به گزارش حلقه وصل، شهید «مهدی فطرس» بیست و دومین روز از اسفند سال ۱۳۵۸ در خانوادهای مذهبی در «بروجرد» متولد شد. پدر وی که از روحانیون سرشناس زادگاهشان است، مهدی را از همان ابتدا با معارف اسلامی آشنا کرد و به گفته همسر وی، او را مرد خدا بار آورد. او دوران جوانی خود را در راه شناخت سیره شهدا گذراند و یکی از راویان فرهنگ ایثار و شهادت شد.
پس از کنکور، مهدی باید میان رشتههای دندانپزشکی و دامپزشکی و ادامه تحصیل در دانشگاه امام حسین (ع) یکی را انتخاب میکرد و روحیه و اعتقادات وی سبب شد، سربازی نظام را برگزیند و یکی از سبزپوشان حافظ امنیت سرزمینش شود. او در ۲۵ سالگی ازدواج کرد و ثمره این زندگی شیرین و عاشقانه فرزندی به نام «محمدحسین» است. او شیفته حضرت امام خامنهای (مد ظلهالعالی) بود و پس از ماهها تلاش در نهایت عید مبعث سال ۱۳۸۳ حضرت آقا خطبه عقدشان را جاری کردند. در این دیدار، سید خراسانی برای مهدی دعا کرد که، «انشاءالله موید باشد» و چه زیبا عاقبت به خیر شد... او پس از سالها خدمت در اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۹۱ به همراه تعدادی از همکاران خود در «قروه» کردستان به شهادت رسید و برای همیشه در گلزار شهدای بروجرد آرام گرفت. محمدحسین هنگام شهادت پدر پنج سال بیشتر نداشت.
در ادامه بخش دیگری از گفتوگوی خبرنگار ما با «ریحانه روزبهانی» همسر شهید امنیت و اقتدار «مهدی فطرس» را میخوانید:
**: برسیم به آخرین ماموریت...
به تازگی از بحران آنفولانزا رهایی یافته بودم که صحبت از ماموریتی جدید شد. وقتی از او پرسیدم، «با چه کسی میروی؟» گفت، «با کمیل!» ارتباط صمیمانهای میان مهدی و شهید وحید شیبانی (کمیل) وجود داشت. تشابه ویژگیهای اخلاقی و رفتاری میان آن دو سبب میشد دوستیشان، روز به روز مستحکم شود. مهدی گفت «بهترین فرصت است که شما هم پس از سپری کردن یک دوره بیماری سخت، چند روز به منزل مادرتان بروید تا حال و هوایتان تغییر کند.» از پیشنهادش استقبال کردم و هر دو مهیای سفر شدیم...
مهدی همیشه معتقد بود که پیش از ماموریتهایش، محمدحسین را از خواب بیدار نکند تا بیقراری و بهانهگیریهای او، من را نیازارد؛ اما سحر اولین روز آخرین ماه سال مهدی برای نخستین بار محمدحسین را بیدار کرد و او را در آغوش گرفت و گفت «بابایی، در نبود من، شما مرد خانه هستی! حسابی مواظب خودت و مادرت باش تا من برگردم. باشد؟!» و حسینش را برای آخرین بار بوسید و رفت...
صدای حرکت اتومبیلش که به گوشم رسید، دلم آشوب شد. چشمانم را بستم و مهدی را به خدا سپردم... سعی میکردم با جمله این ماموریت هم مثل مابقی ماموریتهاست، آرام بگیرم؛ اما نمیتوانستم، اضطرابی وجودم را فرا گرفته بود که سابقه نداشت... با همان حال و هوا همراه محمدحسین راهی قم شدیم...
عهد بسته بودیم که هرکه زودتر به مقصد رسید، تماس بگیرد و ما زودتر رسیدیم. تلفن همراهش را گرفتم، مهدی عذرخواهی کرد و گفت «در اولین فرصت با شما تماس میگیرم!» گویا نمیتوانست صحبت کند. ساعاتی بعد تماس گرفت. تماسی کوتاه که تنها با یکی دو جمله امیدوارکننده که به زودی همدیگر را میبینیم و مواظب خودتان باشید، سپری شد... این آخرین مکالمه ما بود... دیگر هرچه منتظر ماندم از مهدی هیچ خبری نشد...
**: چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
صبح روز دوم اسفند ۱۳۹۱ به پدرم خبر دادند و سپس به مادر و خواهرم گفتند. نمیدانستند چطور باید این خبر را به من بدهند. ابتدا گفتند «مهدی تصادف کرده و در بیمارستان است!» گفتم، «میخواهم او را ببینم! برویم بیمارستان!» حالات روحیشان حاکی از خبر ناگوارتری میداد که من نمیخواستم آن را بپذیرم. اصرار میکردم که من را به بیمارستان ببرند. میگفتم «باشد قبول، هر اتفاقی که افتاده من آمادگیاش را دارم! فقط من را ببرید مهدی را ببینم!» گمان میکردم او مجروح شده است... تا اینکه خواهرم من را در آغوش گرفت و گفت «ریحانه خدا خیلی آقا مهدی را دوست دارد که تاج شهادت روی سرش میگذارد. خواهر عزیزم، الحمدلله که به جایگاه همسر شهیدی مفتخر شدی!» آن لحظه احساس کردم آسمان فرو ریخت و من تکیهگاه زندگیام را از دست دادم. همان کسی که همیشه هوایم را داشت، یعنی واقعا او دیگر نیست؟! هر چند که پس از گذشت مدتی پی بردم که او همواره هست و تنها حضور فیزیکی ندارد...
**: چطور خودتان را از قم به تهران رساندید؟
آن روز حال مساعدی نداشتم و خانواده با آمدنم به تهران مخالفت میکردند؛ اما اصرار داشتم که مهدی را باید ببینم تا حقیقت را بپذیرم. هر چند که نمیدانستم دیداری در کار نیست...
لحظات به سختی سپری شدند و آن شب دشوارترین شب زندگیام بود... وارد منزل که شدم، به سراغ پیراهنی رفتم که مهدی سفارشش را کرده بود. در بروجرد مرسوم است که عزاداران روز تاسوعا و روز عاشورا در سوگ امام حسین (ع) و یاران باوفایش صورت و لباس خود را گل میمالند و مهدی سفارش همان لباس عزا را کرده بود که درصورت لزوم آن را به برادرش برسانم. لباسش را در آغوش گرفتم. بوی مهدی را میداد. به وصیتش عمل کردم و پیراهن را به برادرش رساندم. همراه پیراهن، همه سربندهایش را هم فرستادم... تمام شب را لحظهشماری کردم تا برای آخرین بار عطر تنش را استشمام کنم؛ اما عطر تن کدام پیکر... چه انتظاری میتوانستم از پیکری داشته باشم که نیمی از ساعت شعلهور شده بود... نمیدانستم چه سری بود میان همه سربندهای متبرک به نام حضرت زهرا (س) و سرنوشتی مشابه آن حضرت... میان مناجاتهای مهدی و این عاقبت... میان دلسپردگی به حضرت مادر (س) و این فرجام نیک...
بالاخره شب سپری شد و لحظه دیدار فرا رسید. شاید تنها دیدن صورت مهدی میتوانست کمکم کند که این واقعیت را بپذیرم؛ اما این خواستهای بود که مهیا نشد...
پیش از اقامه نماز، دقایقی فرصت یافتم کنار پیکر مطهرش آرام بگیرم. آن لحظات فقط میخواستم صدایم کند... نام زیبایش را مدام تکرار میکردم و پاسخی نمیشنیدم... حال نامساعدم اجازه نمیداد رفتارم را مدیریت کنم... تنها به او گفتم «همسفر زندگیام، لیاقت شما شهادت بود... الحمدلله که به آن دست یافتی... رسیدن به آرزویت، مبارکت باشد...»
راهی گلزار شهدای بروجرد شدیم. تمام شهر پر از تصاویر مهدی بود. یقین داشتم که نگاهمان میکند... لبخند رضایتش را وقتی مادر شهید سفارشات مهدی را در خانه ابدیاش گذاشت، احساس کردم... هر چند مراسم وداع به پایان رسید اما مدتها زمان برد تا من این واقعیت را بپذیرم... شاید دلیلش حسرت آخرین دیداری بود که برای همیشه در دلم باقی ماند...