گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل – در آستانه نوروز ۱۴۰۰ روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. ۵ ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در خیابان شهید عباس حسینی روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم طاهره رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در ۹ قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز هفتمین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
**: شهید عبدالله اسکندری هم که اسمشان آمد داستان عجیب و غریبی دارد. شیرازی هستند و پیکرشان افتاد دست داعش؛ داعشی ها گفته بودند باید پول بدهید تا پیکر را بدهیم. همسرشان رفتند پیش آقا گفتند که همچین خبری به من دادهاند که پیکر را می خواهند بدهند و پول بدهند به داعش در ازایش. من راضی نیستم این کار انجام بشود که پول بدهید و کمکی بشود به آنها؛ من اصلا پیکر شوهرم را نمی خواهم! خود آقا هم خیلی تحت تاثیر این صحبت قرار گرفته بودند. اسمشان که آمد من یاد ایشان افتادم...
همسر شهید: نه، آقای اسکندری که من نام بردم از اتباع هستند و چندین سال در این مسیر هستند. از کسانی هستند که در افغانستان خیلی جنگیدند، در دوران دفاع مقدس خیلی جنگیدند.
امیدوارم بعد از سالها، انشاالله به شهادت برسند چون در این راه خیلی زحمت کشیدند.
**: شهید عبدالله اسکندری که من گفتم فکر می کنم سال ۹۵ شهید شدند.
همسر شهید: انشاالله ختم عمر آقای اسکندری هم به شهادت باشد ولی نه اینقدر زود. یک آدم خیلی خوب و مهربانی است. به ما زنگ می زند خودش، خانمش، دخترهایش...
اعزام سوم آقامرتضی ۱۴ آبان بود و نزدیک به یک ماه و نیم می شد که آنجا بودند. یک شب یک عملیات خیلی سنگینی می شود که می خواسته مهمات ببرد، موشک می خورد به ماشینشان و تمام مهماتی هم که در ماشین بوده منفجر می شود و پرت می شوند.
**: معجزه است که زنده ماندند...
همسر شهید: بله، ولی موج انفجار پرتشان می کند و از ناحیه لگن و پا مجروح می شوند. رباط پایشان هم پاره می شود.
**: لگنشان هم شکستگی داشت؟
همسر شهید: بله، شکستگی داشت. دو سه روزی درمانگاه بودند. آقای اسکندری، آقامرتضی را می برد مقر خودشان و از ایشان نگهداری می کند و می گوید تو با همین حالت ( که فرمانده نیروهای انسانی هم بوده) نگهبانی انبار مهمات را انجام بده. دوست ندارم دیگه کار کنی تا آخر مامورتت.
**: بعد از مجروحیت دیگر برنگشت؟
همسر شهید: نه، من خیلی التماس کردم. نمی دانید چه حالی داشتم آن روزها. آن شبی که به من زنگ زد که زخمی شده بود، گوشی ایشان فقط جیغ می زد، من فکر می کردم اسیر شده آن لحظه، خانه مادرم بودیم و زن برادرم بود و داماد و دخترشان هم بودند. همه نگران بودیم.
**: این جیغزدن به خاطر موج انفجار بود؟
همسر شهید: خودش بعد که حالش خوب شده بود می گفت که من فکر کردم آن لحظه که افتادم دیگه شهید می شوم، گفتم فقط صدایت را بشنوم. رفتم روی شمارهات و گرفتم که فقط صدایت را بشنوم.
**: این مال همان لحظه حادثه است؟
همسر شهید: بله، مقداری سر و صدا که آمد، گوشیاش خاموش شد. آن شب من فقط گریه میکردم و به سر و صورتم میزدم که مرتضی اسیر شده. خانم برادرم آنجا بودند و مادرم می گفتند نه انشالله چیزی نیست. بعدا آقامرتضی گفت من در اثر شدت جراحت و موج گرفتگی اصلا نفهمیدم گوشی از دستم پرید و باطریاش افتاد و خاموش شد. دیگر متوجه نشدم چه بلایی سرم آمد، صبح چشمم را باز کردم و دیدم درمانگاه هستم. بعد از دو سه روزی که بیمارستان بودند، برگشتند؛ من خیلی التماسشان کردم. سه روز بعد گوشیاش روشن شد. من رفتم خانه خواهرشان سفره صلوات انداخته بود، خودم هم سفره صلوات گرفتم، زیارت عاشورا و دعا خواندیم. پنجشنبه این قضایا رخ داد که من خودم هم دقیق یادم نمی آید، ولی فکر می کنم ۱۴ آبان بود که ایشان زخمی شدند، دو روز بعد شنبه صبح به من زنگ زدند. من داخل کارگاه بودم که دیدم یک شماره به من زنگ زد، شمارههایی که بهشان می دادند آخرش صفر بود؛ فهمیدم از سوریه است. تمام بدنم می لرزید، گفتم یک خبری شده که به من زنگ زده. دیدم خود آقا مرتضی است، خیلی خوشحال شدم.
وضعیت تا آخرهای آبان همینطور بود، همین طور در تماس بودیم تا ۲۴ آبان که آخرین تماس را بعد از ظهر همان روز با ایشان داشتم. حتی شب هم به من زنگ نزد. شب ۲۴ آبان با من تماس نگرفت؛ نمی دانم چرا. یادم هست سر نماز بودم، فقط گریه می کردم، چون اصلا اینطور عادت نداشت، من لحظه به لحظه از حالش خبر داشتم، همیشه یک پیامک می دادم همان را جواب می داد و من خیالم راحت می شد.
سر نماز مغرب بودم و پیام دادم؛ گوشی کنار سجاده ام بود؛ اگر غذا می خوردم سر سفره بودم گوشی کنارم بود، جایی می رفتم گوشی دستم بود، می گفتم اگر پیامک بدهد، باخبر شوم و سریع جوابش را بدهم.
همان شب در حالی که نه عملیاتی بود، نه جنگی، هیچ خبری نبود، نمی دانم چرا جواب من را نداد، خودم هم تعجب کرده بودم.
**: شما گفتید ۲۴ آبان آخرین تماستان بود؟
همسر شهید: بعد از ظهر همان روز بود، اما من دم غروب که پیام دادم جواب پیام من را نداد. اما بعدها از لابه لای حرفهای دوستانش فهمیدم آن شب، شب سنگینی بوده و داشتند مهمات جابه جا می کردند.
**: بعد از آن دیگر تماسی برقرار نشد؟
همسر شهید: نه دیگر. صبح ۲۴ آبان هم آقامرتضی شهید شد.
**: فرمودید هیچ درگیری در منطقه نبوده؟
همسر شهید: این صحبت من برای شب ۲۴ آبان است. بعد از ظهر با هم صحبت کردیم، دم غروب دیگر جواب پیام من را نداد. فردا صبحش هم شهید شدند.
از لابه لای صحبتها فهمیدم که مهمات را آماده می کردند آن شب و بهشان گفته بودند فردا صبح عملیات سنگینی داریم. اما قرار نبود آقا مرتضی با آن حالت مجروحیتشان در عملیات شرکت کنند. فرمانده شان آقای اسکندری اجازه نداده بودند.
آقای اسکندری که برای من صحبت کرد گفت فردا صبح که آقامرتضی می بینند خیلی دارند شهید می دهند، سه بار بیسیم زد که می خواهد برود، گفتم اجازه ندهید که برود. دفعه چهارم کلیدهای انبار را دست یک بنده خدایی می دهد و خودش پشت یک پی.ام.پی می خوابد که مثلا بچه ها او را نبینند و به منطقه عملیات می رود.
آقامرتضی می رود سراغ تانک و به بچهها میگوید من که نمی توانم رانندگی کنم! یکی از بچه ها را گذاشته بود پشت تانک برای رانندگی، سه نفر دیگر بالای تانک نشسته بودند. زمانی که می رسند آنجا و یک مقدار جنگیده بودند و درگیری شروع شده بوده، زمانی که هجوم داعش زیاد می شود، تانک برمی گردد دور می زند که همان لحظه دورزدن، تکتیرانداز می زند از پشت به کتف آقا مرتضی و سمت قلبشان.
**: یعنی آقامرتضی روی تانک بودند؟
همسر شهید: بله، سه نفر روی تانک بودند، تکتیرانداز فقط آقا مرتضی را می زند که می افتد، گرد و خاک زیادی هم بوده. می گوید پشت خاکریز وقتی تانک دور می زند اینقدر گرد و خاک شده که بچه ها یک کم که می گذرد می بینند مرتضی نیست! به قدری هجوم داعش سنگین بوده که متوجه آقامرتضی نمی شوند. البته دعای خودش هم همیشه همین بود که می گفت طاهره دعا کن من اسیر نشوم. همیشه یک دانه نارنجک اضافه داشت توی بندیلک شلوارش. از ساعت ۸ صبح که آقا مرتضی می افتد پشت خاکریز تا دو بعد از ظهر زیر آفتاب می ماند، کسی هم جرأت نمی کند برود و پیکرش را بیاورد.
ولی همین قدر خدا و حضرت زینب به ما کمک کرد که پیکرش دست داعشیها نیفتاد.
آقای اسکندری می گفت که من هر لحظه می رفتم نگاه می کردم که پیکر آقا مرتضی و بقیه بچهها پشت خاکریز افتاده است. اما خدا اینقدر بهشان کمک کرده که دشمن نتوانسته وارد خاکریز اینطرف بشوند و پیکرها را ببرد.
**: این خبر کِی به شما رسید؟
همسر شهید: ۲۴ آبان که ایشان شهید شدند، همین طور تا روز زنگ می زدم و هیچ کسی جوابگو نبود به غیر از یکی از دوستانشان که آن هم گاهی عربی صحبت می کرد. من فکر می کردم این داعش است و آقامرتضی اسیر شده.
**: تلفن آقا مرتضی را فرد دیگری جواب می داد؟
همسر شهید: بله، عربی صحبت می کرد که من نتوانم ازش سئوال بپرسم. می گفتم تو کی هستی؟ چرا جواب من را درست نمی دهی؟ خواهش می کنم فقط به من بگو آقا مرتضی کجاست؟ او هم یک مواقعی عربی صحبت می کرد و گاهی فارسی می گفت گوشیش جا مانده در مقر و خودشان جای دیگری رفتهاند. ولی من می فهمیدم چون حالشان خوب نبود به هیچ عنوان نمی توانستند جابه جا شوند.
**: شما شک کردید که اتفاقی افتاده باشد؟
همسر شهید: من شک کردم و در این چند روز متوجه شدم؛ چون غیرممکن بود؛ آقا مرتضی یک آدم غیرتی بود که گوشیش را دست کسی نمیداد. چون اخلاقش را می دانستم یک طوری بود که من خودم به خودم اجازه نمی دادم گوشیاش را جواب بدهم، یا پیامی بیاید من نگاه کنم، در این حد حساس بود. حالا چه برسد به این که عکسهای من و نازنینزهرا را هم در گوشیاش نگه داشته بود. می گفت برای رفع دلتنگی عکسهایتان را توی گوشی نگه داشتم. من آن لحظه شک کرده بودم. اما به خودم دلداری می دادم که آقا مرتضی حتما گوشیاش جا مانده، حتما زنده است. ولی انگار تمام خون و استخوانهای ما خبر شده بود. یک آدم دیگری شده بودم. بعد از همان روز پنجشنبه که برادرم گفت که من یک چیزهایی شنیدم اما به روی خودم نیاوردم، روز جمعه ساعت ۱ و ۲ رفتم کارگاه پسرخالهام بود و نوه خالهام، اینها همیشه در کارگاه بودند.
یکسره گوشی آقا مرتضی را می گرفتم، کارگاه در زیرزمین بود، صدا هم خوب نمی آمد، دیدم گوشیاش را جواب داد. من همین طور روی نیمکت ایستادم، یک دریچه پشت سرم بود گفتم شاید از آنجا آنتندهی گوشی خوب بشود، فقط گفتم تو را به حضرت زینب قسم می دهم؛ اگر بچه داری، تو را به جان بچه هایت قَسَمت می دهم فقط بگو مرتضای من کجاست؟
وقتی این را گفتم، گفت خانم تو اصلا دیوانهمان کردی، از بس در این یک هفته زنگ می زنی دیوانه شدیم! من نمی توانم دیگر خودم را نگه دارم و بهت نگویم، آقا مرتضی شهید شده! همین را که گفت من پشت همان نیمکت دیگر حالی برایم باقی نماند. من همانجا نشستم و فقط می گفتم تو دروغ می گویی، تو را خدا راستش را به من بگو. صدا هم مدام قطع و وصل می شد.
نوه خالهام یک بچه ده دوازده ساله بود، آمد من را بغل کرد. می گفت خاله گریه نکن، انشالله چیزی نشده. پسرخالهام گوشیام را برداشت و رفت در پله ها، فقط همین قدر فهمیدم که صدایش خیلی کم شد، بعد با صدای بلند گفت این چطور شوخی است که با زن و بچه مردم می کنید، الان زن مردم را اینجا سکته دادی، کسی هم نیست، من الان چکار کنم.
بعد فهمیدم با گوشی حرف نمی زند، با خودش حرف می زند. آمد پایین و گفت ببین هیچی نشده، چرا گریه می کنی؟ می گوید شوخی کردهام... گفتم نه آقاسرور، تو داری یک طورهایی پنهان می کنی. مرتضی شهید شده، این به من هم الهام شده، خودم به این باور رسیدم، می دانم این شوخی نیست، آقا مرتضی شهید شده.
برادرم می دانست، مادرم می دانست اما هیچی به من نگفته بودند. دیدم همان لحظه برادرم آمد، خواهرم آمد. برادرم گفت خیلی وقت است، از همان روز که شهید شده دوستانش به من زنگ زدند و گفتند دامادتان شهید شده ولی من نتوانستم بگویم. گفتم بگذاریم کم کم از کس دیگری باخبر بشوید، خبر بد را ما به تو ندهیم.
چون آقا مرتضی یک مجنون بود برای من، خودم هم عاشقش بودم، خیلی برای من سنگین تمام شد، خیلی. شاید شهادت یک چیزی باشد که ما نتوانیم به راحتی خریداری کنیم ولی خیلی برایم سنگین تمام شد. من برای شهادت آقا مرتضی خیلی گریه زاری کردم.
این ماند همین طور تا ۹ آذر که پیکر آقا مرتضی را برگرداندند؛ یعنی ۱۴ **: ۱۵ روز بعد پیکر آقا مرتضی برگشت.
**: از طرف سپاه هم آمدند که این خبر را به شما بدهند؟
همسر شهید: نه، شنیدند که خانوادهاش خبردار شده و دیگر نیامدند. البته آقایی به نام عزیزی آمدند که مسئول شهدا بودند و گفت ما هم نمی توانستیم بیاییم به شما بگوییم، گفتیم بگذاریم کم کم یک طورهایی با نبودش کنار بیایند و بعد می فهمند. ولی گفتند اگر کسی به شما نمی گفت ما خودمان می آمدیم. ولی از دفتر فاطمیون دو سه نفری آمدند که من حالم خیلی خراب بود. همان موقع قضیه نازنین زهرا را برایشان مطرح کردم و گفتم که اگر حقالناسی در بین باشد من همین الان بهتان اعلام می کنم که نازنینزهرا فرزند خود شهید نیست، فرزند خواندهاش است، آنها قبول کردند ولی خیلی در حقم کم کاری کردند.
اگر این یک قضیه دیگری بود به عنوان فرزندخواندگی شاید در برنامهها می رفت و فلانی چقدر به عنوان خیر دارد فرزند یکی دیگر را بزرگ می کند، اما به عنوان یک فرزند شهید که به دولت ربط داشت دختر من را هیچ وقت حساب نکردند. باید بگویم کم کاری کردند؛ اسم دخترم در پرونده بنیاد شهید هم نیست.
**: شناسنامه برای ایشان گرفتید؟
همسر شهید: نه، چون در پرونده بنیاد شهید نبود. ما پروندههایمان از بنیاد شهید در وزارت کشور اعلام می شد، دخترم فقط پروانه اقامت فاطمیون را دارد ولی برای شناسنامه نتوانستیم اقدامی کنیم. اوایلش من اصلا راضی نمی شدم، خانم محمودی زنگ زد گفت بیا باقرشهر که دارند برای شناسنامه ثبتنام انجام می دهند. گفتم من اگر آنجا بیایم دختر من را قبول ندارند، چون قبلا با آنها صحبت کرده بودم؛ گفتند نه چون اسمش در شناسنامه نیست نمی شود، فقط خودتان. گفتم من شناسنامه نمی گیرم. من هم با همین پروانه اقامت می مانم.
حالا نمی دانم چه قضیهای بود. یکی دو ماه هر جایی که برای ثبتنام شناسنامه آمدند من نرفتم. یک روز از دفتر فاطمیون تماس گرفتند که رئیس فاطمیون می خواهد شما را ببیند. رفتم آنجا که رئیس فاطمیون بهم دلداری داد که تو نگران نباش، تو اگر شناسنامه را بگیری، مجلس الان قبول کرده که مادری که شناسنامه داشته باشد می تواند برای فرزندش هم بگیرد. شما می توانی برای دخترت اقدام کنی و دوباره بگیری. ولی من الان خیلی نگران هستم. اصلا نگران این نیستم که چرا دخترم در پرونده بنیاد شهید نیست ولی نگران این هستم که فردا اگر دفتر فاطمیون از مشهد جمع شود، پروانه اقامتی دخترم را تمدید نکنند، تحصیل این را چه کار کنم؟ من فقط نگران تحصیل دخترم هستم. فقط یک مدرک می خواهم برای دخترم که به نام مرتضی است، اسم پدرش مرتضی است فامیلش خدادادی است. من فقط و فقط این را از خدا می خواستم که این مدرک را به دخترم بدهند که بتواند تحصیلش را ادامه بدهد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...