حلقه وصل: زهرا فدوی، متولد 43، خودش زاده ی اصفهان و همسرش آبادان. صمیمی و مادرانه! از همان اول گفت و گو دعوتمان میکند منزل.
شاید یکی از دلایلی که من خیلی علاقمند به کارهای جهادی هستم اینه که در همون عنفوان جوانی و غلیان احساس جوانی و ازدواج، من خیلی از نزدیک با مسائل و مشکلات جنگ و جبهه آشنا بودم و همون حال و هوا در من نهادینه شد تا اینکه حالا این روزها دوباره وضعیتی رو دیدم که هم وطن هامون و کشورمون درگیر مشکل هستند.
کنجکاو میشوم واز دوران جنگ بیشتر میپرسم : (خانواده ی همسرم جنگ که پیش اومده بود اومدن اصفهان و همسرم ماه ها در خوزستان مونده بود و دیداری با خانوادش نداشت ، یک بار که اصفهان آمده بودند آشنا شدیم و بخاطر فضای فکری نزدیک مان بالاخره با همه ی نگرانی ها و مشکلات ازدواج کردیم. زمان جنگ چندباری به آبادان رفت و آمد داشتم و حتی در حصر آبادان هم یک هفته در آبادان بودم.)
از جنگ و بعد از آن میگوید و از فعالیت های همسرش ، اینکه مدتی در سپاه فعالیت داشته و الان هم در بخش صنعت کشور دغدغه مند و شاغل است.
می گوید :( آشناییم با این فعالیت جهادی هم بواسطه ی همسرم بود ، اواسط اسفند ایشون متوجه شدند که کرونا وضعیت بدی در کشور بوجود آورده و نیاز به یک سری تجهیزات هست. خب ایشون سعی میکردند و دغدغه داشتند که کاری بکنند برای این نیاز. من فکر میکنم این کارها و اتفاق ها خیلی ش دست خداست ، ما مدت ها از کارهای جهادی دور شده بودیم بدلیل فعالیت های دیگه اما با این حال •جوینده یابنده است•
شوهرم به سرعت با کسی در مجموعه ی کاری شون آشنا شدند که گفته بود من میخوام با جهاد دانشگاهی برای ساخت این دستگاه اقدامی انجام بدم اگر میتونید با ما همکاری کنید ، ایشون هم گفته بودند من از همین لحظه در خدمت شمام و از همون موقع هم مشغول شدند ، طوری که چندشب در میون به منزل می اومدند. یا کارگاه بودند یا دانشگاه.تا بالاخره یک روز ازشون پرسیدم : حالا این پدهای تولیدی ماسک را چیکار میکنند ؟ گفتند ظاهرا چندتا مکان رو هماهنگ و آماده کردند اونجا این ها کش زده میشه و بسته بندی میشه.
گفتم کی این کار رو انجام میده ؟ گفتند خانم ها. پرسیدم خب نزدیک ترین جا به منزل ما ؟ قرار شد سوال کنند وبه من خبر بدن. بعد خبر دادند حسینیه ی بنی فاطمه از همین امروز شروع کرده ، یعنی همون دوم فروردین ، من همان روز رفتم ببینم کار چیه ، من از پسش برمیام؟ چون هیچ آشنایی نداشتم)
از این حرکت در لحظه و سوار بودن بر گرده ی زمان متعجبم ! با اینکه تقریبا نقطه ی اشتراک همه ی بچه های جهادی همین است و بارها از هم جواری و هم کلامی با آنها این را دیده ام !
ادامه میدهد: (رفتم و دیدم چندنفری از خانم ها دارند کش های ماسک هارو متصل میکنند ، تعداد اون روز کمتر بود، حدودا ۱۰_۱۲ نفر ،ایام عید و قرنطینه بود ، من با ترس و لرز رفتم چون بچه ی کوچیک تویخانواده داریم و همسرم هم بیماری زمینه ای داشتند ، دیر رسیده بودم سوال کردم من میتونم کار کنم ؟ چون شاید بهره بری کافی براتون نداشته باشم و هزینه ایجاد کنم، گفتند اشکالی نداره و بیاید داخل.
وقتی رفتم داخل دیدم نیازه ماسک هارو مرتب کنیم ، اونجا ایستادم به مرتب کردن و حین جمع آوری اونهایی که نیاز به ترمیم داشت جدا میکردم به همین ترتیب من از همون اول رفتم بخش جمع اوری و کنترل.
روز بعد زودتر رفتم ، ساعت هفت صبح در حسینیه بودم که دیدم مسولین امر کمی دیر رسیدن پرسیدم مشکلی پیش اومده ؟ بنده ی خدا گفتند مسیرشون کمی طولانیه ، من اونجا بدلیل نزدیک بودن منزلمون به حسینیه گفتم اگر بخواید میتونم صبح ها در روباز کنم و اینجا رو مرتب کنم تا بیاید.
گفتند خیلی عالیه و این شد که من مسئولیت بخش صبح هارو بعهده گرفتم. دیگه نیروهای کارگاه هرروز داشت ۱۰۰ درصد اضافه میشد به روزهای قبل ...
یعنی اگه روز اول ۱۰_۱۲ نفر بودیم روز بعد ۳۰ روز بعدش ۵۰ و...
کم کم کار سیستم بندی شد ، میز ثبت نام گذاشتیم ، کنترل بهداشت و تب سنجی ، مسئولای کنترل کیفی ماسک هاو... دوتا شیفت شده بودیم. هشت صبح تا ۱۲ ظهر و ۴ بعد از ظهر تا هشت شب.
من شیفت صبح روداشتم ، اما معمولا وقتی خانم ها می رفتند با یکی دونفر دیگه می موندیم و کنترلهارو تموم می کردیم ، میزهارو مرتب میکردیم ، کارگاه رو تجهیز میکردیم برای شیفت بعد.
شیفت بعدی تحویل میگرفتن و تا نیمه ی شعبان به این روال طی شد.بعد از نیمه ی شعبان فقط شیفت عصرها بود که یک روز در میون من ویه خانم دیگه میرفتیم برای کارها.)
از ایام ماه رمضان می پرسم ؛ میگویم کار توی ماه رمضان هم ادامه داشت ؟ سریع و ثابت وکشیده میگوید :( بله ) و ادامه میدهد :( به ما گفتند کار قراره ادامه داشته باشه ، من گفتم فکر میکنم بعد از افطار کارایی بیشتر باشه و هیچمشکلی ندارم ،پیش خودم گفتم بعد از نماز صبح یکم استراحت میکنم ، چون کم کم فعالیت های بیرونم هم شروع شده بود _من بطور رسمی نه اما با همسرم در کارگاهش همکاری میکنم_ بعد میرم به کارهام میرسم عصر افطار درست میکنم و بعد از افطار به سرعت خودمو میرسونم.
نهایتا دوتا شیفت شدیم ،۳ بعدازظهر تا ۶ یک شیفت با مسولیت یک دخترخانومی که قبول زحمت کردند و بعد از افطار وشب من میرفتم وتا سه، سه و نیم معمولا پیش می آمد که بمونیم. تا ۲۳ ام ماه رمضان این روال بود و بعد از اون هم یک سری کار دیگه انحام میدادیم تا شب عید فطر.)
از ترس ها ، نگرانی ها و بیم و امیدهای جامعه و اطرافیان میپرسم، میگوید:( گاهی نگران می شدند و سفارشهایی میکردند ، اما من مطمئن تر میشدم
فکر میکردم اگر اون ها به هر دلیلی نمیتونن در انجام این تکلیف جمعی کمک کنند من باید بیشتر کار کنم، بجای اون ها هم کار کنم... )
مکث میکند و میگوید : (یک وقتهایی صبح ها بارون می آمد ، من زود تر از همه می رسیدم پشت درب حسینیه و منتظر می ایستادم ، الان خیلی دلم تنگ میشه.
غصه میخورم نه برای اینکه این بیماری تمومبشه ! انشاالله که مشکل کاملا حل بشه ، اما برای اون فضای همدلی و یکدستی که برعکس متاسفانه این سالهای اخیر کم شده .
انقدر که همه چیز رو با ریال و دلار می سنجند، این دوماه یک محیطی برامون ایجاد شد که ریال و دلار درش دخالتی نداشت ، همه چیز معنویت بود و خدا!
دلم برای اون فضا تنگ میشه واقعا....)
کلمه ی اخیر را میگیرم می چسبانماول سوالم :( از فضای اونجا و آدماش بیشتر میگین؟ )
(ما خب محدودیت سنی گذاشته بودیم، زیر ۱۲ و بالای۵۵ سال رو نمی پذیرفتیم ، باورتون نمیشه بعضی از خانم ها دختر بچه های ۱۱ _۱۲ سال داشتند می آمدند اونجا اشک میریختند این دخترها و مادرشون التماس میکرد که این بچه صبح تا شب توی خونه گریه و التماس میکنه که مادر من یک ساعت بیام اینجا کمک ، شما هرکاری بگید میکنه. ظرفهارو میشوره _چون ما برای خانم ها یک پذیرایی مختصری تهیه میکردیم توی ظرف تقدیمشون میکردیم_ دمپایی هارا جفت میکنه _دمپایی هایی که دو سه ساعت حین کار خانم ها پاشون میکردند_جارو میکشه و... میگفتیم برای این بچه ها خطرناکه ، میگفتند ما مراقبیم و خدا هم حواسش هست.)
می خندد و میگوید :(دیگه روزهای آخر نمی تونستیم مجابشون کنیم ، می امدن باز و ماهم توکل به خدا میکردیم و بهشون یه سری کار ساده می سپردیم، خدا میدونه چقدر خوشحال میشدند ، من یک خانم ۵۰ و خورده ای ساله و یه دختر ۱۲ ساله رو در نظر بگیرید. یک لحظه پشت من رو خالی نمیکرد. هرکاری بهشون میگفتم انجام میدادن. میگفم سفره هارو جمع کن، انجام میداد دوباره میگفت یکاری به من بگید ، خب کاری نبود حقیقتا من جرات کنم به این بچه بگم، گاهی برای اینکه دلش راضی شه کارای کوچیکی که لزومی همنداشتم میسپردم بهش ،مثلا میگفتم این خرده کش های روی زمین رو جمع کن ! باورتون نمیشه ، با سرناخن این خرده کش ها رو از رو زمین جمع میکرد ، فکر کنید درحد دوسه میلی متر. که من گاهی خودم دلم میسوخت.میگفتم خب حالا یکم استراحت کن ،حالا بشین دم در برای خانم هایی که میان ومیرن اسپری بزن _ این کار ضرورتی نداشا اما میگفتم این کار رو بکن_ دوست داشتم حس کنه داره کاری میکنه)
از خانم پر سن وسالی میگوید که با واکر آمده بوده و دستهایش می لرزیده ، ته صدایش موقع گفتن این حرف به خنده میزند، از آن خنده های نجیبی که ذوق ریخته اند توش... میگوید:( به زور آن خانم را مجاب کردم که در منزل بودنشان برای خودشون و ما بهترین کمکه و تا دم در بدرقه شون کردم که با خنده و شادی برگردند خونه. از این موردها زیاد بودند )
میگوید :( بعد از اینکه محدودیت سنی گذاشتیم هرروز یک عده را رد میکردیم ، می رفتند سراغ حاج آقای مسول حسینیه ، اونجا خواهش و تمنا میکردند، میگفتند ما این حسینیه منزل و مأوامون بوده حالا میگید نیایم؟! ما خب معذوریت داشتیم ، باید فاصله گذاری و فضای حسینیه را هم در نظر میگرفتیم.
ادامه می دهد: ( آزمون هم گذاشتیم ) و میخندد باز...به قهقهه نه! بدون صدا اما از آن لبخندها که از پشت تلفن پیداست:)
از آدم ها میگوید: (دانشجو داشتیم ، طلبه داشتیم ، خانم خانه دار داشتیم، کارمندهایی که بخاطر ایام عید یا کرونا این مدت رو تعطیل بودند، فرهنگی داشتیم ... و از همه تیپ و قشری ، خواهر می امدن، مادر شوهر و عروس ، مادربزرگ و نوه ، زن داداش و خواهر شوهر...) تکرار میکند:( همه قشری. و ما سعی میکردیم تعاملی داشته باشیم که حداکثر جذب اتفاق بیفته تو این فضا.)
از سختی های کار میگوید ، تعاملبا آدم های مختلف و راضی نگه داشتن همه، سرپا بودن های چندین ساعته در روز و کبودی پاها ، از همه ی اینها میگوید و بعد ادامه میدهد: (اما مثل روزه گرفتن بود! شما وقتی روزه میگیرید چقدر سردرد و گرسنگی و تشنگی دارید ؟ بعد وقتی میرسید به لحظه ی افطار چقدر حس خوبیه... درست مثل روزه گرفتن بود.)
انگار خط زمان را جمع کرده اند ، دوتا سرش را رسانده اند بهم ، میگوید :( خیلی زمان جنگ سخت بود، خیلی سختی داشت.سخت میگذشت اما الان خاطرات خوشش برام باقی مونده ، دلم میخواست این خانم هایی که میان حسینیه مخصوصا نسل جوون تر، خاطره ی خوبی براشون بمونه از منی که خدمتگزارشون بودم ، با اینکه کار سنگین بود ، ماسک ها باید درجه یک و دو جدا بسته بندی میشد ، سرپا ایستادن داشت، کار با چسب تواین مورد سخت بود و گاهی دست بچه ها تاول میزد ، پماد سوختگی گذاشته بودیم دستشون رو می بستن و دوباره ادامه میدادن ، این آخری ها که حرفه ای تر شده بودیم یسری سنگ دو سانت در دوسانت در تقریبا نیم ساعت می آوردیم که این رو بذارن رویکش ها دستشون نسوزه ، خب هیچ کس قبلا این کار رو نکرده بود ، آمادگی شو نداشتیم)
از یک خانم پاکستانی حرف میزند: (ایشون تبعه ی پاکستان بودن ، همسرشون طلبه بودن اینجا ، اسمشون درست خاطرم نیست طولانی بود ، اصلا زبان بلد نبودند اومدند و دست و پاشکسته گفتند میخوام کار کنم ، ماهم با هر طریقی بود بهشون گفتیم چیکار باید بکنن و شروع کردن ، تا روز آخر همراهمون بودن، یه بسته ی معیشتی از حسینیه براشون تهیه دیدیم ، یه روز کشیدمشون کنار و گفتم بعد از تموم شدن کار بیاین این بسته روتقدیمتون کنم ، گفت: نه ! یک بسته ی حمایتی اول ماه رمضان بهمون دادن کافیه ، بدین به کسایی که نیاز دارند !
برای من خیلی عجیب بود. پیش خودم گفتم من اگر توییه کشور غریب توی چنین شرایطی بودم شاید این بسته رو هم میگرفتم میذاشتم کنار و میگفتم بالاخره شاید تو این کشور غریب وضعیت از این بدتر بشه و نیاز پیدا کنیم. اما اون خانم قبول نکرد. )
روزیِ قبل خداحافظی را میخواهم،میگوید:( اول اینکه یه ایراد از خودم بگیرم و امثال خودم، نمیدونم چرا ما یکدفعه بعد از جنگ فکر کردیم همه چیز تموم شده ، گفتیم خب دیگه همه چیز حل شد و انقلاب افتاد روی ریل پس بریم ومن فکر میکنم هم سن وسال های من چه خانم ها و چه اقایون مدیون هستیم،باید بیشتر کنار انقلاب و نسلهای جدیدتر می موندیم تا قدم قدم پیش بریم. اگر این اتقاق می افتاد شاید خیلی از مشکلات فعلی کشور وجود نداشت.
ما درگیر زندگی روزمره شدیم ، هرچندمن به شخصه گرفتار تجملات نشدم ، میتونستم بشم ، میتونستم برم دنبال گلدون مرغی و نقره و کریستال و...اما خب نشدم و واقعا هم سعی کردیم با همسرم تو بحث صنعت در جهت نیاز کشور حرکت کنیم، اما شاید باید ما و همه ی هم نسلی هامون بیشتر کنار وهمراه نسل جوان توی میدان های دیگه هم می موندیم، دوم هم اینکه ما زمان جنگ خیلی دل بسته و هم بسته ی هم بودیم ، همه می دویدند ، راحت طلبی نبود. من اگر برای بچه ها و نوه هام از سختی اون روزها میگفتم ، از بیست نفر سی نفر آدم توییک اتاق خوابیدن، از همه یوسایل خونه رو برداشتن و بردن دم در مسجد برای کمک به جبهه ، از شال و کلاه بافتن زیر نور چراغ ، خب درکش سخت بود. حالا که این فضا رو دیدن راحت تر درک میکنند، انگار یک شیشه نمک باشه و من انگشت زده باشم داخلش بذارم دهنم، فقط یک ذره از اون سختی ها و در عین حال زیبایی های اون فضا رو می تونن حالا درک کنن، امیدوارم این بیماری هرچه زودتر ریشه کن بشه اما این حال و هوایی که زنده شده همینطور و همیشه پایدار باشه...)
ساجده سلطانی