به گزارش حلقه وصل، کتاب «شاید پیش از اذان صبح» که پیش از این با استقبال مخاطبان در مدت کمی به چاپ چهارم رسید، در نمایشگاه مجازی کتاب تهران هم مورد اقبال قرار گرفته و به زودی چاپ دهم این اثر، به دست مخاطبان میرسد. این کتاب اثری در وصف سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی به قلم شیوا و توانای نویسنده «آن بیست و سه نفر» و «اردوگاه اطفال» و شامل خاطرات و دلنوشتههایی برای آن شهید عزیز است.
یوسف زاده در ابتدای کتاب با عرض ارادت به فرماندهاش در زمان دفاع مقدس اینگونه نوشتهاست: «سالهایی که میجنگید، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود که جانش از بلا دور باشد. خودش اما، نگاهش جایی دیگر بود و سرانجام خداوند او را که میجنگید، بر ما که نشسته بودیم با پاداش شهادت برتری داد. در دلنوشتههایم برای حاج قاسم، ترجیح دادم مستقیم با خودش حرف بزنم چون گمان نمیکنم مُرده باشد.
این کتاب را به دو مرد تقدیم میکنم: به شهید حسین پورجعفری که شانهبهشانه قاسم تا نفس آخر رفت، و به یار سفرکردهام زندهیاد محمد صالحی یکی از آن بیستوسه نفر که وقتی خبر انفجار در فرودگاه بغداد را شنید بیمار بود و بهسختی میتوانست حرف بزند، اما همه سعی خودش را کرد که به من بگوید: «احمد... برای... حاج قاسم... بنویس!»
در بخشی از کتاب میخوانیم: فرهادی گفت: «چند هفته قبل، حاجقاسم را همینجا توی همین مسجد دیدم. به گمانم از سر مزار دوستان شهیدش میآمد؛ بی تشریفات و بی محافظ، تک و تنها. یکی از دوستانم او را نشان داد و گفت این آقا رو میشناسی؟ از دور نگاهش کردم، گفتم چقد شبیه حاجقاسمه. گفت فکر کنم خودشه. گفتم نه بابا حاجقاسم الان یا عراقه یا سوریه یا لبنان، اینجا توی مسجد محل ما چهکار میکنه؟ رفتم کنار دستش نشستم و آهسته گفتم ببخشید شما خیلی شبیه حاجقاسم هستید. دستم را فشار داد، نشاندم کنار خودش و گفت بله خیلی شبیه حاجقاسمم، ولی بین خودمون باشه.
آهسته گفتم چشم حاجی، فقط یه شرط داره. گفت چه شرطی؟ گفتم اینکه یه سلفی باهاتون بگیرم. خندید. سلفی اول را گرفتم، چشمانم بسته بود. گفتم حاجی یکی دیگه، این خراب شد. دوباره خندید. دوباره گرفتم. نمازش را خواند. نماز نافله را که شروع کرد به چند نفر از دوستانم خبر دادم. حاجی برای رفتن عجله داشت، ولی وقتی بچهها دورهاش کردند با حوصله ایستاد و با جوانهای مشتاق دفاع از حرم، نیم ساعت صحبت کرد و با آنها عکس یادگاری گرفت. بیرون از مسجد یک سمند نقرهای پارک بود که جوانی کوتاهقد پشت فرمانش منتظر حاجی بود. رفت سوار شد. راننده میخواست راه بیفتد که یکی از بچهها از راه رسید و گفت حاجی با من عکس نگرفتی! خندید. پیاده شد با او هم عکس گرفت و رفت. جوان این خاطره را که تعریف کرد انگار فهمیده باشد که من قصهاش را باور نکردهام، موبایلش را روشن کرد، توی گالری، سلفیهایش با حاجقاسم را نشان داد. او راست میگفت. خود عزیزت بودی!