
به گزارش حلقه وصل، ایام ماه محرم فرصت و بهانه مناسبی است تا هر چه بیشتر با حماسه و حادثه عاشورا و اندیشه اباعبدالله الحسین و یارانشان آشنا شویم و در عزاداریهای خود شور و شعور را به هم گره زده و به عمق جان این حركت ماندگار تاریخ اسلام نفوذ كنیم.
در همین راستا مطالعه آثاری با مضامین عاشورایی (كه كمیت آنها در حوزهها و قالبهای مختلف نیز قابل توجه است) میتواند راهگشا و مفید باشد. آثاری كه از حوزه كودك و نوجوان، تا حوزه های پژوهشی و ادبی بزرگسال را در بر می گیرد. پایگاه خبری حوزه هنری نیز تلاش دارد تا در این ایام آثار منتشر شده متناسب با این ماه عزیز را به مخاطبان و علاقهمندان معرفی كند.
«منظومه ظهر روز دهم» اثر زنده یاد قیصر امینپور یكی از آن دسته آثاری است كه در هر دورهای میتوان خواندن آن را به مخاطبان نوجوان توصیه كرد. اثری حماسی كه به رشادتهای كودكی در واقعه عاشورا اختصاص دارد و با روایتی سهل و ممتنع و بیانی ساده، مخاطب خود را به ژرفای حماسه عظیم عاشورا می كشاند.
در دورانی كه اغلب والدین به دنبال آثار تربیتی و سالم برای فرزندان خود هستند و تلاش دارند تا معرفت و اندیشه اصیل اسلامی و ایرانی را در خانوادههای خود زنده نگه دارند و به واقع یكی از وجوه و بازتابهای حضور نوجوانان در هیات و تكایای حسینی نیز بروز و ظهور همین سبك زندگی است، كتابهایی همچون «منظومه ظهر روز دهم» امینپور میتوانند در شكل گیری شخصیت كودكان بسیار موثر باشند و همچون نهالی در دل آنها بنشینند.
شعر زیبا و تأثیرگذار «منظومه ظهر روز دهم» برای نخستین بار در سال 1365 توسط انتشارات برگ به چاپ رسید. به دنبال تعطیلی این انتشارات، بار دیگر در سال 1373 این شعر كودكانه عاشورایی، از سوی انتشارات سروش (وابسته به صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران) به زیور طبع آراسته شد، با این تفاوت كه تصویرگری آن را این بار فیروزه گل محمدی و طراحی گرافیك آن را كیانوش غریب پور به عهده گرفته بودند.
اشعار این منظومه زیبا و خواندنی از هر توصیفی برای معرفی آن گویا تر و بهتر است و به همین منظور نیز بخش هایی از این شعر منتشر شده است كه در زیر می خوانید:
روز عاشوراست
كربلا غوغاست
كربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگ های داغ
سایهها كوتاه تر میشد
سایهها را اندك اندك
ریگ های تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
كودكان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب های زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یك یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشكر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود...
دشت، ساكت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
دشت، ساكت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
كودكی از خیمه بیرون جست
كودكی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینك من،
یاوری دیگر! »
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم ها از یكدگر پرسان:
« كودك و میدان؟! »
كار ِ كودك خنده و بازی است!
در دلِ این كودك اما شوق جانبازی است!
از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِ آن مردی كه لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما كافی است! »
كودك ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!» ...
من پس از آن لحظهها، تنها
كودكی دیدم
در میان گرد و خاك دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
«این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن!»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یك از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
كودكی تنها به میدان رفت
تاكنون در هر كجا پیران،
كودكان را درس میدادند
اینك این كودك،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشم هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو كه میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
كودكی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
كودكی تنها كه تیغش بر زمین میخورد
كودكی تنها كه شمشیر بلندش كربلا را شخم میزد!
در زمین كربلا با گام های كودكانه
دانۀ مردانگی میكاشت
گرچه كوچك بود؛ شمشیر بلندی داشت!
كودك ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود ...
كودك ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس كه میدان خاك بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاك دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
**
قصۀ آن كودك پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از بادها میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان كودكی تنها
كه شمشیر بلندش كربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگ های گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین كمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاك او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست.