نوشتار پیش رو، خلاصهای است از سخنرانی حسن عباسی که سیری در نگاه لاالهالااللهی به تولید علم دینی در برابر غرب را بیان میکنند. سپس انقلاب اسلامی و دورههای گوناگون آن را مبنی بر گرایشهایی که وجود داشته دستهبندی کرده و در پایان غربشناسی را ضروری میدانند و آن را نوعی خودشناسی مینامند.
***
ابتدا باید این نکته را تذکر دهیم که ما معمولاً خودمان را بعد از شناخت دشمن، بررسی میکنیم. ابتدا دشمن را میبینیم و کارها و فعالیتهایش را رصد میکنیم، سپس نسبت خودمان را با دشمن مشخص کرده و موقعیت خود را میشناسیم. این یک اشکال است و در واقع در این نوع نگاه، حتماً باید یک دشمنی، تهدیدی چیزی باشد تا ما فعالیت کنیم و به تبع آن حرکت کنیم. این انفعال است و امیدواریم این بحثهای غربشناسی عامل این انفعال نگردد. کنش ابتدایی باید از ما باشد.
برای بعضیها دشمنشناسی، مقدار کم آن کفایت میکند؛ از آن به بعد میتوانند بحث ایجابی کنند چون دشمنشناسی بحث سَلبی و بحث نفی است. البته ما غرب را نمیشناسیم که آن را نفی کنیم؛ یعنی ما غربستیز صرف نیستیم کما اینکه ما غربستا هم نیستیم.
غربشناسی نوعی خودشناسی است زیرا قسمتی از وجود ما غرب است؛ یعنی نفسانیات ما. ما چه بخواهیم غرب را بستاییم و چه بخواهیم آن را نفی کنیم، باید آن را بشناسیم. پس شناخت هر چیز، مقدم بر نفی یا اثبات آن است.
دین ما اساساً از نفی شروع میشود یعنی لااله مقدم بر الا الله است. حضرت ابراهیم با بتپرستی ظاهری مبارزه کرد و در واقع تئوری شیطان را از بین برد اما دوباره شیطان هزار سال پیش، هنگام ظهور اسلام موفق شده بود که بت عینی را خدای مردم قرار دهد، البته این بار به این صورت که بتها را در کعبه قرار داد. این حیلۀ شیطان بود که مردم را فریب دهد.
امروز نیز این بت عینی در اکثر کشورهای غربی وجود دارد؛ مجسمۀ ابلیسک که در میادین شهرهای غربی دیده میشود، بت شیطانپرستی است. تا جایی که ما اطلاع داریم، تمام مراکز و تمام شهرهای اصلی در خود غرب و حتی آمریکای لاتین و در آرژانتین، حتی در آسیای میانه در کشور قزاقستان و در ترکیه در شهر استانبول هم اُبلِیسک وجود دارد.
این اُبلِیسکها را دو، سه جا استفاده میکنند. یکی وسط میادینشان، یکی هم در قبرستانهایشان، اُبلِیسکهای کوتاه که بالای قبرها میگذارند. ابلیسک به یونانی یعنی ابلیس. و در مکه هم همانجایی که به شیطان سنگ میزدند، ابتدا سه عدد ستون ابلیسک بود که بعد با ظرافت کامل، با همکاری صهیونیستها آن را از بین بردند و به جای آن دیوار زدند.
این مجسمهها در میادین شهرها است و مردم دور آن طواف میکنند و در واقع جایگاه کعبه را برای آنها دارد. اساساً شیطان سعی میکند شناخته نشود. بحث ما در خداشناسی این است که خدا را بشناسیم، بپرستیم. در مقولۀ شیطان، بحث این است که من را نشناسید و بپرستید.
جبهه و جناح باطل، همیشه اصرار دارد که در خفا بماند و شناخته نشود. هنوز شما اگر جاهای مختلف تهران را نگاه کنید، بسیاری از ساختمانها شبیه اُبِلیسک ساخته میشود، همان است که دشمن و شیطان اصرار دارد شناخته نشود. یعنی معین نشود و پرستیده شود.
درست نیست که وقتی انسان با یک حرف جدیدی مواجه شد، بگوید نه، چهطور قبلیها نفهمیدند، بزرگترهای ما نفهمیدند، شما فهمیدید!؟ این جهل است. جهل یعنی این، یعنی فکر نکنید، جهل یعنی نادانی. وقتی میگویم عرب جاهلی، عرب جاهلی میگفت کسی آمده در مکه میگوید که این بتها را نپرستید! نیاکان ما این بتها را میپرستیدند، چطور میشود نیاکان ما نفهمیدند بعد اینها از راه رسیدند کشف کردند که این بتها اینگونه است؟ این جهل است.
اینجا است که مسئلۀ لا اِلهَ اِلّا الله شعار اصلی اسلام میشود. یعنی پیامبر ما با لا اِلهَ اِلّا الله شروع کرد. لا اِلهَ یعنی خانۀ درون کعبه را از مظاهر شرک و کفر پاک کنیم. بعد بگوییم که اِلّا الله. پس غربشناسی، شیطانشناسی و دشمنشناسی یک درهمتنیدگی دارد. یعنی وقتی میگوییم لا اِلهَ الّا الله. یکی بدون آن دیگری ناقص است. اگر در لا اِلهَ بمانیم به اِلّا الله نمیرسیم. اگر صرفاً دنبال اِلّا الله باشیم و ادراکی از لا اِلهَ نداشته باشیم، کارمان به سرانجام نمیرسد. دلیل انحراف عمدۀ یهود و دلیل تحریف جدی در مسیحیت همین بود که لا اِلهَ نداشتند.
اگر از نفی شروع نکنیم، سوء تفاهم و مشکل “اینهمانی” به وجود میآید. به عنوان مثال، نظریۀ تربیتی میدهیم، بعد اسم آن را education میگذاریم؛ این درست نیست. education معنای خاص خودش را دارد و با سیستمی غیر از دین کار میکند. وقتی شما بررسی میکنید، میبینید که education یک گزارۀ مدرن است، به نظامی اجتماعی به نام Schooling میپردازد، در متن خودش Student میپروراند اما نگاه دین اصلاً در education و امثال اینها نیست. دین اساساً educat کردن را قبول ندارد.
بر اساس اصل لااله الا الله، Politics با سیاست یکی نیست، روانشناسی با Scicology یکی نیست، economy با اقتصاد یکی نیست. Sociology با جامعهشناسی یکی نیست، management با مدیریت یکی نیست. بنابراین، ابتدا باید نفی کنیم و سپس اثباتی حرف بزنیم تا دچار اینهمانی نشویم. اینهمانی یعنی لات و هبل را الله دانستن و این اول مشکلات است. و به همین دلیل است که ما هنوز نقشۀ جامع علمی نداریم؛ چون دچار اینهمانی هستیم.
تقریباً عمدۀ علوم ما، هم در علوم پزشکی و علوم طبیعی و هم در علوم انسانی ما به ازای دینی آن تولید نشده است. حتی اگر شما مدعی زبان و ادبیات هم بشوید، الان در مقطع فوق لیسانس و دکترا کسانی که زبان و ادبیات فارسی میخوانند، در گرایش زبانشناسی نگاهشان با نگاه هگل یا نگاه نوآم چامسکی جلو میرود.
اینکه نظریۀ جدیدی تولید نمیشود به این دلیل است که کسی احساس نمیکند که این چیزهایی که در دورۀ لیسانس و فوق لیسانس و دکتری یاد گرفته اشتباه است. اصلاً به تنها چیزی که فکر نمیکند همین است.
اگر نقشۀ علم خواست ترسیم بشود، ساحت و سرزمین وجود ابتدا تعریف میشود، بعد آن نقاط به نام آن شهرها و روستاها داخل آن سرزمین چینش میشود. سرزمین وجود غربیها و ساحت وجودشان، اُمانیزم، یا همان اصالت بشر است. شما نمیتوانید صرف اینکه اسمش را بردارید بگویید مثلاً فلسفه، حکمت است. psychology، روانشناسی است یا politics، سیاست است. با همین تعویض اسم، مشکل حل نمیشود.
در آن سرزمین، ساحت وجودی برای نقشۀ علم در نگاه قرآنی، خود قرآن است؛ یعنی خداگرایی نه بشرگرایی؛ تئوئیزم، نه اُمانیزم؛ اصالت خدا، نه اصالت بشر. در سرزمین خداگرایی مفاهیم نمیتواند از مفاهیم امانیزم بیاید. برای مثال، مفهوم جنگ نرم است که مقام معظم رهبری به کار بردند و همه فکر کردند منظور همان soft war جوزف نای است و در واقع چهارچوب نظری آن را بر اساس این قرار دادند.
اساساً ما سه نوع جنگ و سه نوع قدرت داریم. قدرت سخت که در جبهه نظامی بیشتر معنا پیدا میکند، بستر آن روی زمین است، هدف آن هم تصرف و سیادت است. در قدرت نوع دوم که نیمه سخت است، در مسائل سیاسی و اقتصادی بروز دارد، هدف آن سیاست و تصرف نیست، رقابت و حذف است. اما در نوع سوم یعنی قدرت نرم که در مسائل فرهنگی روانی بروز پیدا میکند، هدفش تصرف خود آدمها به صورت آرام آرام است؛ یعنی ذهن و قلب انسان را تصرف میکند. جنگ نرم به همین معناست که در ناحیه ذهن، در اعتقادات شک ایجاد میکنند و در ناحیه قلب، حب و بغضها را مدیریت میکنند.
وقتی قلب انسان با حبّ و بغض و ذهن انسان با شک و یقین نظمش به هم ریخت، تصرّف شده است و از دست رفته است. این اتفاق امروز در صدر اقداماتی است که توسط غربیها میافتد. غربیها امروز این کار را با بالاترین توانایی و کیفیت، بخصوص با استفاده از رسانهها دارند انجام میدهند.
پس به جای تصرّف سرزمین، به جای با رقابت گرفتن بازار اقتصادی یا بازار سیاسی در قدرت نرم، افراد را میگیرند. تفاوت دیدگاه آقای جوزف نای و مقام معظم رهبری را در سورۀ بقره در آیۀ «لا اکراه فی الدین قد تبیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَی» میبینیم. نگاه آقای جوزف نای، اغواکردن است. آقای جوزف نای دنبال این است که ما اغوا بشویم. نگاه قرآن ارشاد است.
بنابراین، در قدرت نرم، ما به اختیار باید بپذیریم یک کاری را انجام بدهیم. آنجایی که ما اشغال میشویم، آنجایی که ما در واقع به اختیار یک کاری را انجام میدهیم، این اختیار دو وجه دارد. یا اغوا است و غیّ است یا رشد و ارشاد است. مدل آقای جوزف نای در کتاب قدرت نرم، قائم و ناظر به اغوا است. میگوید بشریت باید اغوا بشود. به اختیار بپذیرد که کاری را که ما انجام میدهیم خوب است.
پس دو حالت داشت. من یکبار شما را وادار میکنم که کاری را انجام بدهید که من میخواهم، سپس اغوا میشوید، یکبار از شما میخواهم که کاری را انجام بدهید که خدا میخواهد که آن میشود ارشاد شما. مهم نیست دیگر شما آن را انجام میدهید یا نه. چون من دیگر ذینفع نیستم و دعوت به خودم نمیکنم. این دو نوع اعمال قدرت است. کار اینهایی که در رسانههای غربی کار عملیات روانی را صورت میدهند، اساس عملیات روانی و اساس قواعد سینمای هالیوود در همین نکته خلاصه میشود. دیگران را اغوا کند.
ما انتظاری از دشمن نداریم، دشمن وظیفهاش دشمنی است. باطل وظیفهاش این است که آن کار خودش را انجام بدهد. ما گلایه از غرب و باطل نمیکنیم. گلایهمان از خودمان است در غربشناسی که چرا یکباره سند جوزف نای را میآوریم ترجمه میکنیم؛ بدون اینکه حاشیۀ دینی برآن بزنیم. بعد بگوییم قدرت نرم همین است. اصل اینهمانی، بهخاطر اجرا نشدن اصل لااله؛ ما از این گلایه داریم.
امام هم که انقلاب کرد، با نفی آغاز کرد. دهۀ اول انقلاب، دهۀ نفی بود. نه شرقی نه غربی؛ جمهوری اسلامی. ما دو تفکّر را نفی کردیم نه صرفاً شوروی و آمریکا را. غربشناسی امام خیلی عمیق است. آن روز هرکس به شوروی گرایش داشت، از آمریکا میبرید و هرکس به دامن آمریکا در میغلطید، با شوروی کمونیست و مارکسیست و سوسیالیست مشکل داشت.
از سال ۵۷ تا ۶۷ پارادایم ما پارادایم نفی بود. نه شرقی نه غربی؛ نه لیبرالیزم نه مارکسیسم و سوسیالیزم. اساساً این دو، دو ایدئولوژی کوچک در پارادایم اُمانیزم هستند؛ چون هر دوی آنها اصالت را به بشر میدهند. دهۀ دوم انقلاب که شروع شد، قراربود آن شقّ سوم را ما مشخص کنیم، گفته بودیم نه شرقی نه غربی، شقّ سوم اینکه مشخص کنیم جمهوری اسلامی. اقتصاد، فرهنگ، سیاست و نرم افزارهای این جمهوری اسلامی چیست؟
دو دسته بحث در ایران به نام سنت یا مدرنیزم شروع شد. هنوز هم این بحث وجود دارد. از ۶۸ تا ۷۸ حجیمترین بخش حوزههای فکری در کشور ما این بحثها بود. سنت، مدرنیزم؛ سنت، تجدّد. این دهه، دهۀ حیرت است. از سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸ دهۀ سوم انقلاب، یعنی دهۀ تفکیک بود. یعنی بعد از اینکه مشخص شد ما نه شرقی نه غربی هستیم بعد و سنت و مدرنیزم برای ما پاسخگو نیست، یک گروهی به دنبال این حرکت کردند که اصالت برای بشر است، پس بشر حق دارد؛ حقوق بشر.
وقتی این انسانگراها که اصالت را به انسان میدادند جبهههاشان روشن شد، خداگراها و تئوئیستها هم روبروی اینها جبههشان روشن شد. از ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸ یک دورۀ ده ساله زد و خورد فکری در ایران تضارب آرا به وجود آمد و دو جبهه کامل شد. جبهه خداگراها و جبهه بشرگراها. این دو پارادایم کامل روبروی همدیگر است.
از سال ۱۳۸۸ به بعد که اکنون در این دهه قرار داریم، دهۀ پارادایم تشخیص است. یعنی مشخص کردن مقصد. مقصد نور یا ظلمات؟ تشخیص ولی. ولی الله یا طاغوت؟
غربشناسی نوعی خودشناسی است چون ذهنها و قلبهای ما به دست دشمن فتح شده است و ما باید با شناخت غرب، خود را نجات دهیم. برای اینکه در غرب شناسی موفق باشید راهش شک است؛ به آنچه به شما گفته میشود شک کنید. در مورد گذشتگان با احترامی که دارند، بدون هیچ ابائی نقد کنید.
منبع: سدید