. چون هر کس هر دلیلی بیاورد، انسان میتواند به او تهمت بزند. عصا بیندازد میگویند ساحر است. میفرماید این دو دلیل، بسیار برجستهاند. گرچه این تهمتها به حرفهای سایر انبیاء هم، نمیچسبد و هیچ ساحری نتوانسته، هماوردی کند با معجزات ایشان، اما برای انبیاء گذشته خداوند نمیفرماید «کَفٰی» یعنی اینها برای دلالت بر نبوت کافی است. این تعبیر که اختصاصاً برای این دو شاهد آورده، نشان میدهد که این دو دلیل، فوقالعاده است و قابل قیاس با معجزات سایر انبیاء هم نیست. یک اینکه خداوند برای شهادت کفایت میکند. شاهد دیگر کسی است که نزد او، علم کتاب است. پس این، اولین آیهای است که در اولین دعوت علنی، میخواهد معجزهی پیامبر را برای کفار بیان کند و این فرد مدعی، مدعی بیدلیل نیست. قسمت اول که شهادت خداوند بود را گفتگو کردیم که باید از طریق اعجاز قرآن باشد.
اما آن فردی که شهادت او عدل شهادت خداوند قرار گرفته است کیست؟ این دو شاهدی که پیامبر اکرم میآورند، باید خودشان فینفسه حجت بوده چون میخواهند واسطهای برای اثبات نبوت باشند. پس باید حجت یقین آور برای کفار باشند. این حجت برای کفار، زمانی معنا دارد که منطقی، معقول و قانع کننده باشد. وگرنه اگر بگویند خداوند شاهد است، مسخره میکنند. مثل این میماند که بگویند: من پیامبرم و برادرم شهادت میدهد. این معنا ندارد چون میگویند: خودت را قبول نداریم، یکی دیگر را شاهد آوردی؟ پس باید خدايی و آیت بودن این دو دلیل، خیلی روشن شود تا بتواند واسطه شود و خدایی بودن دعوا و ادعای پیامبر را اثبات کند. پس باید خدایی بودن او به طریق اولی، مثل روز روشن باشد و مثل خورشید بدرخشد. به طوری که اگر آن فرد صرفاً بگوید: «پیامبر راست میگوید و از جانب خداوند است»، کار تمام باشد. این کیست؟ از این که شهادت این فرد، قرین شهادت خداوند و عدل قرآن قرار گرفته، معلوم میشود که باید این وجود، وجودی اعجازی باشد. باید خودِ او معجزه باشد. انسان عادی هرچه حرف بزند، قابل قبول نیست. شما اَعلم علماء را هم این جا بیاورید، میگویند ساخت و باخت کرده است. میفرماید این شهادت، برای بستن دهان کفار کفایت میکند که اگر حق پذیر باشند، ایمان بیاورند و دیگر هیچ چیز مبهم نیست و اگر معاند هستند، نتوانند رد و استهزاء کنند.
نکته اول: چرا فرمود: «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب» و نفرمود: «الذی عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب»؟ معلوم میشود این شخص، یک فرد با عظمت غیر قابل توصیف است. «الذی» برای جایی به کار میرود که فرد، قابل توصیف، قابل شناخت و قابل فهم برای مخاطب باشد. قرآن در مورد این شخص، میفرماید این شخص، فوق حد توصیف بوده، بنابراین با ابهام و کلمه «مَن» ذکر شده است.
نکتهی دوم: در مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب تغییری از حالت اولیهی جمله صورت گرفته و آن این که از لحاظ ادبی جای «عنده» باید آخر جمله باشد یعنی «و من علم الکتاب عنده». خداوند «عنده» را اول گذاشته است. این کار یک معنا رسانی دارد و آن این که منحصر میکند. او تنها شخص است و فقط علم كل کتاب، نزد اوست. یک بار دیگر اجزا قضیه را به یاد بیاورید.
1. زمان نزول آیه، ابتدای دعوت علنی و آخر سال سوم و اول سال چهارم بعثت است. 2. پیامبر در حال دلیل آوردن برای کافر معاندیست که ایشان را با بیشرمی و با القاب ساحر و شاعر و مجنون و مُفتِر یاد میکنند. پیامبر برای کسی دلیل میآورند که منتظر یک نقطه ضعف است تا مسخره و استهزاء و رد کند و نسبت ناروا بدهد. برای کسی که به راحتی حرف را نمیپذیرد. این حالت روانی، طبیعی انسانهاست. شما اگر از من خوشتان بیاید و من حرف بی دلیل بزنم، میپذیرید ولی اگر از من خوشتان نیاید و قبول نداشته و به من سوءظن داشته باشید، حتی اگر حرف با دلیل بزنم، میخواهید طوری آن را رد کنید. برای کسانی که این حالت را دارند، این شاهد کفایت میکند. پس خداوند در حال عرضهی دو معجزه است و میفرماید ابلاغ کن که دو معجزهی بزرگ داری که حتی دشمنی که دنبال گفتن یک حرف ناروا و درآوردن کوچکترین خللی از حرف روای توست، این دو معجزه برای او کافى و تام است. پس اولین معجزه، قرآن و دومین معجزه، یک انسان است. وجودی معجزه است که خدایی بودن او آن قدر روشن است که اگر حرفی بزند، کافر معاند نمیتواند رد کند و کافر حقپذیر میپذیرد. پس وجودی اعجازی و وجودی مُعجِز است.
مطلب دیگر این که این وجود، غیر قابل وصف است و این را از «من» فهمیدیم. دیگر این که علم کل کتاب، انحصارا دست او بود و این را از تقدم «عنده» فهمیدیم. تنها کسی است که علم کتاب نزد اوست، آن هم علم کل کتاب.
نکته سوم: چرا نمیگوید کسی که این وصف را دارد کیست؟ یک دلیل را الان عرض میکنم. دلیل دیگر مقداری پیچیدگی دارد که اگر لازم شد برای موقعیت دیگری بررسی میکنیم. تعلیق حکم بر وصف را با مثالی توضیح میدهیم: گاهی میگویند: «آقای فلانی را خیلی احترام کنید.» میگویید: چرا؟ چه کاری انجام داده که باید احترام شود؟ گاهی میگویند: «آقایی که حافظ کل قرآن است و همهی زندگیاش را در راه قرآن فدا کرده و به هر کس از دستش برآمده خیر رسانده و در مدت 60 سال هیچ کس از او بدی ندیده، را احترام کنید.» یعنی علت احترام را با این اوصاف میرسانید. هم سؤال برطرف شد و هم علت حکم بیان گردید. به جای این که حکم را روی فرد ببرد، روی صفت فرد برده است. یک وقت میگویند: «از آقای فلانی تقلید کنید.» یک وقت میگویند: «از مجتهد اعلم اتقی تقلید کنید.» در این صورت علت تقلید روی حکم وجود دارد. چون اولاً میداند، ثانیاً فرد متقی است و نمیخواهد عمداً انسان را به چاه بیندازد. چه زمانی فردی دیگری را به چاه میاندازد؟ وقتی که نمیداند یا میداند و غرضی دارد. اما این فرد، هم دانستهاش هم بی غرض بودنش، در حد اعلا است. این آیه تعلیق حکم بر وصف کرده است. چرا شهادت این فرد عِدل شهادت خداوند است؟ به خاطر اینکه علم کل کتاب فقط نزد اوست.
نکته چهارم: «علم الکتاب» چیست که انحصاری است؟ خداوند در سورهی نمل و جریان عاصف برخیا، این علم را معرفی فرموده است. حضرت سلیمان در جریان عاصف، وقتی ملکهی سبأ به سمت فلسطین که مرکز حکومت حضرت سلیمان بود، میآمد (فاصلهی یمن تا فلسطین حدود 1500 کیلومتر است) حضرت سلیمان به جهت غرض هدایتی که داشتند، میخواستند تخت آن جا بیاید. در درباری که همهی مدعیان و کوچک و بزرگ آنجا بودند فرمودند:
قَالَ يَأَيُّهَا الْمَلَؤُاْ أَيُّكُمْ يَأْتِينىِ بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونىِ مُسْلِمِينَ.[2]
کدام یک از شما میرود تا این تخت را قبل از این که اینها به صورت تسلیم، این جا بیایند، بیاورد؟ آنها در راه بودند. جنّی میگوید: قبل از این که شما از جایتان بلند شوید، یعنی قبل از این که مجلس تمام شود و کمتر از یکی دو ساعت، میآورم. باید سه هزار کیلومتر برود و برگردد و تخت را بیاورد. حضرت سلیمان در جواب این جن، هیچ حرفی نمی زند. نه آره و نه، نه. اعتنایی نمیکنند.
قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ[3].
کسی که علمی از کتاب را داشت گفت: من قبل از این که پلک بزنی می آورم. تفسیر دیگر و دقیقتر از این تفسیر، قبل از این که نور به چشم تو برسد. «ارتَدّ طَرْفُک» به پلک زدن نمیگویند. گرچه مفسرین این احتمال را هم دادهاند. اما دقیقتر یعنی گفتن همان و تخت جلوی او آماده شدن همان. به محض این که گفت: «من میآورم»، تخت آنجا آماده بود. برای آوردن تخت، جایی نرفت. قرآن نمیگوید چه کسی گفت؟ قرآن نمیفرماید: «قالَ عَاصِف». میفرماید: « قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ». در مورد عاصف میفرماید: «قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ». در مورد فردی که مورد بحث ما در آیه سوره رعد است میفرماید: «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب». فرق «مَن عِنْدَه» با «الّذی عِنْدَه» آن است که «الّذی» بالاخره قابل شناخت است. اما «مَن» یعنی کسى که برای مخاطبین، فوق حد شناخت است، لذا خداوند آن را با موصول مبهم ذکر میکند. کسی که فوق حد تصور است در صورت توصیف، باز هم برای مخاطب قابل شناخت نیست.
«الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَاب» چه کار کرد؟ آن تخت را آورد. یعنی صاحب اعجاز بود. به عبارت دیگر، ارادهی او در کل عالم هستی، نافذ است و به محض این که اراده کند، تخت آن جاست. اراده فقط خاص تخت آوردن نیست. یعنی ارادهی او در عالم نفوذ دارد به عبارت دیگر قدرت اعجاز دارد. به عبارت سوم، در این عالم میتواند تکویناً، تأثیر ایجاد کند. همان طور که خداوند «کُنْ فَیَکون» دارد، او در این عالم مجرای «کُنْ فَیَکون» است. اینجا هم حکم را به وصف نسبت داده یعنی چون یک علم از کتاب را داشت، توانست این کار را بکند. مثل این که میگویند کسی باشگاه کونگ فو در فلان جا رفته، ده تا چوب را گذاشتند و شکست. یعنی چون آنجا رفته و آن آموزشها را دیده، حالا میتواند آن چوبها را بشکند. «الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَاب» چه کار میکند؟ هر کاری بخواهد. یک علم از آن کتاب قدرت تصرف در کائنات، به صاحبش میدهد. اتفاقاً آنجا هم «عِنْدَه» را مقدم آورده است. در آن فضا، غیر از حضرت سلیمان، کسی نبود که علم آن کتاب را داشته باشد. علم آن کتاب، انحصاری این فرد است.
اثر علم کتاب، به فرد قدرت اعجاز و تصرف در هستی میدهد. پس این کتاب، کتاب خواندنى و مفهومی نیست. بلکه کتابی است که علم آن به فرد، ارادهای فوق هستی عنایت میکند. خداوند خود، این کتاب را در سورهی رعد معرفی میکند و میفرماید:
وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتىَ بَل لِّلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً أَ فَلَمْ يَايْئَسِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَن لَّوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا وَ لَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُواْ تُصِيبُهُم بِمَا صَنَعُواْ قَارِعَة.[4]
«لَوْ» جایی میآید که آن کار محقق نمیشود. میفرماید: و اگر قرآنی که وصفش این است که «سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ»، کوه را از جای خود میکند و میشود با آن، کوهها را به حرکت درآورد، یا «أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ» میتوان طیّ الارض کرد یا زمین را با آن تکه تکه کرد، یا «كلُّمَ بِهِ الْمَوْتىَ» با آن میتوان مرده را زنده کرد و با مرده حرف زد، یا فرد با مردهها بدون این که زنده شوند حرف بزند. با آن قرآن میشود این کار را کرد. یعنی قرآن این صفات و ویژگیها را دارد. این همان کتابی است که دنبالش میگشتید. قرآنی که به صاحبش، این ویژگیها را میدهد. بعضی از مفسرین فرمودهاند چنین قرآنی چون «لَوْ» آمده، وجود ندارد. مثل:
لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً.[5]
به فرض که قرآن را بر کوه نازل کنیم که نمیکنیم، کوه را خاشع میبینی.
این حرف یک اشکال جدی دارد و آن این است که همیشه «لو» بر سر فعل میآید مانند آیه بالا که با «اَنْزَلْنا» آمده است. یعنی به فرض این که نازل شود. «اِن»، »لَو» و «اِذا» به معنای «اگر» است. «اگر»، با حرفهای متعددی در زبان عربی بیان میشود و «اگر» که معمولاً تحقق پیدا نمیکند با «لَو» میگویند.
وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِين.[6]
این «لَو» را باید، «به فرض محال» معنا کرد. به فرض محال، اگر پیامبر بخواهد به خداوند دروغی ببندد و از قرآن کلمهای، کم و زیاد کند، رگ گردن او را میزنیم.
لَوْ كاَنَ فِيهِمَا ءَالهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا[7].
این محال است. بر فرض که چنین چیزی بود که میخواست دو تا خداوند باشد، نظام هستی از هم میپاشید.
قرآن را بر کوه نازل نمیکنیم ولی بر فرض نازل میکردیم، میدیدی که کوه هم خاشع و متلاشی شده است.
پس در آیه 31 سوره رعد هم فرمودند چنین قرآنی نیست، ولی بر فرض قرآن چنین ویژگیهایی میداشت که میشد با آن مرده زنده کرد و طی الارض کرد و کوه را کند، باز هم کفار ایمان نمیآوردند. در حالی که این «لَوْ» اگر میخواست این طور بیاید باید میگفت: «وَ لَوْ سُیِّرَت بِالقُرآنِ الجِبالُ» یعنی باید بر سر فعل میآمد. درحالی که اینجا بر سر فعل نیامده و این طور نیست که بگوییم: «این کارها، به فرض محال که از قرآن حاصل و صادر شود». اگر میخواست بگوید این کارها به فرض بود، باید میفرمود: « وَ لَوْ سُیِّرَت بِالقُرآنِ الجِبالُ»، بلکه فرموده: قرآنی که این افعال، از حیث ادبی صفت آن قرآن است. قرآنی که وصفش این است که کوه را از جا میکند. دیگر چه میکند؟ مرده را زنده میکند، این قرآن صفت این گونه دارد و این کارها وصف قرآن است. در اینجا «لو» بر سر «أنّ» آمده که هیچ وقت «لو» سر «أنّ» نمیآید. پس باید اینجا، کلمهای در تقدیر باشد. آن چه در تقدیر است، فعل «ظَهَر» میباشد. یعنی این قرآنی که قطعاً این اوصاف، بر آن بار میشود، بنا نیست این حد از قرآن را رسول اکرم رو کنند، ولی بر فرض اگر این قرآن با این ویژگیها ظاهر میشد، کفار و معاندینى که بر عناد خود پافشاری داشته باشند باز هم ایمان نمیآورند.
توضیح دیگر اینکه قرآن در این آیه نکره آمده است. نمیفرماید: «وَ لَوْ أَنَّ الْقُرْءَانَ سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ» بلکه میفرماید: «وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ» یعنی قرآنی با عظمت و فوق حد تصور که برای شما آشنا نیست و نکره است. و اگر میخواست آن قرآن ظاهر شود، این ویژگیها را دارد. این امور، حقیقت این قرآن است. قرآن حقیقتی است که یک حَبْل از ناحیهی خداوند، تا خلق است. قسمت نازل آن ، الفاظ و حروف و کلمات و عباراتی است که ما در خدمت آن هستیم که این سطح از قرآن، معجزات خاص خودش را دارد. سطح ملکوتی قرآن، معجزات ملکوتی دارد. به عبارت دیگر، هر کس، هر معجزهای دارد، به علت همآغوشی با آن سطح از قرآن است و تمام انبیاء به میزان بهرهای که از آن کتاب و حقیقت ملکوتی قرآن، بدون الفاظ داشتند، به میزان هم آغوشی شان با آن، میتوانند اعجاز بکنند. چون آن کتاب، قدرت اعجاز میدهد. آن، دیگر کتاب لفظی و حرفی و کلمهای نیست، ولی ما چون همیشه با مصادیق مادی، سرو کار داريم، عادتمان این است که هرچه از مفاهیم یا کلمات، ذکر میشود، سریع به سراغ مصداق مادی آن میرویم. چراغ، میزان، زمان، عرض، لوح، قلم، نون، کتاب، بال، یَد. مثلاً میگویند ملائک بال دارند. آن چه از بال در ذهن ماست، بال پرنده است، ولی همهی این ها در عوالم مختلف، معانی مختلف دارند. خداوند با قلم اعلٰی بر لوح نوشت یا به قلم گفت:
اُكْتُبْ عِلْمِي فِي خَلْقِي.
علم مرا در میان مخلوقاتم ثبت کن.
تصویر اولیه ما آن است که یک قلم مثلاً شبیه مداد یا خودکار باشد و بنویسد در حالی که نوشتن و ثبت، مربوط به عالم مادی است که ما با علم حصولی در آن سروکار داریم. ما در عالم ماده نمیتوانیم منویات خودمان را منتقل کنیم بنابراین مجبوریم به حُضّار بوسیلهی الفاظ و به غائبین بوسیلهی نقوش، انتقال مفاهیم کنیم، چرا که محدودیم. آن قدر محدودیم که نمیتوانیم منویات خود را مستقیم انتقال دهیم. پس مجبوریم از ابزارهایی مثل الفاظ و مکتوبات استفاده کنیم. پس حقیقت قلم چیست؟ زمانی مصداق قلم، یک پَر بود که چیزهایی را میسوزاندند و مرکب درست میکردند و آن پر را در مرکب میزدند و مینوشتند بعد قلمهای بعدی آمد که میتراشیدند و بعد قلمهایی مثل خودکار و خودنویس و قلمهای امروزی آمده است. شما با قلم نوری که جوهر ندارد در کامپیوتر مینویسید و به آن قلم میگویند و ممکن است مصادیق دیگری از قلم بیاید که مثل عینکهای گوگِل شما با چشم اشاره کنید و او بنویسد. باز هم به آن قلم میگویند، یا کسی که با آهنی روی سنگی نقشی را میانداخته به آن هم قلم میگفتند. قلم، موجود و حقیقتی است که ابزار انتقال علم عالِم است. به عبارت دیگر، ابزاری است که علم و آنچه در ضمیر عالِم است را ابراز میکندو عالِم، به وسیلهی آن ابزار، علمش را ابراز میکند. حال چه منویات و «ما فی الضمیر» او توسط یک قلم و روی یک سنگ منتقل شود چه روی یک کاغذ. و در مراتب اعلٰی خداوند با خلق کردن، علمش را اظهار میکند و علم، به مرحلهی عین میآید. از مرتبهی اخفای در ذات الهی، به مرتبهی اظهار و ابراز و اِعراب در متن اَعیان، یعنی صحنهی وجود رسیده است. فرض کنید شما توان خلق این لیوان سفالی را دارید. تا خلق نکردید، علم و مهارت خودتان را اظهار نکردهاید. وقتی این را درست کردید، اظهار کردهاید. اگر شما در این اظهار، یک واسطه داشته باشید، آن واسطه، قلم میشود. قلمِ اَعلٰی، مَلَک مُقرّبی است که واسطهی خلق موجودات است.
خَلَقَ اللَّهُ اللَّوْحَ الْمَحْفُوظَ كَمَسِيرَةِ مِائَةِ عَامٍ فَقَالَ لِلْقَلَمِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ اكْتُبْ عِلْمِي فِي خَلْقِي فَجَرَى بِمَا هُوَ كَائِنٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.[8]
نوشتن قلم اعلٰی به این معناست. کتاب به معنای ورق و دفتر نیست. پس کتاب، حقیقتی است که قدرت تصرف بر هستی میدهد. و همهی انبیاء و اولیاء، به میزان دسترسی به این کتاب، این قدرت را دارند. در توصیف عاصف، چه قدر دسترسی داشت؟ یک حرف و یک علم. در توصیف عاصف فرمود: «قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ»، یک علم از کتاب داشت و توانست آن تصرفها را بکند که یک مصداقش را که جابجایی تخت ملکه سبأ بود قرآن ذکر فرمود. چرا آن کتاب را «قرآناً» میگوید؟ چون در دسترس نیست. این کتاب در ملکوت است. موجود ملکوتی و باعظمت است.
إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيم فىِ كِتَابٍ مَّكْنُون.[9]
این قرآن، باعظمت، غیر حد توصیف و کریم است که در کتابی است که خود آن کتاب، پوشیده است. میخواهد شدت از دسترس دور بودن را، بیان کند. این طور نیست که هر کسی، به آن دسترس داشته باشد. در کتابی پوشیده است. اگر شیئی را در صندوقچهای بگذارید و در آن را قفل کنید، آن صندوقچه پوشاننده است. اما این طور نمیفرماید. اگر این طور بود، باید میفرمود: «فی کِتابٍ کانِن» یعنی قرآن در کتابی پوشاننده قرار دارد. «مَکنون» یعنی خود صندوقچهای که آن شیء در آن است هم پوشیده است. و بعد میفرماید مسّ این کتاب، اختصاصی احدی نیست.
لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون[10].
مُطَهَّر یعنی آن کسى که مُطَهِّر او، حق تعالی است. یعنی کسی که معصوم به عصمت مورد تأیید خداوند باشد. ما فکر میکردیم عصمت یعنی دوری از گناه. به این معنا، بچهای که تازه به دنیا آمده هم معصوم است.
عصمت دو رویه و دو جنبه دارد: یکی جنبهی سلبی و دیگری جنبهی ایجابی.
جنبهی سلبی، یعنی این که فرد هیچ آلودگی و خطایی نه در سطح رفتار و نه در سطح افکار و اخلاق نداشته باشد. این سطح از عصمت را یک بچهی تازه به دنیا آمده تا حدّ تمییز، دارد. این حد، مشترک بین همهی انبیاء و همهی بچهها است. آن جا که عصمت تفاوت دارد، این قسمت نیست. این کف و حداقل عصمت است. و همهی ما میتوانیم و خداوند این را از ما خواسته و مطلوب است که به این حد برسیم و نرفتن به سمت آن، جرم است.
سطح دیگر، روی ایجابی عصمت، آن است که رذائل را ندارد و علاوه بر آن، به میزان داشتن فضائل متفاوت میشود. و قرآن هم به این تفاوت درجات در انبیاء که همگی عصمت سلبی را داشتهاند اشاره میکند.
تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلىَ بَعْض.[11]
پس عصمت به معنای انجام ندادن خطا و فکر گناهان نکردن، نیست که این، تنها یک سطح از عصمت است. آن، حد ایجابی عصمت است که در افراد تفاوت ایجاد می کند که وابسته به علم و ادراک و تجلّی فضائل الهی در جان آن معصوم است.
إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمفىِ كِتَابٍ مَّكْنُون لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون. پس حقیقت قرآن، پوشیده است و به آن، احدی جز مطهَّرون و آنها که عصمت الهی و مورد تأیید خداوند را دارند، دسترسی ندارد. این بُعد از قرآن و این ارتباط با قرآن، به فرد قدرت ولایت تکوینی میدهد. حضرت موسی به اندازهای که با این کتاب ارتباط داشته، معجزه دارد. آن حقیقت قرآن، عصا ساز است. تمام معجزات انبیاء، به خاطر برخورداری و میزان بهرهای است که آنها از این حقیقتِ کتاب ملکوتی دارند. این حقیقت برتر از عصا است. حقیقت قرآن، به حامل عصا قدرتی میدهد که هر چیزی انجام دهد. فوق عصا، دون عصا، کوه بکند، مرده زنده کند. اینها را از باب مصداق فرمودهاند نه این که فقط میشود با آن حقیقت، این کارها را کرد. اثر آن حقیقت، برتر از عصاست چه برسد به خود آن حقیقت ملکوتی. حقیقت ملکوتی قرآن، فوق این حرفهاست. و آثاری که از آن تجلی میکند، برتر از عصاست. پس از این مطالب فهمیدیم:
1. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دو معجزهی جاوید دارند. این معجزات در ابتدای دعوت علنی توسط خود خداوند، امر شده تا به صورت همگانی، اظهار شوند که یکی از آنها، اعجاز قرآن و شهادت خداوند است. دومی شهادت کسی است که شهادت او عدل شهادت خداوند است و وجودش، عدل قرآن است پس وجود او معجزه است وگرنه نمیتوانست شاهد رسالت باشد.
2. علم کل کتاب، فقط نزد اوست. و علم این کتاب، به صاحب آن، قدرت تصرف تکوینی و قدرت اعجاز میدهد. یعنی خود این وجود، هم معجزه است و هم معجزهگر است. وجود معجزهی معجزهگر است. هم خودش معجزه است، هم توان اعجاز و تصرف در کل هستی دارد. این فرد سند و شاهدی برای نبوت پیامبر، از طرف خداوند مطرح شده است. این فرد کیست؟ به عبارت دیگر این آیه، یکی از سندهای قرآن ناطق بودن اهل بیت علیهم السلام است. کسی که با او، کتاب همراه باشد. تمام قرآن، در جان چنین شخصی تجلی کرده و تمام حقیقت قرآن که عاصف، یکی از آنها را داشت در وجود این فرد تجلی دارد. بنابراین صاحب اعجاز است. سندِ خودش است که هیچ، سند نبوت نبی اکرم هم میباشد. چرا که واسطهی اثبات نبوت شده و قرآن میفرماید این فرد واسطهی اثبات نبوت است. مثل حضرت عیسی. حضرت عیسی فقط سند نبوت خودش نبود بلکه از باب اشاره به رسول اکرم، معجزهی ارحاصى رسول اکرم بود. این وجود، هم سند خودش است و اعجاز خودش، روی خود اوست و قدرت اعجاز هم، به شهادت همراهی با این کتاب دارد.
این آیهی آخر سوره رعد، اولین صحنهی علنی معرفی حضرت امیر به کل مخاطبین کافر و مؤمن است. خداوند قبل از این آیه، صحنهی دیگری داشته است. اینجا دومین صحنهی معرفی حضرت که اولین صحنه علنی است، میباشد. ولی اولین صحنهی قبل از این، جایی است که:
وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِين.[12]
فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِين.[13]
خداوند فرمود: آشکار کن و از حرف جاهلین اِعراض نما. با خیال راحت، دعوتت را آشکار کن که اولین جای آن، از قوم و خویشان نزدیک است. که آن، صحنهی اول معرفی خصوصی به جمع نزدیکان است. ولی صحنهی دوم چون باید بماند، در خود قرآن آمده و آن، معرفی همگانی عمومی إلی یوم القیامة است. در صحنهی این آیات، حضرت امیر حدوداً ده سالهاند. خداوند میفرماید: «این وجود را معرفی کن. کافر نمیتواند رد کند.» خیلی عجیب است. مثل این که من ادعای نبوت کنم و پسرعموی ده سالهام را به عنوان شاهدم بیاورم! اگر این وجود، وجود معمولی باشد، این کار مسخره است و میگویند: «مرد حسابی ما که میگوییم تو مجنونی، این هم شاهد روشن آن. ما خودت را قبول نداریم، بچه را برایمان علم کردی؟» کافری که دنبال بهانه است که بر چسبهایی که به پیامبر از قبیل مجنون و ساحر و کاهن و شاعر میزدند را نقد کنند، کافی است این حرف. اگر حرف غیر قابل پذیرش بوده باشد، همان جا صحنه را به هم میزدند.
ضمن اینکه اولین حرفی که باید پیامبر، در جمع خانواده یا فامیل و بزرگان قریش میزدند این بود که من پیامبرم و به من ایمان آورید. قولوا لا اله الا الله تفلحوا. اما پیامبر در دعوت عشیره أقربین این گونه سخن نگفتند. بعد از گفتن حرفهای اولیه، نگفتند: ایمان بیاورید. فرمودند:
فَأَيُّكُمْ يُؤَازِرُنِي عَلَى هَذَا الْأَمْرِ عَلَى أَنْ يَكُونَ أَخِي وَ وَصِيِّي وَ خَلِيفَتِي فِيكُم.[14]
کدام یک از شما حاضر است وصی و وزیر و خلیفه من شود؟
مگر تعیین کردن وزیر دست پیامبر است؟ وصایت، دست رسول اکرم نیست. همان طور که نبوت، امری الهی است، ولایت و وصایت هم دست خداوند است. اصلاً چرا حضرت این حرف را زد و چه زمانی این حرف، معقول است؟ زمانی که به علم غیب بدانند هیچ یک از این افراد بلند نشوند و اعلام آمادگی نکنند. وگرنه معنی ندارد کسی این حرف را بزند و بعد حضرت علی هم بفرمایند: «من هستم.» به علم غیب میدانند که هیچ یک از این افراد نمیآیند. پس بیش از این که بخواهد صحنهی معرفی خودشان باشد، صحنهی معرفی وصی است چون حضرت میدانند که اینها ایمان نمیآورند. آن چه جالب است و متوجه نشدند، این قسمت است که وقتی پس از سه بار اعلام آمادگی حضرت امیر، رسول اکرم پشت سر حضرت امیر دست گذاشته و فرمودند از الان، نه از فردا و نه بعد از مرگ من، این علی وصی، وزیر، جانشین و خلیفهى بعد از من است، اطاعت محض از او داشته باشید.
هَذَا خَلِيفَتِي فِيكُمْ مِنْ بَعْدِي فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوه.[15]
«اسمعوا» بدون «له» یعنی از او اطاعت کنید. «اسمعوا له» به همراه «و اطيعوه» یعنی اطاعت بی چون و چرا و محض و با انقیاد تام، داشته باشید. هرچه گفت مطلقاً بپذیرید. اگر این وجود، وجودی عادی باشد، بهترین صحنه است که کفار صحنه را به هم بزنند و بگویند: مرد حسابی این حرفها چیست؟ ما ریش سفیدهای با تجربه راجمع کردی تا از یک بچه اطاعت کنیم؟» فرض کنید عدهای از دکترهای هیأت علمی دانشگاه، یا آیت اللهها و یا وزراء را این جا جمع کند و یک بچهی پنجم دبستان را بیاورند و بگویند: هرچه این بچه گفت تبعیت کنید و با او مشورت کنید. اگر این بچه، بچهی عادی بود، حتی اگر نابغه بود، جای سؤال داشت که این فرد نه تجربه، نه شعور، نه عقل و نه علمی دارد. پس معلوم است بقیهی حرفهای تو، مثل همین حرفت، نامعقول است. خیلی عجیب است که در این صحنه، هیچ چیز نگفتند. این وجود چه اعجازی داشته است. جنبهی اعجازی حضرت امیر علیه السلام در مکه، به طور مطلق از تاریخ پاک شده است. مثل صحنهی قرائت قرآن، همه ساکت شدند. پیامبر در مکه قرآن میخواندند، در جایی که هم قدرت و هم ثروت و همه چیز دست کفار بود. این قدر به پای رسول اکرم سنگ زدند که زانوی ایشان آسیب دید و از مچ پای ایشان، خون روان بود. در صحنهای که قدرت در دست آنان است و میتوانند سر پیامبر بریزند و ایشان را بکشند. قرآن خواندن ایشان، چنان عظمت دارد که قدرت را از آنان گرفته، جرأت نمیکنند آشکار با هم دم گوشی صحبت کنند. همان دم گوشیهایشان را هم، پنهان میکنند. چرا؟ چون عظمت قرآن، تجلی کرد.
لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُون.[16]
نجوا یعنی صحبت آهستهی دم گوشی. این آیه نمیفرماید: «وتناجوا الذین کفروا.» میفرماید: «اسروا النجوی» یعنی اینها طوری نجوا میکردند که کسی متوجه نشود.
در این صحنهی دعوت عشیره هم، عظمت دومین معجزهای که عدل قرآن هم است، تجلی نموده و جرئت نکردند حرف بزنند. وقتی بیرون میرفتند و مجلس تمام شد، به ابوطالب گفتند: «تا دیروز، او مطیع تو بود، از امروز، تو باید مطیع او باشی.» نگفتند: «این امر نامعقول است.» در حالی که بهترین حرف برای این صحنه، آن است که بگویند: «این حرف نامعقولی است. چرا باید از یک بچه تبعیت کنیم؟» ایرادشان را روی بچهای که متوجه نمیشود، نمیبرند. ایراد آنها کجاست؟ یک سنت جاهلی عرب است که هر قدر بچه فهیم باشد، باید از بزرگتر اطاعت کند، هر چند بزرگترهای او جاهل باشند.
حضرت امیر از این صحنهها زیاد دارند. معجزهای که دهان معاند را میبندد و برای حقپذیر هم، به طور کامل کافی است.
پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم به مدینه هجرت کردند و مشرکین دنبال کشتن پیامبر بودند. ایشان، حضرت امیر را جای خودشان گذاشتند. اگر وقتی که از خانه بیرون آمدند و جای خودشان، ایشان را گذاشتند عدهای شاهد بودند، قطعاً پیامبر را میگرفتند. این جایگزینی چه زمانی صورت گرفته؟ وقتی هیچ شاهدی در صحنه نبوده و مشرکین، این را ندیدند. چه لزومی داشت حضرت امیر را آن جا بگذارند؟ دو تا متکا میگذاشتند و روی آن لحافی میکشیدند. آنها در این صورت، از بیرون چیزی نمیفهمیدند. چرا پیامبر این کار را کردند و ایشان را در معرض تیغ قرار دادند؟ آیا این که به عقل بنده و شما میرسد را پیامبر متوجه نیستند؟ چه حکمتی در کار است؟
ضمن اینکه کفار، دنبال پیامبر میکردند تا ایشان را بکشند و چهل نفر هم هستند. پارچه را کنار میزنند و میبینند پیامبر نیست. عصبانی میشوند و باید تعصب آنها گُل کند و حداقل چند ضربه، به جایگزین ایشان بزنند که چرا ما را سرکار گذاشتی؟ چهل نفر هم دست که همراهی سایه به سایهى امیر الموءمنین را با پیامبر، دیده بودند، چرا ایشان را نکشتند؟ دست به حضرت نزدند. از نظر شما عجیب نیست؟ کافر متعصب جاهل که شتر او به باغ دیگری رفت و از باغ او خورد، صد سال بین مهاجر و انصار، جنگ شد. یکی شتر دیگری را پِی کرد، خانوادهی او را قتل عام کردند. عربی که به خاطر علف خوردن یک شتر، آدم میکشد، چه شد که در حالی که چهل نفر هم بودند، دست به این فرد نزدند؟ عظمت اعجازی امیرمؤمنان، ظهور کرد. خورشید ایشان در مکه میدرخشید. در این صحنه، ابوطالب نیست که بگوییم پدرش از او حمایت میکند. 5 سال قبل به رحمت خدا رفته است. با این وضع، وقتی پیامبر میروند، حضرت امیر راست راست در مکه راه میروند و هیچ کس نمیتواند به ایشان چپ نگاه کند. پیامبر فرموده بودند که حضرت امیر بدهیهای ایشان در مکه را بپردازند و فواطم ثلاث را به مدینه ببرند. کسی که در شهر، داد میزند: که چه کسی به پیامبر بدهکاری و طلبکاری دارد، بگوید تا من حسابها را صاف کنم. به این فرد جرأت دست درازی نکردند.
به امیرالمؤمنین علیه السلام، ظلم عظیمی شده است. وجودی که به شهادت قرآن، معجزهای هم طراز قرآن و معجزهگری بالاتر از تمام انبیاء است. حضرت امام صادق علیه السلام، در مورد «علم من الکتاب» فرمودند: میدانی نسبت «علم من الکتاب» با «علم الکتاب» و نسبت علم عاصف، به صاحب شما چه قدر است؟ راوی گفت: نه آقا چقدر است؟ فرمودند: اگر یک پشه، بالش را به اقیانوس بزند، چقدر آب روی آن را میگیرد؟ نسبت به آن آب و آن اقیانوس. حضرت علی، سند نبوت است. این عظمت در یک بچهی ده ساله بروز و ظهور کرده و تفاوت او با پیامبر، در تفاوت سن است. صغر سن و 7 یا 8 سالگی.
شیعه امام خود را نمیشناسد. فکر میکند اینها غلو است. آقا امام صادق علیهالسلام، از ملکوت حضرت امیر علیه السلام صحبت میکردند، شیعهای با ناباوری نگاه میکرد وکه حضرت، قسم میخورند. عجب مصیبتى است که امام مجبور شوند قسم بخورند که من حجت خداوند هستم و حرف دروغ و غلو نمیزنم.
وَ اللَّهِ مَا جَاءَتْ وَلَايَةُ عَلِيٍّ علیه السلام مِنَ الْأَرْضِ وَ لَكِنْ جَاءَتْ مِنَ السَّمَاءِ مُشَافَهَةً.[17]
نه چون پدر بزرگ من است این طور میگویم، که بیش از آن که ما بخواهیم توصیف کنیم، قرآن توصیف نموده است و توصیف آن روشن است.
والحمد لله رب العالمین
[1] سوره رعد، آیه 43
[2] سوره نمل، آیه 38
[3] سوره نمل، آیه 40
[4] سوره رعد، آیه 31
[5] سوره حشر، آیه 21
[6] سوره حاقة، آیه 44 تا 46
[7] سوره انبیاء، آیه 22
[8] بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج54، ص: 375
[9] سوره واقعه، آیه 77 و 78
[10] سوره واقعه، آیه 79
[11] سوره بقره آیه، 253
[12] سوره شعراء، آیه 214
[13] سوره حجر، آیه 94
[14] بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج38، ص: 222
[15] إعلام الورى بأعلام الهدى (ط - القديمة)، النص، ص: 162
[16] سوره انبیاء، آیه 3
[17] الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 443