به گزارش حلقه وصل، کتاب «در رقه بودم» خاطرات «محمد الفاهم» (ابوزکریا) عضو جدا شده داعش و عنصر تکفیری که داعش را کندرو میدانست خاطرهنگار هادی یحمد کار ترجمه آن برعهده وحید خضاب بوده است بزودی توسط انتشارات نارگل منتشر خواهد شد.پیش از این از ماجراهای امنیتی که توسط نشر نار گل منتشر شده است می توان به کتاب روزی روزگاری القاعده اشاره کرد که خاطرات ایموند داید عضو جداشده دستگاه اطلاعاتی انگلستان بوده است که با استقبال خوبی روبرو شده است.
قسمتی از متن کتاب «در رقه بودم» :
در آن سوی خاکریز شروع به جلو رفتن کردم. شروع کردم به شلیک به سمت پنجرهها و دربهای ساختمانی که روبرویم قرار داشت. تقریبا میدویم و بدون وقفه تیر میانداختم. در همان لحظات مدام مشغول گفتن ذکر خدا بودم. بالاخره رسیدم به ساختمان.
صدای گلولهها را میشنیدم و خط سیر گلوله هم نشان میداد محل شلیکشان کجاست. صدای الله اکبر و انفجار و صدا کردنها همه جا را پر کرده بود.
جلوی درب ساختمان ایستادم. حس کردم شبح یک نفر را داخل ساختمان میبینم. صدای تند راه رفتنم باعث شد شک کند. با لهجهی سوری پرسید: «تو کی هستی؟» من هم با همان لهجه پرسیدم: «تو کی هستی؟» با لحنی عصبانی گفت: «مادر به خطا! میگویم کی هستی؟» سریع جواب دادم: «مادر به خطا خودتی حرومزاده!»
شروع کرد بیهدف شلیک کردن به سمتم. از روی خط سیر گلوله و نوری که از لولهی تفنگش در لحظهی شلیک ایجاد میشد محلش را فهمیدم. جایی که فکر میکردم آنجاست را به رگبار بستم. غیب شد. خشاب من هم تمام شد. خواستم خشابم را عوض کنم اما قسمت عقبی خشاب در تفنگ گیر کرد، در حالی که اول باید قسمت جلویش در تفنگ جا میافتاد! حادثهی غافلگیرکنندهی خشاب، رعب شدیدی در دلم انداخته بود، ترس و احساسات متناقضی داشت. من که الان نمیتوانم خشاب تفنگم را جا بزنم، اگر بفهمند کجا هستم چه بلایی سرم میآید؟!
بالاخره توانستم بعد از کلی دردسر و استرس شدید، خشاب را درست جا بزنم. تفنگ را پر کردم و برگشتم عقب. آنجا که رسیدم متوجه شدم فقط من بودم که تا آنجا جلو رفته بودم و هیچ کدام از دوستانم همراهم نبودهاند.
موقع برگشتن به عقب، داخل کانالی که آنجا حفر کرده بودند سقوط کردم، در همان حال به صورت ناخودآگاه دستم روی ماشه بود و همینطور تیراندازی میکردم. بدون اینکه بدانم کجا را میزنم همینطور به اطرافم شلیک میکردم. خدا رحم کرد زخمی نشدم.
به خودم مسلط شدم. برگشتم عقب. حس میکردم پایم خیلی درد میکند، ولی نمیدانستم چرا. کنار یکی از رفقای رزمندهام نشستم و پایم را دراز کردم. گفتم فکر میکنم زخمی شده باشم. پاهایم را که خوب وارسی کرد گفت گلوله نخوردهام و درد ظاهرا به خاطر همان سقوط است.
بعد از مطمئن شدن از اینکه زخمام خطرناک نیست دوباره به سمت خاکریز برگشتم. این بار دوستانم جلوتر رفته بودند. توانستیم همهی سربازان دشمن در خط اول را بکشیم. جنازههایشان در ورودی انبارها افتاده بود. از کنار سربازی رد شدم که گلوله، همهی پایینتنهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. سوراخی که همینطور خون از آن بیرون میآمد را میدیدم و صدای گرفتهی نفسهایی که از گلویش بیرون میآمد را میشنیدم. انگار میخواست جانش را که در حال فرار از بدنش بود، به تنش برگرداند. برایم اهمیتی نداشت. خشابهای کلاشینکفی که همراهش بود را برداشتم و راهم را ادامه دادم.
آن شب، صحنهی رعبانگیز خونهای تیره را دیدی، بوی باروت خفهات کرد، روی تکهپارههای بدن آدمها راه رفتی و از صدای انفجارها کر شدی. این قانون غزوهای بودکه برای مشارکت در آن به اینجا آمده بودی. اگر نکشی کشته میشوی. الان بهتر است به چیزهایی فکر کنی که جلوتر از جسد سرباز گمنامی قرار دارد که پشت سر خود رهایش کردی. فکر میکنی او هم مثل تو عاشق مادرش بوده؟ قطعا مادر او هم با سوز و گداز برایش گریه خواهد کرد. همانطور که مادر تو یک بار برایت گریه کرد، در آن تابستان، آن روز که در اتاق ملاقات در زندان المرناقیة نشسته بودی و مادرت تو را از پشت شیشه دید. شاید کل داستان، داستان گریه ورنج مادرهایی باشد که دارند برای بچههایشان، چه فرشته باشند و چه موجودات وحشی، گریه میکنند!