سرویس معرفی: اولين فرزند مرشد نصرالله به نام عبدالله در 18 اسفند 1327 در محله دولاب تهران به دنيا آمد. پس از طي مراحل تحصيل در سال 1351 به استخدام بانك صادرات ايران درآمد و در همان سال ازدواج كرد. والي از طريق بنياد امام جعفر صادق(ع) به حمايت از بينوايان ميپرداخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وي در سال 1360 به اتفاق تني چند از همكاران به هرمزگان سفر كرد و مدت شش ماه درنقاط فقير نشين آنجا خدمت كرده و با منطقه بشاگرد آشنا شد. بشاگرد (منطقهاي وسيع محصور بين استانهاي هرمزگان، كرمان و سيستان و بلوچستان با آب و هواي گرم و پوشش گياهي فقير با مردمي محروم و بيش از هشتاد هزار نفر جمعيت پراکنده در منطقه) حاجي را وادار نمود كه از سال 1361 از طرف كميته امداد امام خميني مسئوليت آنجا را به عهده گرفته و طي حضور 22 ساله با اجراي طرحهاي گسترده عمراني، اقتصادی، بهداشتی و... مردم محروم بشاگرد را از محرومیتهای مختلف رهانيده و چهره اين منطقه را به كلي دگرگون نمود. بر اثر 12 بار ابتلا به بيماري مالاريا، سلامتي خود را نيز از دست داد و در 8 ارديبشت 1384 در سن 56 سالگي در اثر سكته قلبي جان باخت.
نان خشک
حاج محمود والي (برادر حاج عبدالله كه مدتها در بشاگرد با حاجي بود) ميگفت: «اوايل كه به بشاگرد رفته بودم نون رو براي چندين روز از ميناب ميگرفتيم و روزهاي آخر به زور ميخورديم. يك بار يكي از بچهها به جاي اينكه صد تا نون بخره رفته بود پونصد تا نون گرفته بود و آورده بود. اينها خشك شد و ريز ريز شد. حاجي ميگفت: بايد همينها رو بخوريم اصراف ميشه.»، ميگفتيم: «حاجي بابا دل درد ميگيريم، اين نون نيست.» ميگفت: «نه، بايد بخوريم.» خودش هم با ما شروع ميكرد به خوردن، ما هم مجبور بوديم يه مشت نون خورده بر میداشتيم ميريختيم تو دهنمون. تا اينكه خواهر يكي از بشاگرديها كه با ما كار ميكرد قبول كرد هر روز با آردي كه بهش ميداديم برامون نون بپزه.
مريض اولويت اوله
حاج محمود والي تعريف ميكند: «اوايل كه به بشاگرد آمده بودم فقط يك آمبولانس داشتيم كه براي آوردن مريضها و اعزامشون به ميناب استفاده ميكرديم. اول صبح يه مريض اومد، دكتر گفت بايد اعزام بشه. آمبولانس راه افتاد مريض رو برد. ظهر باز يكي ديگه رو دكتر گفت اعزامش كنيد. حاجي عبدالله گفت: «با لندكروز ببريدش.» عصر يه بچه شير خوره آوردن، دكتر گفت: «اگه زود به میناب نرسه تلف ميشه،» حاجي گفت: «تانكر سوخت رو حركت بديد.» حاجي خيلي حساس بود و ميگفت: «مريض اولويت اوله.» چندين بار شد كه خودش مريضها رو برد.
آب چشمه با قورباغه
مادر حاجي تعريف ميكند:«سال 63 حاجي مرا برد به بشاگرد. در كپر بوديم، حاجي نبود. پا شدم رفتم بيرون، خانمها مشك دستشان بود و ميرفتند سر چشمه آب خوردن بياورند. من هم رفتم سر چشمه. يك حوض بود که آب از زير كوه ريزه ريزه ميآمد داخل حوض. ديدم داخل حوض همه چيز هست، قورباغه، زالو و . . .؛ گفتم:« خدا مرگم بده، عبدالله از اين آب مي خوره؟ بچه هام از اين آب ميخورند؟ بميرم الهي.» به كپر آمدم و ديگه نه آب و نه نان خوردم، نه غذا و نه چايي. فقط بيسكويت و نوشابه ميخوردم. وقتي حاج عبدالله اومد گفتم: «عبدالله جان الهي فدات شوم آب قورباغه ميخوري؟»، گفت: «سر چشمه آبش تميز است. گفتم مرا ببر ببينم.» گفت: «باشد ميبرم.»؛ يك هفته من را سر دواند، آخر هم سر چشمه نبرد.
روزه بدون افطار
ماه رمضان بود، حاجي عبدالله براي سركشي رفته بود سمت روستاي بر كهنك، وقتي برگشت اذان مغرب رو گفته بودند، اما حاجي افطار نكرد، حالش خيلي بد بود. با ناراحتي گفت: «رفتم توي روستايي كه چهل - پنجاه نفر بيشتر جمعيت نداشت، توي كپرهاشون هيچي براي خوردن نبود، همه هم روزه بودن.»، حاجي تو اون گرما بازبون روزه رفته بود و اومده بود. گفتم: «حاجي حالا بيا افطار كن بعد يه فكري ميكنيم.»، گفت:«نه محمود همين الان غذاي آماده و برنج و آرد و روغن ببريد به اينها برسونيد، تا امشب غذا بهشون نرسه من افطار نمي كنم.» واقعا هم رفتيم و برگشتيم حاجي افطار نكرده بود. وقتي مطمئن شد غذا رو بهشون رسونديم روزهاش رو باز كرد.
جاده سازی با ابزار دستی
سال 61 كه حاجي براي اولين بار به بشاگرد آمد با او آشنا شدم. آنها چند نفر بودند، ولي هر كدام بعد از مدتي رفتند و فقط حاجي ماند. با حاجي ميرفتيم منطقه را ميديديم. گاهي توي گردنهها الاغ نميتوانست بالا برود، حاجي صدا ميزد:«علي داستاني، الاغ دادي به ما! به جاي اينكه اون من را بكشه، من بايد الاغ را بكشم.»، يك روز پرسيد: «اهالي روستا كمك مي كنند تا جاده بزنيم؟»، گفتم: بله. رفت بيل و كلنگ آورد و خودش اول شروع كرد. براي اينكه خسته نشود، مي رفتم كلنگ را از دستش ميگرفتم حاجي ديلم بر ميداشت، ديلم را ميگرفتم حاجي بيل برميداشت. خدا شاهد است حاجي از ما بيشتر كار ميكرد. ما خسته ميشديم اما حاجي نه.
خودکفایی خانوارها
حاج عبدالله تعريف ميكرد: «محصولات عمده منطقه مثل ليمو ترش و حصير را پرورش داديم. خريداران اين حصيرها كه زنان بشاگردي ميبافتند چند نفر از رئيسهای دهها بودند كه با قيمتی بين بيست تا بيست و پنج تومان ميخريدند . رفتم ميناب و بررسي كردم ديدم اين حصيرها آنجا نود تا صد تومان خريد و فروش ميشود. اومدم بشاگرد و اعلام كردم ما حصيرها رو دانهاي هشتاد تومان ميخريم. ديديم آنها هم شروع كردند به خريدن با همين قيمت، ما هم اعلام كرديم هشتاد و پنج تومان میخریم، اينها هم لج كردند و گفتند ما ميخريم نود تومان. ما گفتيم ديگه حصير نميخريم، بفروشيد به اين آقايان. اینجوری حدود دو هزار خانوار به خودكفايي رسيدند.»
بدترين خاطره
جعفر پورولي ميگويد: «يك شب از حاجي پرسيدم تلخترين خاطره شما در بشاگرد چيست؟ حاجي گفت: «يك دختر خانم با برادر دو قلويش در اطراف روستاي كونك زندگي ميكردند، بچه يتيم بودند. وقتي من به آن روستا رفتم مالاريا گرفته بودم و تب شديدي داشتم، دو يا سه روز قدرت حركت نداشتم. اينها دو كپر داشتند كه من در يكي از آنها خوابيده بودم. اين خواهر سه روز از من پرستاري كرد. اين قضيه گذشت تا اين دختر خانم بزرگتر شد. واقعا انسان نمونهاي بود. هر كه به آن روستا ميرفت از مهرباني او تعريف ميكرد. به سن ازدواج رسيد و ازدواج كرد و شش ماه پس از ازدواج بيمار شد. وقتي خبر دار شدم با آن همه مشكلات و نبود راه، همراه دكتر حركت كردم. وقتي بالاي سر او رسيدم يك ساعت بود كه به رحمت خدا رفته بود. خيلي متاثر شدم که چرا بايد يك دختر خانم جوان در آغاز زندگي پر از اميد، به علت نبود جاده و حتي عدم امكان حمل با شتر به درد آپانتيست بميرد.»
انفاق بهترین ها
حاجي رو لباسهايي كه به بشاگرد ميفرستادن خيلي حساس بود كه دست دوم نباشه، ميگفت: «اگه كسي مي خواد چيزي انفاق كنه بايد بهترينش رو بده، اگه ميخواهيد لباس بديد همون چيزي كه خودتون دوست داريد و ميپوشيد رو بديد نه دست دوم.»، اگه اشتباهي لباس دست دوم ميرسيد به بشاگرد نمي گذاشت توزيع بشه. ميگفت : «درسته اينها محروم هستند اما شخصيت دارند، اينجوري بهشون توهين ميشه»، با اينكه بعضا از همين لباسهاي دست دوم هم حاضر بودن بگيرن، اما حاجي نميگذاشت، ميگفت: «اگه يه مريضي واگير دار توش باشه من توزيع كننده مسئولم، من چه ميدونم اين لباس تن كي بوده»
مدرسه فوتبال
مجید جلالی (مربی فوتبال) ميگويد: «روزي حاجي به من گفت: «اين بچه ها استعداد خوبي در ورزش دارند، اينها هم حق دارند كه ديده بشوند و استعداد هايشان به ظهور برسد.»، بنده را براي ساختن مدرسه فوتبال بسيار تشويق ميكرد ، حتي شب آخري كه بشاگرد بوديم از من خواست كه يك مدرسه فوتبال راهاندازي كنم كه بنده با كمال ميل پذيرفتم و هم اكنون يك مدرسه فوتبال به نام حاج عبدالله در منطقه افتتاح كردهايم.»