سرویس پرونده: لیلا محمدی متولد شهرستان میانه میباشد که دوره داستاننویسی را در حوزه هنری گذرانده است. وی در سال 1383 به عنوان ده نویسنده برتر حوزه دفاع مقدس از طرف بنیاد شهید تقدیر و در سال 1386 در چهارمین نشست تاریخ شفاهی، مقاله او با عنوان «تجربه من در خصوص مصاحبه در تاریخ شفاهی با محوریت زنان» جزو مقالات برگزیده انتخاب و تقدیر شد.
در سال 1393 نیز کتاب «دو قطره خون، یک قطره باران» او کاندیدای جایزه کتاب سال دفاع مقدس شد. دختران اُپیدی( خاطرات مینا کمایی خواهر شهیده زینب کمایی) 1381، دیدار زخمها (خاطرات معصومه میرزایی) 1381، دو قطره خون یک قطره باران (خاطرات سیده راضیه مکی ) 1391، زنان پایار (جنگ به روایت زنان ایلام) 1393، پرپروک (پروانه) زندگینامه مستند شهید عبدالرسول بیخوف 1393، تلواسه +27 (زندگینامه مستند شهید سیدرضا حسینی درافشان) در دست چاپ و جای پای رودم ( زندگینامه مستند شهید رمضان اسماعیلی) در دست چاپ همگی از آثار این نویسنده هستند. آنچه در ادامه میخوانید «راز درخت کاج» از نگاه لیلا محمدی است.
قلم داستانی به همراه استناد
نوشتن از شهید به جهت عظمت روحی والای او به خودی خود بسیار مشکل است. به خصوص اینکه شهیده مد نظر ما در سن کم 14 سالگی بوده. هر چند که دختران 15-14 ساله ابتدای جنگ به چنان پختگی و بلوغ ایمانی و اعتقادی بالا رسیده بودند که میتوانستند با بینشی عمیق از معارف دین و انقلاب، دوشادوش مردان در نبرد با دشمن بعثی چه به عنوان مدافع و چه امدادگر در شهرهای جنگی حضور داشته باشند. و چه همچون زینب کمایی در دفاع از آرمانهای انقلاب مثمر ثمر باشند.
احترام به دغدغههای یک مادر در خصوص شهیده 14 ساله و نوجوانش و حس همذات پنداری قوی نویسنده با شهیده، همچنان که نویسنده در مقدمه گفته، اصلیترین انگیزه برای تدوین این کتاب بوده است.
معصومه رامهرمزی در مقدمه کتاب با بیان انگیزه اصلیش از تدوین آن، به خواننده شناسنامهای از کل محتوای کتاب نیز ارائه نموده. قطعاً اگر همت والای معصومه رامهرمزی که خداقوت میطلبد نبود، این مکتوب خلق نمیشد.
گذشت سالها، گرفتن غبار فراموشی بر خاطرات و کم بودن راویان، قلم نویسنده را برای نوشتن محدود میکند. اما معصومه رامهرمزی با زیرکی از پس این مهم برآمده. ایشان با به کار بردن سبک مستندنگاری با رعایت اصول داستانی، اثری خلق نموده که خواننده را تا به آخر پای مطالعه کتاب مینشاند. یکی از ظرافتهای جمعآوری خاطرات شهدا، حفظ استناد کار است.
برای زندگینامه و خاطرات شهیدی که الگوی جامعه است، نمیتوان و نباید قصهپردازی کرد. داستانپردازی برای شهید، اجحاف در معرفی چهره واقعی اوست. چرا که او باید الگویی برای بازماندگان و خوانندگان خاطراتش باشد.
اما مستندنگاری ِصرف نیز جذابیتی برای خواننده ندارد. شاید باور عموم بر این باشد که این گونه نوشتار، صرفاً کاری پژوهشی و مختص پژوهشکدهها باشد و این را مجوزی برای داستان پردازی بدانند. اما خانم رامهرمزی با استادی، قلم داستانی را با استناد، طوری درهم آمیخته که نه تنها خواننده از خواندن این مستندنگاره لذت میبرد، بلکه با مراجعه به اسامی راویان که در انتهای هر خاطره آمده، صحت نوشتار برایش یقینی شده و حس همذات پنداری او را با راوی و راویان بالا میبرد. انگار که راویان با خواننده هم کلام شدهاند تا از فراق عزیزشان و از خاطرات با او بودن بگویند. این هنر معصومه رامهرمزی آنقدر ماهرانه است که حضور نویسنده در پس این روایتها فراموش میشود و نثر شفاهی یعنی همین.
اینجا جای من نیست باید بروم
توضیح برخی واژهها در پاورقی هم لطف دیگر کار است. کبری با منِ خواننده حرف میزند و وقتی به واژگان محلی میرسد که میداند منِ خواننده از معنی آن بیاطلاعم، برایم توضیح میدهد که معنی کلمهای که گفتم این بوده. به کار بردن اصطلاحات بومی هر منطقه و شهرستان، ضمن کمک به خواننده برای آشنایی با گویش آن منطقه، نوعی معرفی فرهنگ آن خطه نیز محسوب میشود و این نکتهای بوده که خانم رامهرمزی به آن توجه داشتهاند.
هرچند که اغلب نویسندگان حتی در آثار شناخته شده از آن غافلند. به جهت ارتباط عاطفی معصومه رامهرمزی با راویان و البته دوستی چندین و چند ساله با مینا کمایی -یکی از فرزندان راوی- مصاحبهها در فضایی کاملاً صمیمی انجام شده و نتیجه آن صداقت راویِ کل، کبری است. خواننده در جریان تمام فراز و فرودهای زندگی کبری قرار میگیرد. بیآنکه خودسانسوری از سوی راوی اصلی یعنی کبری در کار باشد. به خصوص مسائل مربوط به همسرکبری برای خواننده قدری غافلگیر کننده است!
هرچند بزرگنمایی از مذهبی نشان دادن خودش نیز اغراق آمیز به نظر میرسد، اما این نیز، رخنمایی دیگری ازتوانمندی مصاحبهگر است. آوردن تمام اسنادی که معرف شهیده زینب، دغدغهها و اعتقادات اوست، از دیگر نقاط قوت کار است. خواندن وصیتنامه و دست نوشتههای شهیده زینب به تنهایی برای شناسایی عظمت روح این دختر نوجوان کافی است. هرچند نویسنده سعی نموده از برخی نوشتهها و بخشهایی از وصیتنامه در لابلای روایتها استفاده کند. مثل «خانه خود را ساختم. اینجا جای من نیست. باید بروم....».
بهتر بود مقدمه در انتها درج میشد
کتاب با ماجرای گم شدن دختر چهارده ساله توسط راوی اصلی شروع میشود. راوی داستان، دو شب بیقراری و تلاش خود، خانواده و آشنایان را نقل نموده و سپس به گذشته بر میگردد و خواننده از تولد راوی اصلی کتاب تا لحظه گم شدن فرزندش را با او مرور میکند.
شروع کتاب با خاطره زیبایی از راوی اصلی یعنی کبری آغاز میشود: «هرسال که به فصل بهار نزدیک میشدیم، خانه ما حال و هوای دیگری پیدا میکرد. از اول اسفند ماه در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزهها مثل گندم، عدس، ماش و رشاد(شاهی) را میکاشتم. وقتی سبزهها بلند میشدند، دور آنها را با روبانهای رنگی تزئین میکردم و روی تاقچه میگذاشتم. به کمک بچهها همه خانه را تمیز میکردیم....». بعد از آن، کبری گمشدن این خاطرات زیبا را در لابلای جنگ با آمدن آن، به خواننده خبر میدهد و این یعنی اینکه خواننده خودش را باید برای شنیدن تلخیهای برآمده از جنگ آماده کند.
خبرگمشدن زینب، آن هم در اولین شب سال نو از زبان راوی، تکلیف خواننده را با شخصیت محوری کتاب مشخص میکند. نقطه ضعف این فصل عدم اطلاع کافی خواننده از زینب در صفحات ابتدایی خاطرات است. زینب کیست و چه نسبتی با راوی دارد؟! با خواندن سه صفحه از خاطرات معلوم میشود زینب دختر راوی است. البته این ابهام در ویراستاری کار، با تک واژه دخترم در کنار زینب، در همان صفحه اول خاطره از بین میرود. خوانندهای هم که مقدمه را خوانده باشد، میداند زینب کیست و چه اتفاقی برایش افتاده.
بنده به جهت تدوین خاطرات مینا کمایی خواهر شهیده زینب، با این خانواده آشنایی مختصری داشتم. اما اگر نسبت به موضوع خالی الذهن هم بودم، به عنوان خواننده کتاب بیشتر دوست داشتم مقدمه را در مؤخره کتاب بخوانم تا بدون اطلاع از انگیزههای نویسنده و چگونگی شهادت زینب، با شوق بیشتری خاطرات کبری مادر زینب را دنبال میکردم.
نفرت از واژه جنگزده
فصل اول و دوم کتاب با تلاش راوی و خانوادهاش برای پیدا کردن زینب و تقلاهای روحی او به پایان میرسد. در اواخر فصل دوم کبری از جنگزدگی خود و خانوادهاش به ما خبر میدهد. در این فصل هم به خواننده اطلاعاتی در خصوص شهر محل سکونت راوی داده نمیشود و ما در شروع فصل سوم متوجه میشویم این خانواده اهل آبادان هستند. در فصل دوم این جمله «همه زندگیام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچهها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت» برای انتقال به فصل سوم مانع از حس حضور نویسنده در روایت خاطرات و باعث دودستگی نثر میشود.
واگویهها از زبان کبری کمی ثقیل است. فصل سوم مرور زندگی راوی میباشد. اینکه او تک فرزند مادر و پدر از دست رفتهاش بوده و تحت سرپرستی ناپدری مهربانی به نام درویش بزرگ میشود. ما به همراه کبری مراسم محرم، سفرشان به کربلا، فراگیری قرآن در مکتبخانه، ازدواجش با جوانی به نام جعفر در 14 سالگی و به دنیا آمدن فرزندانش را گزارشوار مرور میکنیم. اما این فصل دو- سه خاطره خواندنی دارد که نمیگذارند از خواندن گزارش زندگی کبری خسته شویم.
در فصل چهارم، کبری از زندگی مشترک و فرزندانش میگوید و از تولد زینب. این فصل به خاطر خاطرات فرزندان کبری، خواندنیتر از سایر فصلهاست. آنقدر که خواننده دوست میداشت غیر از زینب، از سایر فرزندان هم بیشتر صحبت میشد. از نحوه تربیت کبری بر روی فرزندانش و اینکه به خواننده اجازه دهد در لابلای خاطرات شیرین دوران کودکی فرزندان کبری، خودش به خوب بودن زینب برسد!
فصل پنجم نیز ادامه فصل چهارم است و کبری از خاطرات خود و فرزندانش از زمان انقلاب میگوید. یکی از ضعفهای این فصل هماهنگ و یک دست نکردن لحن راویان با راوی کل است. پرداختن به کلاسهای آقای مطهر با لحن روای کل، روایت نشده و این به یک دستی روایت لطمه زده. هرچند نثرکتاب به خاطر قوت قلم نویسنده همچنان یک دست است.
فصل ششم فصل جنگ است و کبری از روزهای سختی که بر او و خانوادهاش گذشته میگوید. از اقامتشان در شهر جنگی و سختیهای آن روزهای مردم آبادان و آوارگیشان صحبت کرده. از نگاه ترحم آمیز مردم شهری که به آن پناه برده بودند و از نفرت کبری و بچههایش از واژه «جنگ زده یل». او میگوید: «وقتی با این اسم صدایمان میکردند، فکر میکردم که به ما «طاعونی»، « وبایی» میگویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچارهترین آدمهای روی زمین». کبری بعد از نقل سختیهای آوارگی، از بازگشتشان به آبادان و ادامه زندگی در زیربمباران و گلوله باران دشمن، کوچ مجدد و اجباریشان به اصفهان بدون همراهی دخترانش مهری و مینا گفته: «من دوتا از دخترانم را[ برای امدادگری به مجروحان در بیمارستان شرکت نفت] در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچههای کوچکترم راهی دستگرد اصفهان شدیم.»
فصل هفتم روایت زندگی کبری به همراه مادر و فرزندانش در اصفهان، خرید خانهای در شاهینشهر و فعالیتهای زینب در این شهر است. با پایان یافتن فصل هفتم، دوباره به موضوع گمشدن زینب برمیگردیم.
فصل هشتم، فصل شهادت زینب است و اطلاع راوی و البته خواننده از نحوه شهادت او: «دختر شما سه روز پیش، یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده»، «منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر چهار گره دور گردنش بسته بودند»، « به خاطر جثه ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است». کبری از تشییع پیکرزینب به همراه شهدای فتح المبین و به خاک سپاریش در زیر درختان کاج روایت کرده و در فصل پایانی از دغدغه مادرانه کبری برای شناسایی قاتلین دختر نوجوانش صحبت و به خودسازیها و فعالیتهای اعتقادی که زینب در زمان حیاتش داشته اشاره شده.
در نهایت زندگینامه زینب و وصیتنامههای او آمده. دختر نوجوانی که زودتر از سنش به بلوغ عقلی و ایمانی رسید و خود را مهیای شهادت کرده بود. درصفحه 23 کتاب می خوانیم: «شهلا[دختر راوی] گفت: «مامان، صبح که به حمام میرفتیم، زینب به من گفت حتما غسل شهادت کن!»
طرح روی جلد کتاب رغبت ایجاد نمیکند
به رغم تمام زحماتی که خانم رامهرمزی متحمل شده و کار مستند ارزشمندی خلق نموده اما کار ضعفهای محسوسی دارد. از جمله اینکه خانم رامهرمزی خواننده را در برزخ کبری و زینب نگه میدارد. تکلیف خواننده با این خاطرات چیست؟ او خاطرات کبری را میخواند که در آن به همه فرزندانش نیم نگاهی داشته و زینب هم در کنار سایر فرزندان معرفی میشود. با برجستگیهای رفتاری که نسبت به بقیه خواهران و برادران دارد و اینکه آیا این خاطرات زینب از زبان کبری و سایر خواهران اوست؟ اگر چنین است چرا ما خاطرهای ازدوران کودکی برادران زینب نمیخوانیم؟ چرا نویسنده توضیحی در این خصوص نداده؟ و....
بسیاری از توضیحات نادیده انگاشته شده. از جمله توضیح در مورد ویژگیها و خلق و خوی فرزندان دیگر کبری. پرداختن به زینب، دختر گم شده کبری نیز در پوستهای از اصرار به مذهبی بودن او، به جای ایجاد حس همذات پنداری و همدردی خواننده با این شخصیت، حالتی بازدارنده دارد. بهتر میبود به جای این همه مستقیمگویی در خصوص مذهبی و خوب بودن زینب، شخصیت او در پس معرفی سایر خواهران و اعضای خانواده، خود را نشان دهد.
پرداختن به زوایای شخصیتی شهیده در لابلای خاطرات راویان، برای تأثیر گذاری بر ذهن مخاطب، نکتهای بوده که به نظر بنده از دید خانم رامهرمزی مهجور مانده. هر چند ایشان از زبان راویان بارها و بارها به خوب بودن زینب اشاره نمودهاند. اما آیا برای معرفی شخصیت شهید، همین مستقیم گوییها کفایت میکند؟! یکی از قسمتهای نچسب کتاب، آوردن خاطرات سایر راویان است. که اگر کتاب، خاطرات کبری است، باید این خاطرات هم از زبان او روایت میشد و یا نویسنده با لطایف الحیلی از زبان سایر راویان به کبری این اتفاقات را گزارش میداد. مثلاً در صفحه 97 پاراگراف اول میگوید: «مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده بنشیند. آنها تمام راه را گریه کردند تا به شاهین شهر رسیدند.»
حضور پدر زینب نیز در کتاب بسیار کم رنگ است. خاطرات کبری حول محور او و فرزندانش میچرخد. تقابل کبری و همسرش بسیار محسوس است و شاید هم این از نقاط قوت کار باشد که خاطرات بدون روتوش و آن طور که بوده، نقل شده است! از دیگر ضعفهای کتاب طرح روی جلد آن است که رغبتی برای خرید ایجاد نمیکند.