به گزارش حلقه وصل، «سیدمیثم موسویان» نویسنده نام آشنای همدانی که با «بی نام پدر» بیش از پیش شناخته شد، جوایز متعددی از جمله جایزه جلال و قلم زرین و همچنین نگارش بیش از ۱۸ عنوان کتاب در پرونده ادبی خود دارد.
موسویان با استفاده از المانهای معنایی، چون پیر، مجنون (روانی)، پرواز، کودتا، جنگ، ضحاک ماردوش، سیاوش، آزمون آتش، عشق، مسیح، شهادت، خلبان، زندان و راننده تریلی داستان کتاب را پیش میبرد.
برنده جایزه قلم زرین در این کتاب ماجرای تلاش تیمسار بازنشسته ارتش شاهنشاهی برای به دست آوردن دوباره فرزند کشته شدهاش را دستمایه قرارداده و رمانی پرکشش و جذاب خلق کرده است.
داستان زندگی پر ماجرای خلبان شهید ابوالفضل مهدیار از شهدای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنگ تحمیلی بهانه نگارش این کتاب بوده و با قلم سیدمیثم موسویان رمانی پر از تعلیق و کشمکش را خلق کرده است.
سرلشکر خلبان ابوالفضل مهدیار در ۲ خرداد سال ۱۳۲۷ در شهر قم متولد شد. بعد از آموزش اولیه زبان انگلیسی و خلبانی در ایران به کشور آمریکا اعزام شد و توانست به درجه آموزش پیشرفته هواپیما جنگنده برسد و در سال ۱۳۵۴ گواهینامه خلبانی شکاری بمب افکن جنگنده فانتوم را دریافت کند.
ابوالفضل مهدیار از سال ۱۳۵۴ الی ۱۳۵۶ در پایگاه شکاری شیراز خدمت میکرد و در سال ۵۶ به پایگاه شهید نوژه منتقل شد.
وی در تابستان ۵۹ به دخالت در کودتا شهید نوژه متهم شد و بعد از جلسات دادگاه حکم اعدام برای او صادر شد و بعد از متوجه شدن حکم خود به قاضی گفت: «اگر میخواهید من را اعدام کنید من را به جبهه ببرید و به عنوان سپر انسانی استفاده کنید یا مرا با بمبها بر سر عراقیها بریزید». قاضی بعد از شنیدن سخنان او متاثر شد و پرونده را به امام خمینی (ره) واگذار کرد. امام خمینی (ره) با توجه به این که اسنادی درمورد مهدیار وجود نداشت، حکم آزادی مشروط او را صادر کردند.
در ۲ آبان ۱۳۵۹ به عنوان لیدر (فرمانده) ۲ فروند جنگنده فانتوم برای حمله به بنادر ام القصر و فاو از فرودگاه شکاری بوشهر بلند شد؛ و این آخرین پرواز ابوالفضل بود و پیکر او هیچگاه به کشور بازنگشت.
این کتاب هشتمین کتاب از واحد ادبیات پایداری انتشارات کتاب جمکران است که با مشارکت ستاد کنگره ملی شهدای استان قم تولید و منتشر شده است.
برشی از کتاب:
«خفه شو! خفه شو! ... برگرد! دور بزن و ببندشان به رگبار. برگرد تا سوراخسوراخت نکردهام سگتوله! ... چشم، چشم، الساعه! شلیک نکنید قربان! ... عدنان دور میزند... میگویم: «ارتفاعت را کم کن و بزنشان.» ... بزنم؟ ... ممنوع است تیمسار! ... ممنوع؟ ... جرم است، خلبان را توی هوا زدن جرم است. اینها قوانین بینالملل است! ... قاهقاه میخندم... قوانین بینالمللی؟ ... قوانین بینالملل پولی است که بهت دادهام. بزن، معطل نکن... عدنان دور میزند... یالا دیگر! ... دستش را میگذارد روی ماشه... تَتَتَتَ... با ما شدی، دیگر زِ خود، خود را رها کن... خون گلویت را نثار خاک ما کن... تَتَتَتَ...
گلولهها هر دوشان را توی هوا سوراخسوراخ میکند... عدنان جیغ میکشد: «تمام! تمام شد، زدیمشان!»
خداحافظ پسرم، ابوالفضل! ... خلبان و کمکش در خلیجفارس محو میشوند... حتی قبری هم نداری دیگر، جناب خلبان! ... در کوثرِ رحمت، شناور گشتی،ای حر! ... زهرا دعایت کرده تا برگشتی،ای حر! ... این بازی هم تمام شد.
دیوانه میگوید: «نه، بازی تو تمام شده تیمسار! مزار پنهان، همیشه یک شروع است برای تاریخ، درست مثل مزار مادر.»