به گزارش حلقه وصل، روایت دکتر مهرشاد شبابی از همراهی با سردار سرلشکر دکتر سید یحیی رحیم صفوی در دوران دفاع مقدس در کتاب «همراه» به قلم و تدوین زهرا اردستانی از سوی انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب با عنوان «زمستانی با عطر بهار» اینگونه از روزهای پرشور انقلاب 57 روایت شده است؛
شاه که فرار کرد حال و هوای مردم هم خیلی تغییر کرد، انگار امیدوارتر شده بودند و کلاً ترس از کشته شدن و دستگیری و شکنجه مفهومش را از دست داده بود. در همین حال راهپیماییها و مخالفتها هم شدت گرفت و مردم خواهان بازگشت امام شدند تا اینکه خبر بازگشت ایشان پیچید. سر از پا نمیشناختیم این مدت تمام فعالیتهایمان را طبق امام تنظیم کرده بودیم و ذکر مداوم ما «جانم فدای خمینی» بود. طبیعی بود که به امام خیلی علاقهمند شده بودیم و هیجان زیادی برای دیدنشان داشتیم.
من و مهدیار مثل دوقلوها بودیم و سخت از یکدیگر جدا میشدیم، اکثر جاهایی که من میرفتم اگر خطری برایش نداشت همراهم میشد. تا فهمید من قصد تهران را کردم گفت من هم میآیم. تاب ماندن توی اصفهان و تماشای امام از تلویزیون را نداشتیم باید از نزدیک ایشان را میدیدیم.
10 بهمن ساکمان را بستیم و عازم تهران شدیم، جمعیت زیادی عازم تهران بودند، به همین دلیل اتوبوس سخت گیرمان آمد. توی اتوبوس ناباورانه و متحیز به آمدن امام فکر میکردیم، واقعا قرار بود امام دو روز دیگر برگردد؟ باورش سخت بود، خدا چقدر زود آرزویمان را برآورده کرد، فکرش را نمیکردیم، وقتی رسیدیم تهران رفتیم خانه عمویم، شنیده بودیم امام اعلام کردهاند از فرودگاه میروند بهشتزهرا و در قطعه شهدا برای مردم صحبت میکنند. ترجیح دادیم به جای فرودگاه زودتر برویم، بهشت زهرا(س) و نزدیک جایگاه مستقر شویم تا امام را از نزدیک ببینیم، صبح زود سوار اتوبوسهای بهشتزهرا شدیم وقتی رسیدیم، نیروهای کمیته استقبال از امام داخل بهشتزهرا بودند.
یادم نیست چه شد که اشتباهی به جای دیگری رفتیم و از جایگاه دور شدیم و نتوانستیم امام را ببینیم خیلی دلمان سوخت. مهروز (رضا) و پدرم هم همان روز برای دیدار امام آمده بودند تهران، خیلی اتفاقی آنها را در بهشتزهرا دیدیم و با هم برگشتیم اصفهان .
از 12 بهمن به بعد مسجدها محل انتقال اخبار شد خبرها را جوانها پشت تریبون به صورت اطلاعیه میخواندند مثلا میگفتند توجه ، توجه آخرین خبر، فلان کس با امام ملاقات کرد. فلان منطقه درگیری شد، مردم فلان شهر یا محله تعداد ساواکی و نظامی را دستگیر کردند. افراد داخل مسجد هم با خوشحالی مرگ بر شاه میگفتند مردم نیز شبها روی پشتبامها شعار میدادند یا راهپیماییهای شبانه به راه میانداختند و زن و مرد تا ساعت 11 شب توی خیابانها شعار میدادند. البته حکومت نظامی بود و نظامیها تیراندازی هوایی میکردند. ولی آنها توجهی نمیکردند. همه سران نظام هم به خارج از کشور فرار کرده بودند. کسی نمیدانست دقیقا کجا هستند. وضعیت طوری شده بود که منسوبین به شاه دیگر احساس امنیت نمیکردند و شهر دست مردم شهر افتاده بود.
بالاخره 22 بهمن رسید و انقلاب پیروز شد روز پیروزی انقلاب توی مسجدی در خیابان عبدالرزاق بودیم خانه مادرخانم عسکری همان اطراف بود و ما گاهی قرارهایمان را داخل آن مسجد میگذاشتیم، لحظه اعلام پیروزی انقلاب دل همه طوری شاد شد که فکر نمیکنم کسی بتواند آن را کامل توصیف کند، واقعا در پوست خود نمیگنجیدیم، مردها از شادی فریاد میزدند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و شروع به هلهله کردن و فریاد زدن کردیم. همه مردم از مسجدها و خانهها ریختند توی خیابانها، عین صحنه فرار شاه تکرار شد. مردم از خوشحالی شیرینی و شکلات به یکدیگر تعارف میکردند جوانها هم روی سقف ماشینها نشسته بودند و شعار اللهاکبر همه فضای شهر را پر کرده بود. هنوز هم که هنوز سرودهای انقلابی و حماسی آن روز پخش میشود. قلب آدم از جا کنده میشود و احساس غرور و سربلندی به انسان دست میدهد