به گزارش حلقه وصل، آیتالله روحالله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) تهران در تازهترین جلسه اخلاق خود به موضوع «اگر انسان بعد از معرفت، به عبودیت برسد، دیگر برای خودش، هیچ اختیاری قائل نیست!» پرداخت که مشروح آن در ادامه میآید:
معرفت، بیاختیاری، علم و رشد!
در جلسه گذشته بیان کردیم: اگر انسان، هم باور کند و هم عالم شود به اینکه همه این قوا، اعضاء و جوارح، برای بندگی خداست، اگر علم به این قوا پیدا کند که هر کدام چه خاصیتی برای حرکت دارند و همه اینها برای رسیدن به بندگی خدا، ابزار هستند، آن موقع است که غفلت نمیکند. معالأسف بشر، آگاهی به این مطلب، هنوز که هنوز است، پیدا نکرده است و قوا را بیجا خرج میکند.
همه انسانها این قوا را دارند، امّا عقلای عالم میدانند چگونه باید این قوا را خرج کرد و چطور پیش رفت. ولی معالأسف یک عدّه، قوا را در اختیار اعدی عدوّ (نفس) و شیاطین انس و جنّ، سپردهاند که بارها بیان کردم: شیاطین انس با ما کار دارند. لذا گرفتاری بشر از همین جا شروع میشود.
بیان کردیم: فقط دانستن مهم نیست، گرچه مهم است، امّا اگر انسان بداند و به این قوا شناخت پیدا کند، امّا از این قوا، به خوبی بهرهبرداری نکند، گرفتار میشود. گرچه بعضی از بزرگان، از جمله آن مرد بزرگوار، ملّا محسن فیض کاشانی و برخی از بزرگان دیگر، به نوعی دیگر، مانند ملّاصدرای عظیمالشّأن، صدرالمتألهین، باز در باب شرح احادیث اصول کافی، مطالبی را در باب جنود عقل و جهل دارند. از جمله اینکه اگر کسی به معنای حقیقی آگاهی پیدا کرد، یعنی به حقیقی عالم شد، دیگر عمل میکند.
معلوم میشود کسی که عمل نمیکند، عالم نیست. چون اگر انسان بداند و توقّف کند، همانطور که بیان کردیم، «العلم هو الحجاب الاکبر» میشود. برخی از بزرگان، از جمله این بزرگوارانی که اسم بردم، نظرشان این است که اینها اصلاً عالم نشدهاند. چون علم بما هو علم، انسان را جلو میبرد. از یک جهت درست فرمودند؛ چون علم، آن است که نور باشد، «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء». چنین علمی، انسان را جلو میبرد.
امّا اگر فقط به خواندنیها باشد و اینکه دو روایت بخوانیم، امّا عمل نکنیم، خود این، عامل حجاب میشود، راه را میبندد، انسان را گرفتار میکند و انسان یک موقعی بلند میشود که میبیند تمام این قوا در راه غیر بندگی خدا خرج شده است! آنوقت است که گرفتار میشود.
لذا این نکته بسیار مهم است که انسان، عمل کند، منتها همانطور که اشاره کردیم از جمله این قوا، شجاعت است. در این مورد هم فرمودند: «اشجع الناس من غلب هواه»، شجاعترین مردم کسی است که بتواند بر هوی و هوس غلبه کند؛ چون به هر حال این هوی و هوس، وجود انسان را دربرمیگیرد. به هر حال انسان یک موقعی بلند میشود، میبیند تمام است، تمام قوا، در راه دیگری خرج شده و خودش هم حواسش نیست، آن موقع حتّی گاهی تصوّر به این هم میکند که این قوا را در راه خدا خرج کرده است. این نیاز به یک هادی دارد، یک انسان الهی که در رأس آنها، حضرات معصومین هستند. اگر انسان، غفلت کند، بیچاره و سرنگون میشود و این قوا در راه دیگر خرج میشود.
ما اگر بخواهیم و نخواهیم، داریم از این قوا استفاده میکنیم. از این به ظاهر عقل داریم استفاده میکنیم. از این قوّه شجاعت داریم استفاده میکنیم، امّا باید بدانیم که اگر یله و رها شود، تهوّر و یا جبن میشود که بستگی به حال انسان دارد. وقتی انسان این قوا را تحت سیطره عقل سلیم قرار نداد و یله و رها شد، هر جا دلشان خواست، انسان را میکشانند و از این قوا هم استفاده میشود، امّا نهایتاً بیچارگی و بدبختی میبیند، آن موقعی هم متوجّه میشود که دیگر در قبر نهفته شده است.
لذا این فجور - که بارها بیان کردیم: فجور، جمع است و تقوا، مفرد - بشر را گرفتار کرده است. چه کسی در عالم هست که گرفتار فجور نباشد. إلّا دارد و آن هم در صورتی است که انسان، جدّی خودش را به خدا، اولیاء خدا و در رأس آنان، حضرات معصومین بسپارد و جدّی عبد شود که البته بعد از تعقّل اوّلیّه است. چون عبد هیچ اختیاری از خودش ندارد و میپذیرد.
عزیزان من، هر جا که آمدیم تحلیل کنیم و مدّعی شویم که خودمان هم میدانیم، همان آنجا سقوط میکنیم و عجیب هم شیطان، انسان را فریب میدهد. یکی از راههای فریبش هم همین است: خودم هم میدانم، ادراک دارم، من هم یک چیزهایی میفهمم و ... و همینها انسان را گرفتار میکند. همین من هم متوجّه هستم و ...، بد زنجیری است که انسان را به غل و زنجیر میکشد و اجازه نمیدهد رشد کند.
اگر انسان بعد از معرفت، به عبودیّت برسد، دیگر برای خودش، هیچ اختیاری قائل نیست. به هیمن خاطر است که اولیاء خدا بیان کردند که ذکر «افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» را زیاد بگویید. یعنی عبد میخواهد بیان کند: من بصیر نیستم، من آگاهی ندارم، من مدّعی نیستم، من تحت اختیار مولای خودم هستم، هر چه مولایم بگوید میپذیرم و ... . وقتی تحت اختیار مولا قرار گرفت و دیگر ادّعایی نداشت، آن موقع مهیّای رشد میشود.
امّا وقتی شیطان ملعون آمد و او خود را مدّعی دانست، دیگر گرفتار میشود. لذا انسان نه فقط ده مرتبه غروب آفتاب، نه فقط ده مرتبه طلوع آفتاب، بلکه هر موقع یادش آمد که بد هم نیست روزی صد مرتبه مجزّا بگوید: «اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هو السمیع العلیم». چون آنقدر جنگ نرم شیطان و ایادیاش، عجیب است که به راحتی انسان را فریب میدهند و یکی از فریبهایشان همین است که تو خودت میدانی، تو خودت بلد هستی، بالاخره تو خودت هم یک چیزهایی را متوجّه میشوی، در غیر این صورت که عقل تعطیل میشود و ... .
باور کنیم که شیطان عجیب جلو میآید و زیبا توجیه میکند، مثلاً میگوید: پس این عقل کجا رفت، این ودیعه الهی کجا رفت و ... . اگر من تمام اختیارم را به سخنان حضرات معصومین و اولیاء خدا بسپارم، من را زمینگیر میکند، پس عقل کجا رفت؟! این، یکی از همان وسوسهها و همزات شیاطین است که انسان را گرفتار میکند.
لذا اگر انسان دقّت کند، برنده است ولی در غیر این صورت بیچاره میشود و تمام مطالبش از بین میرود.
آنچه انسان را به خوبیها میکشاند
برای همین است، وجود مقدّس سیّد السّاجدین - که امروز روز شهادتشان هست - میفرمایند: «مُجَالَسَةُ الصَّالِحِینَ دَاعِیَةٌ إِلَى الصَّلَاحِ وَ أَدَبُ الْعُلَمَاءِ زِیَادَةٌ فِی الْعَقْل»، همنشینی با صالحان عالم، انسان را به سوی صلاح و خیر دعوت میکند.
منتها باور این مطلب خیلی مهم است که وقتی انسان با صالحین نشست، خودش هم به همان سمت میرود؛ چون هوی و هوس از او گرفته میشود، حالش، تغییر میکند و ... . شاید یک معنای اینکه فرمودند: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» همین باشد. وقتی شما امور را به خدا سپردی و رفتار و کردارت، همه، صالح و بندگی خدا شد، اصلاً راه رفتن، نشستن و ... شما هم دعوت به خدا و صلاح میشود. اینکه فرمودند: «النظر الی وجه العالم عبادة»، یعنی آن کسی که جدّی عملش، دعوت به خداست. آنوقت دیگر اینجا اگر شما بگویید: من خودم عقلم کار میکند، این همان بیعقلی محض و از همزات شیاطین است.
لذا فرمودند: «مُجَالَسَةُ الصَّالِحِینَ دَاعِیَةٌ إِلَى الصَّلَاحِ»، اصلاً همنشینی با اینها انسان را دعوت به صلاح و خیر میکند و به آن سمت میکشاند و انسان، رنگ و بوی خوبان و صالحین عالم را میگیرد.
وقتی شما به یک مجلس حالیّه میروید که با علم هم ممزوج باشد، وقتی از آن مجلس بیرون میروید، خودتان احساس تغییر میکنید. منتها این احساس تغییر مجدّداً بستگی به حال ما دارد. چون دائم انسان باید در پناهگاه باشد و ذکر «اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین» را بگوید. لذا اگر این همزات و جنگهای نرم به سراغ انسان نیامد و او را فریب نداد و به او نگفت: تو هم خودت بلد هستی و او را مدّعی نکرد که اینها را هم خودم میدانم و ...؛ آن حال برای او باقی میماند.
ذکر دادن اولیاء خدا متناسب با حال درونی انسانهاست
ذکری که آیت الله ملکی تبریزی به فردی که دچار غرور شده بود، دادند
بعضی سالها محضر بعضی از عرفا بودند، یک جا عرفا گوششان را گرفتند و به آنها فهماندند که شما هیچ نمیدانید و از روز اوّل برای ادّعا آمدید. یکی از دوستان استاد عظیم الشّأنمان، آیتالله العظمی مرعشی نجفی، به ایشان گفته بود: آسیّد شهاب الدین، آیت الله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - که استاد عرفان ایشان بودند - خوب میبیند.
آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرموده بودند: چطور؟
گفته بود: من رفتم و به آقا گفتم: آقا، ذکر و مطلبی به من بده که من سرعت بگیرم و جلو بروم.
ایشان فرمودند: ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد را بگو و دیگر اینکه جلی هم این صلوات را بفرست.
من پکر شدم و با خودم گفتم: ذکر صلوات را که خودم هم بلد هستم (گاهی انسان درگیر همین مطالب میشود که این را که خوب هم بلدم، اینها که پیش پا افتاده است و ...). ناراحت شدم، دست آقا را بوسیدم و رفتم، همین که از در میخواستم بیرون بروم، فرمودند: یادت نرود این ذکر را جلی و بلند بگو. لذا بر این مطلب مجدّد تأکید کردند.
من داخل حجره رفتم، دوستم یک کتابی به من داده بود، از بس که ناراحت بودم، همان کتاب را همینطوری باز کردم که بخوانم. دیدم آن کتاب، فضائل صلوات بر محمّد و آل محمّد بود و روایتی از امام صادق در آن بیان شده بود که اگر خدای ناکرده کبر بخواهد کسی را فرابگیرد و متکبّر شود و احساس انانیّت کند، برای اینکه از این کبر و غرور دور شود، صلوات را جلیّ بر محمّد و آل محمّد بفرستد.
من این مطلب را که خواندم، گویی پتکی بر سر من زده باشند، یاد مطلبی افتادم و آن، اینکه مدّتی بود که من میگفتم: فلانی، خدا به تو لطف و محبّت کرده و برای خودت، کسی شدهای و ... .
لذا عزیزان، همزات شیاطین گاهی به نام لطف و محبت میآید. همزه، جنگ نرم است. مثلاً در ذهن انسان میاندازد که خدا به تو لطف کرده، خدا تو را انتخاب کرده، از یک روستا در یک شهرستان به اینجا رسیدی. آن هم در زمانی که خیلی ها حتّی سواد خواندن و نوشتن را هم نداشتند. حالا تو از آن شهرهای مرزی به قم آمدی، لطف خدا شامل حالت شده، درس خارج هم میروی و ...، سر راهت هم عرفایی مانند آیتالله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی قرار داده شده است.
لذا ایشان میگوید: مدتی بود که این حال در من بود که فلانی، خدا به تو لطف کرده و کسی شده ای. احساس میکردم که بین آقایان علما یک سر و گردن بالاتر هستم و ... . امّا این پتک محکم را آیتالله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی بر سر من کوبید که تو هنوز هیچی نشدی.
گاهی اینطور می شود و انسان، سالها هم محضر بزرگی قرار میگیرد، امّا مع الأسف این نفس دون (اعدی عدو) احساس میکند کسی شده است. گاهی به مجالسی میرود که چون محضر بزرگی را درک کرده و مطالبی را یاد گرفته، دیگر احساس میکند این مطالب، ضعیف و پایین است، امّا من در جایی هستم که خیلی از مطالب را میدانم که دیگران نمیدانند و این، خودش عامل غرور، کبر و بیچارگی و بدبختی انسان میشود. امّا وقتی دائم حال مجالست داشته باشد، متوجّه میشود که اولیاء خدا، اعاظم، بزرگان و آنهایی که به معنی حقیقی عبدالله شدند، هیچ موقع خود را کسی ندیدند. چون خودشان را کسی ندیدند، رشد کردند و دیگران هم این رشد را متوجّه میشوند، امّا خودشان هیچ موقع احساس رشد نمیکنند و دائم خود را هیچ اندر هیچ میبینند. امّا آن کسی که گرفتار واژه ها و دو بحث اخلاق شد، دیگر احساس میکند کسی شده و بیچاره میشود.
آنچه سبب زیادی عقل میگردد
لذا این مجالست که فرمودند: «مُجَالَسَةُ الصَّالِحِینَ دَاعِیَةٌ إِلَى الصَّلَاحِ»، همین است که انسان را به صلاح و خیر میکشاند. «وَ أَدَبُ الْعُلَمَاءِ زِیَادَةٌ فِی الْعَقْل ، ادب العلماء، یعنی هم صحبت شدن، نگاه به آن حالاتی که دارند و همان را انجام دادن. اتّفاقاً بعضی از مواقع همین تقلیدهای به اصطلاح کورکورانه من و تو را بالا میبرد. این، یکی از فریبهای شیطان است که میگوید: نباید تقلید کورکورانه کرد، تو مگر عقل نداری و ... . البته بیان کردم که در ابتدا باید انسان معرفت به حضرات معصومین کسب کند، از آن به بعد دیگر هر چه بگویند، سمعاً و طاعتاً است. آنهایی که در محضر حضرات معصومین و حتّی بعضی از بزرگان و اعاظم بودند، این گونه بودند. چون مدّعی نبودند، سمعاً و طاعتاً بودند، به همین خاطر به جایی رسیدند.
در مثال مناقشه نیست، امّا در مسائل روزمان هم اینگونه است، بارها بیان شده که مطیع ترین و مؤدب ترین فرد نسبت به امام راحل عظیم الشّأنمان، حضرت امام المسلمین بودند. امّا یک موقع میبینی کسی ادّعای همنشینی با امام و ... را هم داشت، امّا خودش هم در نوشته هایش دارد که با امام، محاجّه میکردم و ... .
در این روایت میفرمایند: «وَ أَدَبُ الْعُلَمَاءِ زِیَادَةٌ فِی الْعَقْل» که این هم صحبتی با علماء و تقلید از آنان، عقل را زیاد میکند. اگر حال انسان اینطور شد که اوّل معرفت پیدا کند، بعد از مدّتی همنشینی و هم صحبتی و تقلید از آنان، عقلش زیاد میشود. لذا اگر انسان جدّی به آیت الله بهجت، آیت الله بهاءالدینی، آیت الله خوشوقت و ... معرفت پیدا کرد، دیگر به تعبیر عامیانه افسار خودش را دست این بزرگان میدهد و در این صورت است که به جایی میرسد. امّا اگر مدّعی شوند به هیچ جا نمیرسند و این «زیادة فی العقل» این است. البته اوّل به معرفت است. وقتی معرفت پیدا کرد، دیگر باید بسپرد.
امّا اگر معرفت پیدا نکند، همین خود سپردن به دیگران، جایگاه هلاکت است. باید خیلی مراقب باشیم، انسان نمیتواند به همین راحتی خودش را به کسی بسپارد، اصلاً صحیح نیست. آنهایی که میبینید خودشان را به ابی عبدالله و دیگر حضرات سپردند، یا مانند ابی بصیر وقتی میخواهند با امام صادق صحبت کنند، میگویند: «جعلت فداک»، برای این است که در ابتدا معرفت پیدا کردند و دیگر اختیار خودشان را به دست مولایشان سپردند.
چرا حضرت عبدالعظیم نسبت به امامزادگان همجوارش در اولویت قرار گرفته است؟
شما نگاه کنید چرا حضرت عبدالعظیم حسنی، آن مرد الهی، اینگونه شهره شدند؟! قبل از ایشان، حمزه بن موسی الکاظم، در آنجا دفن بود و اصلاً ایشان را به این خاطر که حضرت حمزه دفن بودند، بردند و آنجا دفن کردند، امّا الآن نگاه کنید، حضرت عبدالعظیم، رأس است و آن دو امامزاده واجب التکریم، حضرت حمزه و حضرت طاهر، تحت الشعاع قرار گرفتند. با اینکه از لحاظ نسلی، تا به امام حسن مجتبی برسد، خیلی طول میکشد، امّا آنها به معصوم نزدیکتر هستند. علّت اولویت قرار گرفتن ایشان چیست؟
برای اینکه ایشان همیشه اعمال خودش را به امامش عرضه میداشت. چند امام معصوم را درک کرد، با اینکه خود آن ائمّه فرمودند: «عبدالعظیم الحسنی هو الفقیه و العاقل البصیر». امّا ایشان هیچ موقع مدّعی نشدند و عمل خودش را هر سال به امام زمانش عرضه میدارد که ببیند درست است یا خیر. برای همین است که بیان میشود: ای کسی که زیارت تو، امید است که ثواب زیارت سیدالشهدا را داشته باشد. این مطلب نکته خیلی مهمی است، ولی ما بیش از حد غفلت میکنیم.
وقتی فردی با حال گریه به آیت الله بهجت عرضه داشته بود: آقا، خیلی دلم میخواهد به کربلا بروم، امّا چیزی ندارم. ایشان فرموده بودند: به زیارت حضرت عبدالعظیم برو. وقتی قدرتش را نداری، به زیارت ایشان برو. لذا ما که در تهران هستیم، خیلی در غفلتیم. البته معلوم شد که درجات ایمانمان هم متفاوت است و إلّا غفلت نمیکردیم.
علی ای حال حضرت عبدالعظیم همین حال را داشت که خودش را سپرد و به چنین مطالبی رسید. وقتی اینگونه شد، خدای متعال به ایشان عنایت کرد و ایشان را در آن مقام قرار داد. امّا از آن طرف نگاه کنید اگر انسان همنشین کس دیگری شود، ولو به اندازه یک لقمه خوردن، چه تأثیری میگذارد.
دوست فاسق، انسان را به لقمه نانی میفروشد!
حضرت سیّدالسّاجدین فرمودند: «إِیَّاکَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفَاسِقِ» برحذر باش از دوستی و همراهی فاسق، چرا؟ «فَإِنَّهُ بَائِعُکَ بِأُکْلَةٍ أَوْ أَقَلَّ مِنْ ذَلِک»، چون کسی که فاسق است، تو را به یک لقمه نانی یا کمتر از آن میفروشد. یعنی امروز با تو دوست است، امّا بعداً سر هر چیزی، دیگر چیزی به نام عهد و پیمان و دوستی و رفاقت ندارد. امّا بزرگان، اعاظم و اولیاء خدا، اگر با کسی دوست و رفیق شدند، دیگر تمام است. دوست شدند، او را نجات دادند. دوست شدند، دست او را گرفتند و ... .
خدا حاج شیخ رضا سراج را رحمت کند، فقط یک عمل فاسقی را به رویش نیاورد و بعد با او دوست داشت، یک جایی دو مرتبه آن فاسق را گرفتند و او ریش گرو گذاشت و آن فاسق را نجات داد و با او رفیق شد و او هم برگشت و توبه حقیقی کرد و از پامنبریهای آقا شد.
آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: من در راهی میآمدم، یک نفر از کسانی که لات بود و در محرم و صفر کارهایش را ترک میکرد، جلوی راهم را گرفت و گفت: من میخواهم پای منبر شما بنشینم، همین که دیگر پامنبری شد، با هم رفیق شدند. دست او را گرفت و یکی از آقایان کنار ایشان آمد و جز اوتاد شد. از آن حال فسق و فجور که بیرون آمد، هیچ، بلکه جز اوتاد شد. لذا اولیاء خدا اینگونه دوست میشوند و محبت میکنند و دست انسان را میگیرند. امّا فاسق برعکس است و در بزنگاه ها تو را به یک لقمه نان و کمتر از آن میفروشد.
اگر انسان با خوبان عالم بنشیند، عقلش زیاد میشود، امّا اگر با انسانهای بد بنشیند، گرفتار میشود و انسان باید به این مطلب دقبت کند.
لذا همه این حالاتی که در انسان قرار دارد، به یک مطلب است و آن، اینکه مدّعی نشود. یکی از خصوصیّات با اعاظم بودن همین است که مدّعی نمیشود. انسان دائم به خودش بگوید: تو هیچ هستی، این مطلب به انسان رشد میدهد، فکر نکنید که او را ضعیف و ذلیل میکند. چون انسان این مطلب را به خودش و خدای خودش میگوید. و إلّا میدانید که اقرار به گناه، عندالناس خوش گناه است، پیامبر فرمودند: «اقرار الذنب ذنب»، امّا این مطلب بین خودش و خدای خودش است.
البته دقّت کنید که این مطلب، منافاتی با عزّت ندارد. عزّت نفس این است که انسان دستش را جلوی دیگران دراز نکند، لذا از باب مادّی است، نه از باب معنوی. این عزّت نفس است. گاهی وقتی انسان اعلان نیاز کند، دیگر گرفتار میشود و تمام میشود. امّا اگر انسان در مقابل خوبیها احساس نیاز کند، هیچ اشکالی ندارد و منافاتی با عزّت نفس ندارد. انسان نباید در مقابل مادیّات به دیگران ابراز نیاز کند.
خصایصی که سبب میشود انسان همیشه در عافیت و خیر باشد
«ابْنَ آدَمَ إِنَّکَ لَا تَزَالُ بِخَیْرٍ مَا کَانَ لَکَ وَاعِظٌ مِنْ نَفْسِکَ وَ مَا کَانَتِ الْمُحَاسَبَةُ مِنْ هَمِّکَ وَ مَا کَانَ الْخَوْفُ لَکَ شِعَاراً» ای فرزند آدم، همیشه در عافیت و خیرخواهی هستی، مادامی که این خصوصیّت را داشته باشی و آن، این است که در درونت واعظی مدام به تو نصیحت کند و بگوید: مراقب باش، مواظب باش، فریب نخور، فریب این قدرت و قوّت و ثروت و مقام و جوانی خود را نخور.
لقمان حکیم به فرزندش بیان میکند: فرزندم، هر موقع به کسی نگاه کردی که مسن و پیرمرد است، بدان که او هم یک روز جوان بوده، پس اگر خدا به تو عمر بدهد، تازه به اینجا میرسی و این جوانی، قدرت، قوّت و ... دیگر تمام میشود. این جمال به ظاهر زیبا هم تمام میشود. البته فقط یک جمال است که حسب روایات شریفه روز به روز بر جمالشان افزوده میشود که ما هم در بزرگان عالم دیدیم و آن اتقیاء عالم هستند. کسانی که از تقوا به اتقی رسیدند. چنین کسانی هر چه به سن مبارکشان افزوده شود، جمال و کمالشان زیباتر، بیشتر و تو دل برو تر میشوند که همه از باب تقواست. تقوا، حال انسان را عوض میکند و گیرایی عجیبی دارند.
امّا اگر تقوا نداشته باشیم، پیر میشویم و این جوانی که الان به آن غرّه میرویم که خوشگلم و خوش تیپم و ...، همه گرفته میشود. تمام موهای چنین و چنان، روزی گرفته میشود. بشر باید مراقب و مواظب باشد.
محاسبه نفس اکمل
لذا باید واعظی در درون انسان باشد و مدام بیان کند. «وَ مَا کَانَتِ الْمُحَاسَبَةُ مِنْ هَمِّکَ » یک طوری که دائم به تو بیان کند. این محاسبه نفس از کارهای مهم تو باشد. نه اینکه بگویی: حالا یک مقدار هم محاسبه میکنم. اصلاً یکی از خصوصیّت اولیاء خدا همین است.
اینکه من بیان میکنم که هر شب با آقا جان، امام زمان صحبت کنیم و عرض حال بداریم که آقا جان، دستم را بگیر، دنیا و جلواتش من را فریب ندهد و ... ؛ خودش یک محاسبه نفس محسوب میشود. منتها این محاسبه نفس اکمل است؛ چون داری به خود آقا جانت عرضه میداری که عنایت کن، دستم را بگیر و ... . لذا این محاسبه ی نفس باید دائمی باشد تا انسان رشد کند. تازه میگوید: باید از مهمترین مطالب تو همین محاسبه نفس باشد.
مرحوم چلویی به بازاریها گفته بودند: آیا همانطور که موقع غروب، دخلتان را حساب میکنید(به خصوص وقتی که شریکی دارید و میدانید کسی از شما میخواهد محاسبه بکشد)، اعمال خودتان را هم حساب و کتاب میکنید یا خیر؟
این محاسبه دائمی با چه به وجود میآید؟ «وَ مَا کَانَ الْخَوْفُ لَکَ شِعَاراً» ترس از عاقبت امور. همیشه شعار و سرلوحه کارت این باشد که معلوم نیست عاقبتم چه میشود. همیشه برای خودت یک شعار داشته باشد و از این خوف داشته باش که نمیدانم آخرم چه میشود. نگوییم: ما که تمام شد و ما که پای درس اخلاق هستیم و ما که خودمان بلدیم و ... .
بعد فرمودند: «و لا یزال هذا المطالب» این مطلب از بین نمیرود، مگر انسان یک خصلت داشته باشد، «اتصال العالم الربانی» متّصل به یک عالم ربّانی باشد.
ذیل این مطلب، مرحوم ملّاصدرا در شرح اصول کافی خود توضیحاتی میدهند که یک جملهاش این است، میفرمایند: این اشتیاق به خوبیها، «من اشتاق الی الصلاح لا یحصل الا بعالم الربانی» حاصل نمیشود الا به وجود یک عالم ربّانی. اینکه انسان دستش را در دست یک عالم ربّانی بسپارد.
انسان باید مراقبت و مواظبت کند که این قوا کجا خرج میشود و دائم هم از خودش محاسبه بکشد. دائم واعظی در درونش بگوید: حواست هست؟ داری چه میکنی؟ فکر کردی خوبی؟ فکر کردی تمام شد؟ مدام در خوف و رجا باشد. البته این مطلب بدین معنا نیست که خوفی وجود انسان را فرابگیرد که باعث یأس است؛ چون در گناهان کبیره، بالاترین گناه، یأس است. منظور از این خوف، این است که انسان بترسد از اینکه ادّعا کند عمل من، کارهای هست.
لذت دنیوی و اخروی با کباب مرحوم چلویی!
عزیزدلم، عمل من و تو کارهای نیست و آنچه که هست، لطف خودش و عنایت حضرات است. منتها بیان کردند که در دو مورد هم حواستان را جمع کنید و آن دو، یکی شکم است که باید لقمهها را مراقبت کنیم.
در تحف العقول آمده که حضرت سیّد السّاجدین فرمودند: «وَ أَمَّا حَقُ بَطْنِکَ فَأَنْ لَا تَجْعَلَهُ وِعَاءً لِقَلِیلٍ مِنَ الْحَرَامِ وَ لَا لِکَثِیر»، حقّی که شکم تو بر تو دارد، این است که آن را ظرف مطالب حرام، چه کم باشد و چه زیاد، قرار ندهی و مواظبت کنی.
اگر شکم، ظرف لقمه حرام و شبههناک شد، دیگر گوش نمیشنود، چشم نمیبیند، لب به ذکر باز نمیشود و ... . البته اولیاء خدا بیان کردند: اگر انسانی واقعاً پاک است، نماز شب میخواند و حال شبخیزی دارد، لقمه او را بخورید که آن هم اثرگذار است. خدا آن مرد الهی و عظیمالشّأن، مرحوم چلویی را رحمت کند (امثال این بزرگواران شناخته نشدهاند و ما سرگذشتشان را مانند داستان میدانیم. البته حقّ هم داریم؛ چون نرسیدیم، نمیفهمیم). یکی از اولیاء خدا میفرمودند: با اینکه آیتالله العظمی ادیب، اصلاً غذای بیرون نمیخورند و گوشت هم بسیار کم میخوردند، ولی وقتی مرحوم چلویی برای آقا کباب میآورد، میخوردند. ایشان هم میدانست که آقا که پیرمردی صد و بیست ساله بودند، گوشت نمیخورند، مخصوصاً ماهی یکبار برای ایشان میآورد که بنیه آقا ضعیف نشود.
آن ولیّ خدا بیان فرمودند: وقتی لقمه ایشان را میخوردیم، هم لذّت دنیوی میبردیم و هم لذّت اخروی. چون وقتی لقمه ایشان را میخوردیم، شب خودمان حس میکردیم که نماز شبمان، حال دیگری دارد.
لقمه حلال حال معنوی را هم عوض میکند، امّا لقمه حرام، انسان را بیچاره میکند، ولو مقداری کم باشد، «وَ أَمَّا حَقُ بَطْنِکَ فَأَنْ لَا تَجْعَلَهُ وِعَاءً لِقَلِیلٍ مِنَ الْحَرَامِ وَ لَا لِکَثِیر». تازه در ادامه هم میفرمایند: در موراد حلال هم میانهروی کن، ٍ وَ أَنْ تَقْتَصِدَ لَهُ فِی الْحَلَالِ . اقتصاد به معنای میانهروی کردن است. لذا حضرت میفرمایند: در موارد حلال هم زیادهروی نکن، چون تو را گرفتار میکند و وابسته میشوی. اگر وابسته شدی، بیشتر میشود.
مثلاً خانهات، یک خانه میانه باشد، حتّی اگر خیلی پولدار هستی. نگو: دارندگی و برازندگی، این مطلب تو را گرفتار میکند. اگر نیاز به دو اتاق بیشتر نداشتی، اما خانهات سه خوابه شد، یا مکانش در جای اعیاننشین بود، بیچاره میشوی. حد میانه را رعایت کن. اگر نیاز تو به عنوان چهار نفر، صد متر است، اما به خانه پانصد متری رفتی، بیچارهات میکند. گاهی میبینی بعضی افراد به ظاهر مؤمن هستند، امّا در خانه آنچنانی سکونت میکنند که همین مطلب، جلوی رشد آنان را میگیرد.
لذا قلیل از حرام که انسان را بدبخت میکند، امّا در حلالش هم باید میانهرو و مقتصد باشیم که گرفتار نشویم.
خطبه حضرت امام سجّاد(ع) در شام و به زانو درآمدن یزید ملعون
میدانید یکی از جاهایی که این کاروان را وارد کردند، مجلس یزید بود. یزید با یک تکبّر و غرور خاصّی نشست و تمام مردم و رجال حکومت را جمع کردند. ملعون به یکی از خطیبان درگاهش دستور داد به مذمّت مولیالموالی و اولادش و توجیه و تمجید فجایع عاشورا بپردازد. خطیب به منبر رفت و بعد از حمد و ثنای خدا، فوقالعاده نسبت به مولی الموالی و ابی عبدالله بدگویی کرد و معاویه و یزید را بزرگ داشت. حضرت سجّاد بلند شد و به او خطاب کرد: وای بر تو، غضب خدا را خریدی، به رضایت مخلوق؟! تو در آتش جهنّمی. بعد به یزید رو کرد و فرمود: یزید، اگر راست میگویی، به من اجازه سخن گفتن بده. یزید ترسید، یکی از نزدیکان یزید، به او گفت: چیزی ندارد که، بگذارید صحبت کند. گفت: نه، علم در وجود اینها نهفته شده است. بعد از اصرار سایرین، یزید مجبور شد که بپذیرد.
خطبه حضرت خیلی مفصّل هست، در ابتدا که حضرت میخواست بر روی منبر برود، فرمود: من بر بالای این چوبها میروم، نفرمود: منبر! بعد خطبه خواندند و بعد از حمد و ثنای الهی، فرمودند: خدا به ما شش خصلت عطا فرمود و به ما هفت ویژگی عنایت فرمود: خدا به ما علم، حلم، سخاوت، فصاحت بیان، شجاعت و قرارگیری محبّتمان در قلوب مؤمنین را مرحمت کرد و به ما فضیلتهایی داد و آن اینکه محمّد مصطفی از ماست، صدّیق (وجود مقدّس مولیالموالی) از ماست، جعفر طیّار از ماست، اسد الله و اسد هذه الامة؛ یعنی حضرت حمزه از ماست، دو نوه پیامبر از ما هستند، هر کس مرا میشناسد، پس به تحقیق میشناسد، امّا اگر کسی هم من را نمیشناسد، من خودم را معرّفی میکنم که کیستم ... .
حضرت بلند میگویند و از همان حمد و ثنای خدا، اشکها جاری شد، میفرمایند: انا ابن مکة و منا، من پسر مکّه و منا هستم، انا ابن زمزم و صفا، ... . تا به اینجا رسیدند که فرمودند: انا ابن من صلی بملائکة السماء، انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی مرتضی ... .
در ادامه نیز فرمودند: من پسر کسی هستم که بینی گردنکشان را به خاک مالید تا اینکه اقرار کردند. من پسر کسی هستم که با دو شمشیر و دو نیزه، همیشه در کنار رسول خدا میجنگید ... . لذا حضرت همینطور توصیفاتی از امیرالمؤمنین بیان کردند که بر یزید، خیلی سخت گذشت. اثر عجیبی در جمعیّت گذاشت و گریه میکردند.
تا به اینجا رسید که حضرت فرمودند: انا ابن فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین، تا این جمله را گفت، دیگر یزید تحمّل نکرد و دستور داد به مؤذّن که اذان بگوید. تا مؤذّن گفت: الله اکبر، حضرت سجّاد بلند شد و فرمود: چیزی از خدا بزرگتر نیست. بعد از اینکه مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله، حضرت فرمود: موی من، پوست من، گوشت من، همه به یگانگی حضرت حقّ شهادت میدهد. تا صدا زد: اشهد ان محمدا رسول الله، حضرت عمّامه را از سر برداشت و صدایش را بلند کرد و فرمود: مؤذّن تو را به حقّ همان کسی که اسمش را بردی، دقایقی سکوت کن، بعد به یزید خطاب کرد: ای یزید، این پیغمبر، جدّ من است، یا تو؟ اگر بگویی: جدّ من است که همه میدانند دروغ میگویی، اگر هم جدّ من است، پس چرا پدر من را از روی ستم کشتی، مال او را تاراج کردی، اهل بیتش را به اسارت گرفتی و ... .
حضرت این مطالب را با ناله بیان میکرد و دست به گریبان برد و گریبان چاک کرد. حضرت فرمود: ای یزید، این جنایت را مرتکب شدی، باز میگویی: محمّد، رسول خداست؟! باز رو به قبله میایستی نماز میخوانی؟! وای بر تو، جدّ و پدر من در روز قیامت، دشمن تو هستند، چه جوابی داری که بدهی؟!
یزید فریاد زد که مؤذّن اقامه بگو، در این حالات که شروع به اقامه گفتن کرد که نماز بگذارند، باز حضرت ادامه داد و فرمود: ای یزید، تو میخواهی چه چیزی را ثابت کنی؟! یکی از دانشمندان یهود در مجلس حضور داشت، از یزید پرسید: این جوان کیست؟ گفت: علی بن الحسین است. گفت: حسین کیست؟ گفت: پسر علی بن ابی طالب است. گفت: مادر حسین کیست؟ گفت: فاطمه دختر رسول الله است. گفت: سبحان الله، این حسین، پسر دختر پیامبر شماست که او را با این سرعت کشتید و بعد با ذریّه پیامبر اینگونه بد رفتار میکنی؟! به خدا قسم اگر موسی یک نوه داشت و برای ما یادگار میماند، ما او را پرستش میکردیم. ولی شما دیروز پیغمبر خود را از دست دادید و امروز پسرش را به شهادت میرسانید، اف بر شما!
یزید عصبانی شد و فرمان داد او را بزنند. یهودی برخاست و گفت: اگر میخواهید من را بکشید، بکشید، اگر میخواهید رها کنید، رها کنید، در هر صورت من در تورات مینگرم که میگوید: هر کسی ذریّه پیامبر را بکشد، تا زنده باشد، همیشه ملعون است و هنگامی که بمیرد، دچار آتش جهنّم خواهد شد.
مجلس به هم خورد، یزید بیرون رفت. یزید مانده بود چه کند، دستور داد که اجازه بدهند که اینها سه روز در شام عزاداری کنند، روز اوّل وقتی حضرت شروع به عزاداری کرد، اوّلین روضهای که خواند، روضه خواهرش در شام بود.
السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله(ع)