یکدفعه گفت:«جواد تویی؟» و بعد آرپیجی را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فریاد زد: «شیعههای امیرالمؤمنین بلند شین، دست مولا پشت سر ماست» و بعد با یه اللهاکبر آرپیجی رو شلیک کرد و سنگر مقابل را منهدم کرد.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور گفت و گفت تا اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد: با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدن.