شیخ محمدتقی بهلول گنابادی (۱۲۷۹ - ۱۳۸۴) مشهور به شیخ بهلول یا علامه بهلول از عارفان و فقهای بهنام ایران بود که نامش با واقعهٔ مسجد گوهرشاد پیوند خورده است. این مطلب خلاصه ای از گفتوشنودی مفصل است که درسال 1380 با مجاهد و عارف روشن ضمیر، فقید سعید مرحوم علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی انجام گرفته است. آنچه آن سالک گرانمایه در این مجال بیان داشته روایتی دقیق و جامع الاطراف از دوران سرکوب روحانیت و مظاهر فرهنگ دینی توسط رضاخان است که بیان شیرین و در عین حال سلیس آن بزرگوار آن را خواندنیتر ساخته است.
***
از لامذهبترین مردم دوره پهلوی میشدم!
آقای بهلول! شما یکی از نوادر روزگار ما هستید و زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه شما گواهی بر این مدعاست. با اینکه قریب به 100 سال از عمر شما میگذرد، خانه و کاشانهای ندارید و این سؤال برای همه علاقهمندان به شما مطرح است که روزگار بر شما چگونه میگذرد؟
بنده الآن 92 سال عمر دارم. زندگی من غیر از چهار سالی که در ایران زندار بودم و یک سال هم در افغانستان، همیشه به تجرد گذشته است. از همسر ایرانی خود فرزندی نداشتم و بچه زن افغانی من هم مرده به دنیا آمد.
من حافظه خارقالعادهای داشتم و پدرم بر خلاف بقیه پدرها که برای بچههایشان اوسانه [قصه] میگویند، به جای آن برای من جغرافی میگفت و من در شش سالگی و در حالی که هنوز الفبا نخوانده بودم، جغرافیدان خوبی بودم و پایتخت هر کشوری را که از من میپرسیدند، بلد بودم. پدر من دادستان و در عین حال مدرس بزرگ حوزه سبزوار بود. ایشان در درس حکمت، شاگرد حاج ملاهادی حکیم مشهور سبزواری و در درس خارج فقه و اصول، شاگرد حاج میرزا ابراهیم سبزواری، از مراجع بزرگ بود.
دو معلم مدارس جدید شاگرد پدر من بودند. آنها چون حافظه مرا دیدند، از پدرم خواهش کردند که این بچه شش ساله را به ما بدهید تا به او درس بدهیم و در ظرف سه سال تصدیق کلاس ششم را بگیرد و چنین و چنان. پدرم میخواست این کار را بکند و چه خوب شد که نکرد که اگر میکرد، من به خاطر همان هوش و حافظهام از لامذهبترین مردم دوره پهلوی میشدم! در دوره پهلوی دو نفر از حیث لامذهبی لنگه نداشتند. یکی تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی بود که میگفت به 70 دلیل ثابت میکنم که خدا نیست و یکی هم دادگر رئیس مجلس شورای ملی بود که یک روز در بهارستان، پشت پنجره مجلس نشسته بود و تماشا میکرد و دید که یک سگ نر و یک سگ ماده در خیابان به هم چسبیدهاند. وکلا را صدا زد و گفت: «آرزو میکنم روزی ایران آن قدر پیشرفت کند که زن و مرد بتوانند این طور آزادانه در خیابانها با هم بگردند و کسی کاریشان نداشته باشد. » هر دوی آنها هم به دست پهلوی کشته شدند، ولی من اگر در دست پهلوی میافتادم، از حیث لامذهبی از هر دوی آنها جلو میزدم!
اما خدا نخواست. برایم روپوش مدرسه هم دوخته بودند و قرار بود به مدارس جدید بروم که فرمان عزل پدرم از تهران آمد. پدرم فرمان را پاره کرد و گفت: «چه بهتر! من از سبزوار بیزارم» و سبزوار را یله کرد و به وطن اصلی خودمان یعنی گناباد برگشتیم. در آن تاریخ در گناباد مدرسه جدید نبود، این بود که به جای آن، شاگرد خاله پدرم شدم که به بچهها قرآن درس میداد. ششسال و نیمه بودم که قرآن را نزد او شروع کردم و در هشت سالگی حافظ کل قرآن شدم که الآن هم هستم.
بعد از آن درس عربی را نزد پدرم شروع کردم و همزمان منبری مجالس زنانه هم شدم. در 14 سالگی که بالغ شدم، پدرم گفت که دیگر حرام است به مجالس زنانه بروی و روضه بخوانی. شش ماه تمام نه برای مردان و نه برای زنان روضه نخواندم. برای زنها ممنوع بودم که روضه بخوانم و برای مردها هم خجالت میکشیدم. یک شب در شب شهادت امام حسن(ع) در مجلسی که بانی آن پدرم بود، به خودم جرأت دادم و در مسجد بیلند روضه خوبی خواندم و از آن به بعد روضهخوان رسمی مجالس گناباد شدم.
مبارزه با سخنرانی
چگونه و به چه شکل با رضاشاه مبارزه میکردید؟
با تعریف کردن قصهها و لطیفههای معنادار بر منبر. این قصهها بهقدری روشن بودند که مردم عوام هم منظورم را میفهمیدند، چه رسد به خواص! یادم هست در همان سال، پهلوی اعلامیهای را نشر داد که منظورش این بود که در دوره سابق که آخوندها و علما به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم میشدند، به خاطر این بود که دولت ایران ضعیف بود و به این طور کارها نمیرسید؛ ولی امروز دولت قوی شده و به همه کارها میرسد. حرفهایی را که خوب باشند، خود دولت امر میکند و حرفهایی را که بد باشند، خود دولت منع میکند. کار خوب آن است که مجلس شورای ملی بگوید خوب است و کار بد آن است که از سوی مجلس منع شود. آخوندها و علما از این به بعد حق ندارند به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر شدند، تعقیب خواهند شد.
در آن روزها دو تن از علمای بزرگ ما فوت شده بودند. یکی حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی، شوهر خواهر شیخ عبدالکریم حائری مشهور بود که وقتی زن پهلوی بیحجاب به حرم حضرت معصومه(س) آمد، او را بیرون کرد و به همین خاطر شیخ را گرفتند و به تهران بردند و هشت سال تحت نظر بود و بالاخره در تهران مرد. دیگری حاج آقا نورالله اصفهانی، برادر آقا نجفی اصفهانی از مؤسسین مشروطیت بود. حاج آقا نورالله به قم آمد که مانع از کارهای پهلوی شود که مریض شد و پهلوی هم از موقعیت استفاده و کرد آنچه را که کرد.
این خبرها به سبزوار و به من میرسید و من مخالفتم را از همان موقع با پهلوی شروع کردم. روی منبر مثالی زدم و گفتم: «اگر یک بچه انگلیسی از پدرش بپرسد آلمانی بهتر است یا انگلیسی؟ جواب خواهد شنید انگلیسی» و همین طور یک یک کشورها را نام بردم تا رسیدم به ایران و گفتم: «اگر بپرسد ایرانی بهتر است یا انگلیسی؟ پدرش میگوید بچهام دهنم را بست. ایران با یک تمدن دو سه هزار ساله معلوم است که بهتر است، ولی این را میگویم که یک ایرانی دانشمند سیاستمدار ملتپرور رعیتنوازی که مثل اعلیحضرت رضاشاه پهلوی به همه صفات عالیه آراسته باشد، از انگلیسی هیچ کمتر نیست!» و به این ترتیب به اهل فن فهماندم که رضاشاه انگلیسی است! این اولین منبری بود که در سبزوار در مخالفت با رضاشاه حرف زدم و هشت سالی از این مخالفتها داشتیم تا به قضیه مسجد گوهرشاد منتهی شد.
غیر از نان خوردن چیزی ندارم
در زندگی چگونه گذران کردهاید؟
زندگی شخصی من از ابتدا همین طور بوده و غیر از نان خوردن چیزی ندارم. هیچ وقت چای نمیخورم. مقید به غذایی نیستم و هر جا باشد نانی میخورم و اگر باشد ماست. هر جا هم باشم میخوابم. همین طور که الآن میبینید زندگی میکنم، همه زندگی من به همین نحو بوده. بعد از مسجد گوهرشاد هم که 31 سال در افغانستان زندانی بودم.
ماجرای طیالارض و روی آب ایستادن
بعضیها میگویند شما طیالارض دارید. . .
طی الارض را به آن معنایی که مردم میگویند من بالکل منکر هستم، یعنی علاوه بر اینکه خودم ندارم، انکارش هم میکنم و میگویم قبول هم ندارم که یک دعایی بخوانم و فوت کنم و از اینجا گم شوم و یک جای دیگری پیدا شوم. طیالارض به این معنا اصلاً ندارم. من ندارم، هر کس دارد نوش جانش! من طیالارضی دارم غیر از این طیالارضی که گفتم. طیالارض به این معنا که راه دور را از اینجا گم و جای دیگر پیدا شوم، محال است، ولی طیالارض به این معنا دارم که وقتی اراده به انجام کاری بکنم، خدا به صورت خارقالعاده اسباب و وسیله انجام آن کار را برایم فراهم میکند. مثلاً اگر شما الآن بخواهید بروید و سر جاده بایستید که ماشینی شما را سوار کند و ببرد به مشهد، ممکن است هشت، نه ساعت بایستید و ماشینی نیاید، ولی اگر من بروم بایستم، همان موقع ماشین مناسبی میآید و مرا سوار میکند و میبرد.
پس طیالارض شما به این معناست...
بله، به این معنا هیچوقت بیوسیله نماندهام. به این معنا اگر دشمنی هم به من حمله کند، خدا مدافعی را میرساند، چنانکه چند مرتبه این طور شده است. یک بار در همین جاده سبزوار ایستاده بودم که بروم مشهد. ماشینی آمد و دست بالا کردم که نگه دارد و نگه نداشت و رد شد. دو ساعت بعد از آن ماشین دیگری آمد و نگه داشت و مرا سوار کرد. ماشینی که برایم نگه نداشته بود، در بین راه عیب کرده و دو سه ساعت معطل شده بود. ماشین بعدی که مرا سوار کرد، از او جلو افتاد. در تربتحیدریه، نزدیک شاتقی در قهوهخانهای بودم که آن ماشین آمد و رانندهاش حیرت کرد که چطور او که مرا سوار نکرده بود، زودتر از او رسیدم. متوجه نبود که ماشین بعدی، مرا سوار کرد و آورد، به همین خاطر مردم تصور میکنند طیالارض دارم، در حالی که التماسی با خداوند دارم که به هر چیزی که محتاج شوم، خداوند وسیلهاش را فراهم میکند.
آیا در این 92 سالی که عمر کردهاید و انشاءالله خداوند، شما را همچنان برای ما نگه دارد، هیچگاه سر و کارتان به دوا و دکتر افتاده است یا نه؟
نسبت به بقیه مردم خیلی کمتر، برای اینکه از هفت سالگی توبه کردم و هرگز چای نخوردم، به دود محتاج نیستم، خوراکم را از روی طبالرضا میخورم.
میگویند شما میتوانید ساعتها بی آنکه حرکتی بکنید روی آب بمانید و مهارت خاصی هم در شنا کردن دارید. در این مورد برایمان توضیح بدهید.
من در هر دریایی هر قدر هم سنگین و بزرگ باشد، شنا میکنم. میشود بدون اینکه دست کار کند، فقط با پازدن جلو بروید، ولی نمیشود نه دست کار کند نه پا. بر عکس هم میشود که دست کار کند و پا بیرون باشد. بی دست و پا زدن که نمیشود.
شما علاقه خیلی زیادی به بچههای کوچک دارید و بچه هر قدر هم که بیتابی کند، موقعی که شما او را در آغوش میگیرید، ساکت میشود. رمز این قضیه چیست؟
من در نگهداری بچههای کوچک متخصص هستم و در زندان افغانستان که بیکار بودم، 12 بچه بیمادر را از شیرخوارگی تا وقت از شیر گرفتن بزرگ کردهام.
ماجرای گوهرشاد و فرار از مشهد
از فاجعه کشتار مسجد گوهرشاد برایمان بگویید.
کشف حجاب توسط رضاخان در بسیاری از علما و متدینین انگیزه ایجاد کرد تا در برابر حکومت بایستند. در این میان حضرت آیتالله حاج آقا حسین قمی به تهران سفر کرد تا رضاخان را از کشف حجاب برحذر دارد. شاه نه تنها جلوی کشف حجاب را نگرفت، بلکه ایشان را در باغی بازداشت کرد. علاوه بر این به مأمورین مشهد دستور داد تا مقربین آیتالله قمی را هم بگیرند. آنها هم 15 نفر از علمای شاخص مشهد از جمله مرحوم حاج شیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیحالجنان) و حاج شیخ علی اکبر نهاوندی و حاج شیخ مهدی واعظ و حاج شیخ غلامرضا طبسی و امثال آنها را دستگیر کردند و میخواستند مرا هم بگیرند.
شما در این مقطع، یعنی فاجعه مسجد گوهرشاد چند سال داشتید؟
در آن وقت من یک جوان 27 ساله بودم و هیچ گونه تجربهای در اداره این گونه اجتماعات نداشتم. اصلاً تا آن موقع این همه جمعیتی را که انگیزه انقلابی داشتند، در یک جا مجتمع ندیده بودم. کار دشواری بود که البته با کمک خدا انجام شد.
زمانی که در قضیه مسجد گوهرشاد مرا گرفتند و در یک اتاق زندانی کردند و مردم ریختند و مرا از آنجا بیرون کشیدند و رئیس اطلاعات شهربانی را که آمد مقابله کند، زدند و کشتند، اگر آن کارها را نمیکردند، جنگ مشهد پیش نمیآمد. اگر مردم مشهد مثل مردم تهران میرفتند و تظاهرات میکردند، خود به خود یله میشدم، ولی نکردند. آنجا آنطور قسمتشان نبود.
بعد از واقعه مسجد گوهرشاد شما به چه طریق از معرکه گریختید؟
کسانی که دور من بودند و میجنگیدند، مرا از معرکه بیرون کشیدند و چهار نفر از باوفاترینآنها با من ماندند. داخل کوچهای شدیم و دیدیم در خانهای باز است و خانمی در برابر در ایستاده است. به ما گفت: «کجا میروید؟» یکی از ما گفت: «صدایت را بالا نبر. ما از کشتار مسجد گوهرشاد فرار کردهایم. » خانم سؤال کرد: «شیخ بهلول کجاست؟ آیا او سالم است؟» یکی از همراهان به من اشاره کرد و گفت: «این همان شیخ است. » خانم گفت: «بفرمایید داخل خانه.» بعداً فهمیدیم که این خانم از اهالی قوچان و مقیم مشهد است و از طریق اجاره دادن خانهاش به زائرین امام رضا(ع) امرار معاش میکند. تا اذان صبح در خانه آن زن ماندیم. هنگام اذان برای ما لباس پاکیزه آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. صبح وقتی که این خانم داشت از منزل بیرون میرفت به او گفتم اخبار شهر را جمعآوری کن و برای من بیاور.
حدود ساعت 10 صبح بود که او برگشت و گفت: «مأمورین خیلی سعی میکنند تا شهر را به حالت عادی برگردانند. خونهایی را که بر در و دیوار حرم بود، شسته و مغازهداران و کسبه را هم مجبور کردهاند تا مغازههای خود را باز کنند. در تمام شهر مأموران به دنبال شیخ بهلول میگردند و میخواهند خانهها را به نوبت بازرسی کنند. » من دیگر صلاح ندانستم در خانه آن زن بمانم و از همراهانم خواستم به شهر برگردند. خودم هم با آن زن ابتدا به روستای «سیس آباد» و پس از آن به طرف افغانستان حرکت کردم.
چرا بهلول
بعضی میگویند وقتی نام بهلول برده میشود، بهلول زمان امام جعفر صادق(ع) تداعی میشود. اسم واقعی شما چیست و چرا به شما بهلول میگویند؟
اسم من محمدتقی است. قدیمها نام فامیل وجود نداشت. از دوره پهلوی نام فامیل پیدا شد. قبل از آن فقط یک نام بود. یا حسن بود یا علی یا حسین. دیگر تفکری و تشکری و اعتمادی و اقتصادی و از این حرفها نبود! من پیش از این حرفها در دهان مردم به بهلول مشهور شده بودم، وقتی که پهلوی امر کرد که باید شناسنامه داشته باشیم و نام فامیلی لازم است، گفتم بهلول را نام فامیلم بنویسند.
من از سنین کودکی همراه با درس خواندن، منبر رفتن را شروع کردم. البته در کودکی تنها برای زنها منبر میرفتم. همیشه بعد از درس و منبر، در اوقات فراغت به بازیهای کودکانه و بیشتر به بازی با حیوانات میپرداختم. زنهای محل هم میگفتند نه به آن منبر و روضهات و نه به این بازیگوشیهایت! رفتارهای تو مثل رفتار بهلول زمان امام صادق(ع) است. تقریباً از همان زمان و به دلیل همان تشابه این اسم روی ما ماند.
مشکلات سفر به مصر
به چه کشورهایی سفر کردهاید؟
بسیاری کشورها را دیدهام: پاکستان، هندوستان، عراق، حجاز، سوریه، مصر. . .
در مصر مشغول چه کاری بودید؟
بعد از 31 سال که در زندان افغانستان بودم، حکومتها بدل شد و حکومت جدید افغانستان تصمیم گرفت که دیگر مرا از زندانش خلاص کند و از من پرسیدند کجا میروی؟ گفتم هر جا که مرا جا بدهند. دیدم اگر در افغانستان بمانم، باز ممکن است کارهایی بشود که کارم به زندان برسد، چون قضیه سنی و شیعه و این حرفها بود، برای همین تصمیم گرفتم از آنجا بروم. پرسیدند کجا میخواهی بروی؟ گفتم اگر به مصر بفرستید که دارالعلم دارد، برایم بهتر است. مرا با هواپیما به مصر فرستادند. به مصر که رسیدم، اول در یک مسافرخانه جای گرفتم. در آنجا چهار طلبه ایرانی بودند که در رادیوی مصر به طرفداری از جمال عبدالناصر و به ضد پهلوی کار میکردند. آن چهار نفر فکر کردند که من مزاحمشان هستم و اگر آنجا باشم، بازار آنها میشکند. یک کاری کنیم که اقامتش بگذرد و محکوم به اخراج شود و ما آسوده باشیم. این توطئهای بود که آن چهار طلبه برای من کردند. به دیدنم آمدند و من با آنها مشورت کردم که در اینجا چه کار کنم؟ گفتند شما هیچ کاری نکنید. آسوده بنشینید. ما خودمان میرویم و با مقامات عالی صحبت میکنیم و برای شما کاری را درست میکنیم. آنها ما را به انتظار گذاشتند، ولی مقصدشان این بود که اقامتم طولانی و محکوم به اخراج بشوم. من هم که نمیدانستم فقط یک ماه وقت دارم و یک ماه دیگر اقامتم تمام میشود، چون به انگلیسی نوشته بود.
این ماند و یک ماه گذشت. در مدتی که آنجا بودم، به جامعالازهر رفته و اعلام کرده بودم که طلبههای آنجا هر کدام در ادبیات و علوم اشتباهاتی داشته باشند، من بیکارم و میتوان اشتباهاتشان را رفع کنم. هر روز
40 تا 50 نفر از طلبههای الازهر برای پرسیدن اشتباهات درسیشان پیش من میآمدند. بعد از یک ماه که آنجا بودم، یک روز صاحب مسافرخانه آمد و گفت شما چرا این طور بیفکرید؟ از دوره اقامت شما سه روز گذشته و شما یا باید تمدید اقامت کنید یا خارج شوید، چون شهربانی گفته هر کس یک روز بیشتر از اقامتش اینجا ماند، اطلاع بدهیم. ما تا به حال اطلاع ندادیم. یا اقامتتان را تمدید کنید یا ما مجبوریم به شهربانی اطلاع بدهیم. من که دیدم این طور است، تصمیم گرفتم بروم، چون پیش خود فکر کردم حالا که این طور شده، نمیتوانم بمانم. فهمیدم که آن چهار نفر به من خیانت و مرا غافل کرده بودند، ولی حالا دیگر وقتش گذشته بود. روز آخر هر کدام از طلبههای الازهر که میآمدند اشتباهاتشان را بپرسند، میگفتم فردا دیگر نیا که من باید بروم. یک نفر از آنها پرسید: «چرا شما این طور زود میروید؟ چرا نمیمانید که ما از شما استفاده کنیم؟» گفتم: «من که آمده بودم دائمی در اینجا بمانم، ولی این طور واقعهای شد و چهار نفر گفتند ما برای تو کرسی درست میکنیم و نکردند و سه روز هم اضافی از اقامتم گذشته و مسافرخانهچی هم باید مرا تحویل شهربانی بدهد و آنها هم مرا تحویل ایران میدهند. » آن طلبه گفت: «اگر من بتوانم برای شما اقامت بگیرم، میخواهید؟» گفتم: «بله، ولی این آقا میگوید قانوناً ممکن نیست.» گفت: «برای این میگویید ممکن نیست که مرا نمیشناسید. من پسر وزیر تبلیغات مصر هستم. الآن به پدر خود میگویم که برود پیش خود عبدالناصر و برای شما اقامت بگیرد. محتاج هیچ جایی نباش» رفت و به پدرش گفت و او گفت بیاید خودم او را ببینم. شب مرا مهمان کرد و نان داد و بعد از اینکه من رفتم خوابیدم، رفت و با جمال عبدالناصر حرف زد که این کسانی که از ایرانیها آوردی در رادیو که ضد پهلوی صحبت کنند، کاری از دستشان ساخته نیست، چنین آدمی هست. او را نگه بدار، چون او میتواند ضد پهلوی صحبت کند.
فردا صبح آمدند که شما را اداره رادیو خواستهاند. رفتم آنجا و رئیس رادیو بیمقدمه گفت که شما به شعبه عربی و فارسی رادیوی تبلیغی جامعالازهر از طرف جمال عبدالناصر مقرر شدهاید و اگر قبول میکنید، قرارداد را امضا و شروع به کار کنید. قضیه خدایی شد. طی الارضهای ما از این نوع است!
آن چهار طلبه شما را غافلگیر کردند، غافل از اینکهو مکروا و مکر الله والله خیر الماکرین.
این بود که از آن روز مجری شدم و صحبت میکردم و شعرهای هزلی که گفته بودم میخواندم. شعر هم زیاد گفتم. برای شاه ایران گفته بودم: شاه ایران دیشب از ایران گریخت/ روبه مکاری از شیران پابرجا گریخت/ آنکه میکردند کفار آریامهرش لقب/ شاه بی دین و علم از ترس شمشیر مسلمانان گریخت. . . .
علت دستگیری در افغانستان
در زمان کدام پادشاه به افغانستان رفتید؟
در زمان ظاهر شاه.
چه شد که دستگیرتان کردند؟
من به قانون عمل کردم و رفتم به هرات پیش استاندار آنجا. دم استانداری سربازی ایستاده بود. گفتم: «برو به استاندار بگو که بهلول انقلاب مشهد از آنجا فرار کرده و به افغانستان پناه آورده. » او رفت و به استاندار گفت و دیدم که خودش بیرون آمد و احوالپرسی کرد و گفت خوش آمدید. بعد گفت: «شما باید در یک اتاق دربست مخصوص بمانید و با هیچ کس صحبت نکنید تا من به کابل خط بنویسیم و در باب شما کسب تکلیف کنم» یک ماه آنجا بودم تا از کابل خط آمد که اگر به زندگی در زندان قناعت دارد، نگه بدارید و اگر ندارد به ایران بازگشت بدهید. من ناچار بودم به زندان قناعت کنم، چون اگر به ایران برمیگشتم، مرا میکشتند. مرا به کابل بردند و 31 سال در زندانهای مختلف بودم.
شما در افغانستان ازدواج کردید؟
بله در آخر که از زندان برآمدم، ازدواج کردم و بچهای پیدا شد که مرده به دنیا آمد و مادرش هم مرد.