هیچ انسانی در هیچ کاری سیر نشده است. هلوع است. آیا هلوع را میشناسید؟ هلوع، ماهی بود در دریا. حضرت سلیمان(ع) یک روز به ذهنش آمد حالا که ما این قدر وضعمان خوب شده است، خوب است ولیمهای بدهیم. به خدا عرض کرد آیا اجازه میدهی یک روز ولیمه بدهم و همه مخلوقات که آنها را به فرمان من قراردادی، سر سفرهام غذا بخورند و من تماشا کنم؟ یعنی رزاقیّت را به حضرت سلیمان(ع) داد. حضرت سلیمان در بیابانی تخت زد و جنّ و انس، همه را خبر کرد جای من و شما خالی بود. البته نایب ما بود: هلوع. هلوع در دریا بود. او نوعی ماهی بود که هر روز، خدا غذایش را میداد. لب دریا آمد و سلام کرد. گفت یا نبیالله گویا امروز میهمان شما هستیم. حضرت فرمود: خدا چنین اذن داده است. گفت ممکن است غذای مرا بدهی که وقت آن رسیده است. فرمودند نه، صبر کن میهمانان دیگر هم بیایند. تخت را آنجا زده بود تا وقتی همه آمدند، یک باره اذن به خوردن بدهد. هلوع کمی صبر کرد، بعد دوباره گفت که ای حضرت سلیمان طاقت من کم است و وقت غذای من گذشته است. غذای مرا بده تا بخورم. به ذهن حضرت سلیمان(ع) آمد که او هر قدر هم که بخواهد بخورد، اینجا باز غذا هست. گفت بگذارید این بخورد. یک قورت که زد هرچه غذا حضرت سلیمان تهیه کرده بود، بالا کشید. یک نیم قورت هم زد و دیگ و دیگبر و اثاث و فرش و... را خورد. حضرت سلیمان زرنگی کرد و خود را به سجده انداخت. خداوند هم، رزق هرکس را به او داد و سر و صدا خوابید و آبروی حضرت سلیمان محفوظ ماند. ولی مگر هلوع او را رها کرد؟ گفت شما که چیزی نداشتی چرا میهمان دعوت کردی؟!
این هلوع است. هلوع خیلی معرکه است. تمام ریزه کاریهای خلقت در دست هلوع هست و او با همه آنها هم غذاست، کما اینکه غذای همه را خورد. غذای ماهی دریا و دیگری و دیگری. انسان همه جا دست دارد.
دو نفر در صحرا میرفتند یکی از آنها گفت امسال گندمها چقدر لاغر است. گفت برعکس آیا چشم من با تو فرق دارد یا تو با من؟ در عمرم هیچ سالی چون امسال ندیدم که گندم به این درشتی و زیبایی باشد. آن گفت و این گفت تا بالاخره آن که گندمها را خوب میدید گفت چشم خودت را رها کن، بیا و از چشم من نگاه کن تا ببینی که این گندم چیست و چقدر تمیز و زیباست و هر دانهاش ده گندم است. آیا تو میگویی لاغر است؟
شما به یک شخصی در ذات خودتان قائلید و میدانید که هست. والا بیهوده نیست که این طرف و آن طرف میکنی، چشمت را روی هر چیز میاندازی و میگویی این نه و آن آری، این آری را بگیر، مال خدا را بگیر. یعنی خالقت را آن کسی که تو را ساخته است – اصلا خدا را هم نمیشناسیم – آن کسی که این را ساخته است. شما وقتی فرض را نگاه میکنید خود آن فرشباف را نمیبینی، اما او را از فرش میبینی. میگویی چه زیبا بافته است. میپرسی مال کجاست؟ میگویند مال کرمان است. به به به! بَه بَه را به که میگویی؟ به یک تکّه پنبه؟ یا به آن کسی میگویی که آن را بافته است. شما هم که این را میبینید تا بخواهید بَه بَه بگویید به او میگویید. اول او را میبینید و بَه بَه میگویید.
کتاب طوبی محبت؛ جلد3 – ص 203
مجلس حاج محمد اسماعیل دولابی