به گزارش حلقه وصل، مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود:گاهی به میهمانی میرویم و بر میگردیم. بلکه تا نزدیک میهمانی میرویم و بر میگردیم. کسی که به میهمانی برود، دیگر بر نمیگردد. میهمان، سه روز که بماند، دیگر میفهمند او چه قصدی دارد. او تا سه روز میهمان است. نفرمودهاند که بعد از سه روز می رود. فقط گفتهاند که او سه روز میهمان است. یعنی بعد از سه روز چه میشود؟ به نظرم میرسد پله بدهد و بماند؛ چون جا و یخچال و سفره، همه را یاد گرفته است. فرموده است که او تا سه روز بیشتر میهمان نیست. هرچه صاحبخانه به او گفت باید انجام بدهد؛ اینجا بنشین، این را بخور، نفرموده است که بعد از سه روز میرود یا باید برود.
حاج ملا آقاجان یک شب همین مطلب را بیان کرد، که وقتی میهمان وارد خانه میشود، صاحبخانه آن قدر میهمان را عزیز میشمارد که جای خود را به او میدهد؛ میهمان، صاحبخانه میشود و صاحبخانه، میهمان. تا در اطاقم نشست این را به من گفت. دفعه اول این را نگفت. بارها به اطاقم آمده بود. یک شب که تنها بودیم، این را گفت. بعد کمی که نشستیم، به من گفت یک لیوان آب برایم بیاور! گفتم پس بیزحمت خودت برو آب بیاورد. کمی تُرکی با خودش حرف زد و گفت بالام جان اینقدر چوب نزن، آب بیاور بخورم!
اینها جای صاحبخانه مینشینند. همان دفعه اول که مینشینند، جای صاحبخانه مینشینند – همان جای خودشان که نشستهاند جای صاحبخانه است. کلام اهل دل این جور است. راست میگویند.
خدا میهمان را خیلی دوست دارد. آنجا با این شهر خلق و طبیعت فرق دارد. حساب قلبت است. خودت هم میدانی که راست است. خودت هم میهمان را دوست داری؛ میهمان را به اطاق خلوت خودت و سرجای خودت، سر محل عبادت خودت و زیباترین جایی که داری میبری و آنجا مینشانی. اخلاق خوبان این جور است. اثرش به شما هم نصیب شده است و دارید و به آن عمل میکنید. آن را بیاورید و درک کنید که چیست.
چه کسی اینها را به ما آموخته است؟ آن نور ولایت است که به شما یاد داده است و این جور عمل میکنید. به شما درس داده است. شب بود، ما متوجه نبودیم که او این درسها را به ما داده است. حالا متوجه میشوی که در مکتب، پهلوی او هستی، داری درس میخوانی و او تو را تربیت میکند.
آن وقت آیا سزاست که به چنین جایی دیر برای میهمانی بروم؟ سرم را شانه نکرده ام و قبایم شسته نیست؟ خدا رحمت کند، یکی از سادات بود که منبری بود. به من گفت التماس دعا دارم. مریض بود و نزدیک فوتش بود. به من فرمود من یک کتابی دارم نیمه کاره است؛ خدا توفیق بدهد یک جلدش را تمام کنم. آهسته به او گفتم رفیق! مبادا این را به کسی بگویی! سیّد و ساده بود و منبری قشنگ نورانی بود. بسیار هم خوش قواره بود. تا جایی که تماشای او برایم از میان اهل علم و مردم، کافی بود و او در پله اول و دوم نبود.
کتاب طوبی محبت؛ جلد چهارم - ص 43